✾ دفتر اپیزود ✎ سناریوهای «لحظات نصفه نیمه» | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
سناریوهای «لحظات نصفه نیمه» | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای
◀ نام مجموعه اپیزود
سناریوهای «لحظات نصفه نیمه»
◀ نام دل‌نگار
ملیکا قائمی
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه
اپیزود نهم: «تو بارون، نگام کن»

مکان: داخل ماشین، ایستاده کنار جاده‌ای خیس، بارون تند، شب. بخار شیشه، نور چراغ‌های مه‌آلود، و دو دلی که هنوز از هم جدا نشده‌اند، اما تا مرز رفتن رسیده‌اند.

____________________

[صدای بارون روی سقف ماشین. صدای برف‌پاک‌کن. نفس‌ها روی شیشه بخار می‌سازند.]

زن:
(با صدای آرام، مثل قصه‌ای که برای خودش تعریف می‌کنه)
بعضی آدم‌ها…
توی زندگی‌مون نمی‌مونن،
فقط میان تا بدونیم
چه‌جوری باید دلتنگ بود.

مرد:
(با نگاه به بارون، چشم‌هاش نم‌دار)
و بعضی دل‌ها…
نمی‌رن،
فقط اونقدر آهسته فاصله می‌گیرن
که نفهمی کِی تنها شدی.

[زن انگشتش را روی شیشه می‌کشد. دایره‌ای کوچک، دنیایی بخارآلود.]

زن:
فکر می‌کنی اگه امشب نگم «نرو»،
تو می‌مونی؟
یا از قبل رفتنتو تصمیم گرفتی؟

مرد:
(زمزمه، صادق و بی‌پناه)
فکر می‌کنی اگه بمونم،
بازم ازم نپرسی «دوستم داری؟»
یا هنوزم باید توی سکوت، دوست‌داشتنم رو حدس بزنی؟

[بارون شدیدتر می‌شود. شیشه پر از قطره‌های بی‌قرار.]

زن:
بهم بگو…
اگه دلم بخواد امشب
برای اولین‌بار،
دستتو بگیرم و نذارم بری…
هنوزم دیر نشده؟

مرد:
(برمی‌گردد سمت او، نگاهش پر از شعرِ نگفته)
اگه امشب دستمو بگیری،
قول می‌دم
که هر روز بعد از این،
بارونو با چترت قسمت کنم.

زن:
(لبخندی نم‌دار، آرام)
من چتری ندارم…

مرد:
(صدای لرزان، عاشقانه)
اشکالی نداره…
بیا با هم خیس شیم.


[مرد دستش را جلو می‌برد. زن مکث می‌کند، بعد آرام، دستش را در دست او می‌گذارد. در سکوت، فقط صدای بارون می‌ماند. شیشه بخار گرفته، اما دستان‌شان گرم است.]
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود دهم: «و اگر هنوز می‌شنوی…»

مکان: اتاقی نیمه‌تاریک، پر از خاطره، شمع‌های خاموش‌شونده، پنجره‌ای رو به شب.



[صدای جیرجیر آرام صندلی چوبی. نفس‌های بریده، صدای باد که از لای پنجره عبور می‌کند.]

راوی (زن یا مرد، صدای گرفته، آرام):
امشب…
باز اومدم سراغت.
مثل شب‌های دیگه.
نه که فکر کنی فراموشت نکردم…
نه.
من فقط دارم یاد می‌گیرم چطور هر شب،
با نبودنت نفس بکشم.

(مکثی کوتاه، صدای کشیده‌ی نفس)

می‌دونی؟
گاهی نبودِ یه آدم،
بیشتر از بودنش تو رو پر می‌کنه.
تو اتاق، رو تخت، تو قاب پنجره…
همه‌جا پر از ردِ توئه،
جز خودت.

(صدای شعله‌ی شمع که می‌لرزد)

اگه هنوزم جایی اون‌طرف‌تر از این دنیا هستی،
اگه هنوزم صدای من از میان خاک و خاطره رد میشه،
اگه هنوزم گاهی از لای پرده‌ی شب، نگاهم می‌کنی…
بگو.
بگو که دلم بی‌خود،
هر شب نمی‌کشت سمت خودش.

(صدای لرزش فنجان روی میز. کسی گریه نمی‌کند، اما نفس‌ها لرزان است.)

تو نبودی تا ببینی
وقتی اسمتو تو خواب صدا زدم
باد اومد
و پنجره باز شد…
مثل اینکه حتی طبیعت،
هنوز تو رو باور داره.

(زمزمه‌وار)

می‌دونی چیه؟
من دیگه منتظرت نیستم…
من فقط با نبودنت زندگی می‌کنم،
همون‌طور که گاهی آدم
با درد قدیمی‌ش رفیق میشه.

(مکث. صدای برخورد نرم انگشت‌ها به قاب عکسی.)

بعضی عشق‌ها نمی‌میرن…
فقط لباس عوض می‌کنن.
می‌شن سکوت،
می‌شن شعر،
می‌شن شمعی که تا سحر نمی‌ذاره تاریکی کامل شه.

(صدا آرام‌تر می‌شود)

اگه هنوز می‌شنوی…
بدون که من هنوز،
هر شب قبل از خواب،
برای نبودنت یه پتو کمتر می‌کشم روی خودم…
تا شاید سرمای نبودنت،
یه قدم نزدیک‌ترم کنه به خاطره‌هات.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود یازدهم: «به جای اینکه بگی بمون…»


ژانر: عاشقانه‌ی خانوادگی، پدر–دختری
مکان: ایستگاه قطار، نزدیک نیمه‌شب. صدای باد، سوت قطار از دور، چراغ‌های سوسوزن، و نیمکتی تنها.

______________

[صدای همهمه‌ی دور ایستگاه، صدای کفش‌هایی که روی آسفالت خیس کشیده می‌شوند. بلندگو اعلام می‌کند: «قطار ساعت ۲۳:۴۵ دقیقه به مقصد… در حال ورود به ایستگاه است.»]

[دختر روی نیمکت نشسته. هوا سرد است. کلاه بافتنی را تا روی ابرو پایین کشیده. کف دستانش یخ کرده. بلیت را چنگ زده. پدر، کنارش ایستاده. دست‌ها در جیب. نگاهش به ریل‌های دور.]



دختر (آرام، انگار با خودش حرف می‌زند):
کاش یه بار…
فقط یه بار تو زندگیت،
به‌جای اینکه بگی “سرتو گرم کن”
یا “خودتو قوی نگه دار”
می‌گفتی: “بمون…”
یا دست‌کم… “نرو.”

(مکث. صدای نفسش بخار می‌شود در هوا)

تو هیچ‌وقت بلد نبودی بگی “دوستت دارم”.
همه‌چیز رو با سکوت نشون می‌دادی،
با لقمه‌های بزرگ‌تر تو سفره،
با چایی دم‌کشیده‌ی عصرونه
یا پنجره‌ای که شب‌ها تا وقتی برمی‌گشتم باز می‌ذاشتی…

اما من…
یه عمر دلم لک زده برای شنیدن،
برای یه جمله،
یه حرف،
که بچسبه ته دلم و یخش رو آب کنه.

پدر (همچنان نگاهش به ریل است. صدایش خش‌دار، شبیه برگ خشک که لای دفتر خاطره مانده):
ما مردای این نسل…
حرف زدن بلد نبودیم.
نه که نخوایم،
فقط فکر می‌کردیم اگه بگیم،
یه چیزی ازمون کم میشه.
اگه بگیم “بمون”،
شاید ضعیف به نظر بیایم.
غافل از اینکه…
دخترمون، قوی‌تر از خودمونه.

[دختر سرش را پایین انداخته. اشک بی‌صدا روی گونه‌اش سُر می‌خورد. کسی گریه نمی‌کند. فقط زمان، سنگین می‌گذرد.]


دختر:
یادته وقتی هفت سالم بود و گم شدم تو پارک،
همه رو صدا زدم جز تو.
چون می‌دونستم اگه تو پیدام کنی،
هیچی نمیگی…
فقط بغلم می‌کنی و از پشت شونم میگی: “نترس، من اینجام.”
همون جمله‌ی ساده،
می‌شد پناه تموم دنیام.

ولی حالا…
داری می‌ذاری برم،
با یه کوله‌پشتی پر از سؤال
و یه قلب خسته که هنوز
برای شنیدن یه جمله از پدرش می‌تپه.


پدر (زمزمه‌وار، انگار فقط به خودش):
پیر که میشی،
یاد می‌گیری
بعضی دوست داشتن‌ها
نه تو بـــ.ـــوسـ.ــه جا میشن،
نه تو آغـ.ـوش…
فقط تو چشم‌هایی که تا آخر عمر،
رد رفتن‌ تو رو دنبال می‌کنن…


[قطار وارد ایستگاه می‌شود. نور سفید، شبیه خاطره‌ای که دوباره جان گرفته. دختر بلند می‌شود. صدای کشیده شدن بند کوله روی دوشش. صدای سوت. صدای نفس پدر که سنگین‌تر شده.]


دختر (برمی‌گردد، از پله‌های واگن):
من همیشه همون دختر کوچیکتم،
که اگه یه بار،
فقط یه بار بهم می‌گفتی “بمون”،
همه‌ی چمدون‌هام رو زمین می‌ذاشتم
و تا آخر دنیا تو حیاط همین خونه،
برا خودم کهکشان می‌ساختم.


پدر (زیر ل*ب، وقتی قطار حرکت می‌کنه):
بمون…
(مکث. نگاه به ریل‌ها)
ولی این‌بار،
خیلی آروم‌تر از صدای قطار گفتم،
تا نشنوی…
و بری راحت‌تر…


[قطار دور می‌شود. نیمکت می‌ماند. پدری با دستان سرد و آسمانی که اشک‌هایش را از یاد برده.]
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود دوازدهم: «قول بده اگه برگشتی…»


ژانر: عاشقانه‌ی تراژدی، با تم جنگ و وداع
لوکیشن: روستایی سوخته، دمِ غروب، روی زمینی که نفس می‌لرزه، دیواری نیمه‌فروریخته، صدای تیر و دلی که هنوز عاشقه.

_____________

[صدای دورِ انفجارها و خِرخِر باد بین سقف‌های سوخته. آسمان، به رنگ خونابه‌ای پریده. پرنده‌ای، بال‌سوخته از بالا رد می‌شود. دو نفر کنار دیواری ایستاده‌اند؛ دیواری که انگار آخرین ستونِ جهان است.]



زن (با صدایی لرزان اما شفاف، صدایی که شبیه شعری گم‌شده‌ست):
قول بده اگه برگشتی…
اگه این خاک،
تو رو پس داد به دست‌های من،
دیگه هیچ‌جایی نری…
دیگه هیچ اسمی روی دلت ننویسی
جز من.

(مکث. نگاهش می‌لرزد. دست خاک‌آلودش را روی صورت مرد می‌کشد، صورت خسته‌ای که بوی باروت می‌دهد.)

زن (آرام‌تر):
تو بوی رفتن میدی…
نه از اون رفتن‌هایی که تو کوچه‌ی بغلی تموم میشه.
از اون رفتن‌هایی که پشتش
فقط یه قاب عکس می‌مونه
و یه اتاق که بوی آغـ.ـوش، دیگه توش نمی‌پیچه.


مرد (لبخند محوی گوشه‌ی لبش. صدایش از گلوی خسته‌اش بیرون می‌آید، شبیه کسی که با هر کلمه، بخشی از خودش را جا می‌گذارد):
قول میدم…
نه به‌خاطر اینکه قول دادن سخته،
نه…
به‌خاطر اینکه اگه برگردم،
جز آغـ.ـوش تو، جایی برای زنده بودن ندارم.

(نگاهش از چشم‌های زن می‌گذرد، به آسمانِ ترک‌خورده خیره می‌شود. گویی دارد آدرس بهشت را می‌سپارد به نورِ غروب.)

مرد:
ولی اگه برنگشتم…
هر وقت غروب شد
و نورِ آفتاب افتاد روی دیوارِ غربیِ خونتون،
بدون که دارم می‌تابم،
از اون‌ورِ دنیا…
واسه تو.


زن (با بغض، صدایش نیمه‌خشک، مثل خاکی که از اشک دور مانده):
اگه رفتی و جنگ خوردت،
اگه زخم‌هات دیگه طاقت نیاوردن،
نذار اسمت بی‌صدا بمونه.
بذار حداقل، خواب‌هامو روشن کنه…
بذار شبا، وقتی شمعو فوت می‌کنم،
یه‌ذره از نفس تو بمونه لای شعله.


مرد (نفس عمیق می‌کشد، بوی دود را فرو می‌برد، مثل کسی که می‌خواهد آخرین بوی جهان را حفظ کند):
من میرم…
نه از عشق،
بلکه برای همون عشقی که قراره برگردم و ادامه‌ش بدم.

(مکث. سکوت. چشم‌هایشان خیره. خاک از لای موهای زن می‌ریزد. هوا گرم است اما قلب‌ها سرد می‌لرزند.)


زن (زیر ل*ب، آرام):
اگه برگشتی…
بی‌دلیل زنگ در رو نزن…
من همیشه پشت درم.
منتظر همون صدایی که بگه:
“سلام. هنوزم دلِ این خونه، فقط واسه تو می‌تپه.”


[صدای انفجار. نزدیک. زمین می‌لرزد. نور نارنجی. خاک بلند می‌شود. صدای قلب، محو. پرده‌ی دود.]

***
روایت (صدای زن، سال‌ها بعد، پیرتر، آرام‌تر، در آستانه‌ی یک عکس کهنه):
نه برگشت…
نه خبرش اومد.
فقط یه تاریکی،
که هر شب، جای آغوشش پهن میشه روی تختم.
ولی هنوز، هر غروب،
وقتی نور خورشید می‌افته روی دیوار غربی،
لبخند می‌زنم.
شاید قولش…
از اون‌ورِ دنیا،
داره آروم‌آروم، خودش رو بهم می‌رسونه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود سیزدهم: «اسمم هنوز لای اون کتابه…»

ژانر: عاشقانه‌ی تراژدی، با چاشنی نوستالژی
مکان: کتاب‌فروشی قدیمی، هوای بارانی، زمان ایستاده بین ورق‌های کهنه‌ی خاطره.

_______________

[آغاز با صدای بارانی که آرام می‌بارد؛ مثل نُتی ممتد از پیانویی قدیمی. صدای برخورد باران با شیشه‌ی مه‌گرفته‌ی مغازه، هم‌صدا با خش‌خش ورق زدن کتاب‌ها. هوا بوی کاغذ زرد و چای دم‌کشیده می‌دهد. سکوتی گرم. حس عجیبی در فضا پخش است؛ انگار کسی منتظر چیزی‌ست که فقط دلش خبر دارد.]

[او، مردی حدوداً سی‌وچند ساله، با پالتوی خاکستری، ته‌ریش خسته و چشمانی که انگار خواب ندیده‌اند، وارد می‌شود.
او، زنی با بارانی سورمه‌ای، موهای نیمه‌نم‌دار از باران، و لبخندی محو که بیشتر شبیه سکوت است تا شادی، روبه‌روی قفسه ایستاده.]

[دست‌هایشان، بی‌هوا، هم‌زمان به سمت یک کتاب کشیده می‌شوند. لــ.ـــمس ناگهانیِ انگشت‌ها… و سکوت.]

***

دختر (با صدایی آرام و لرزان، اما لبخندی که درونش چیزی پنهان است):
به نظر میاد هر دومون دنبالش بودیم…

مرد (چشم از کتاب نمی‌گیرد، انگار دیدن جلدش، خودش را پرت کرده باشد به جایی دور):
شاید… شاید نه فقط دنبالش،
شاید دنباله‌ی یه چیزی که جا مونده…
یه لحظه‌ی نصفه‌نیمه.

دختر (نیم‌نگاهی به مرد، انگار حس آشنا درون نگاهش است):
“همه‌ی زندگی من”…
اسمش زیادی بزرگ نیست؟

مرد (لبخندی کم‌رنگ، با صدایی که انگار ته‌مانده‌ی خاطره‌ای را بازگو می‌کند):
بعضی اسم‌ها،
بیشتر از اون‌که یه عنوان باشن،
یه زخم کهنه‌ان.

دختر (دستش را عقب می‌کشد، اما نگاهش روی جلد می‌ماند):
من اینو یه‌بار…
پنج سال پیش خوندم.
یه ظهر سرد، با یه فنجون قهوه‌ی شیرین و یه دلِ داغ.

مرد (چشمانش روی خطی دورافتاده از حافظه قفل می‌شود):
و من…
پنج سال پیش، توی غروب بارونی،
یه اسم نوشتم توش…
صفحه‌ی صد‌و‌بیست‌و‌چهار.
با یه مداد نوک‌گرفته…
نه برای یادگار،
برای امید.

[دختر با انگشتانی لرزان، کتاب را باز می‌کند. ورق‌ها را یکی‌یکی با احتیاط ورق می‌زند. کاغذها زردند، کمی پوسیده. بوی کاغذ کهنه در هوا می‌پیچد. صفحه‌ی 124.
اسم.
تاریخ.
و با مدادی کم‌رنگ، خطی لرزان:
«اگه یه روز، دوباره پیدام کردی…
بدون هنوز منتظر اون قهوه‌ام.»]

[چشمان دختر برق می‌زنند. اما نه از شوق. از تشخیص. از شناخت. از دردی آشنا که آرام از دل بالا می‌آید.]

***

دختر (صدایش میان بغض و خنده، آغشته به بارانِ درون):
اون کافه‌ی کنار پل…
همیشه صندلی کنار پنجره‌رو انتخاب می‌کردی،
می‌گفتی بوی بارون قهوه رو زنده‌تر می‌کنه.

مرد (آهسته، بی‌آنکه نگاهش را از چشم‌های او بردارد):
و تو…
هیچ‌وقت قهوه‌ات رو تا ته نمی‌خوردی.
همیشه یه جرعه نگه می‌داشتی.
می‌گفتی آخرین مزه باید مال کسی باشه که هنوز نیومده…

***

[سکوت. صدای باران کمی تندتر می‌شود. انگار زمان، پشت شیشه‌ی این مغازه جا مانده.
مغازه‌دار از دور با لبخند نگاهشان می‌کند.
و قاب آرام می‌رود عقب…
جایی که دو نفر،
درمیان هزار جلد فراموش‌شده،
یک کتاب را دوباره به‌خاطر می‌آورند؛
و یک وعده‌ی کوچک را،
که هنوز نرسیده.]
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود چهاردهم: «از پشت این دیوار…»

ژانر: عاشقانه‌
لوکیشن: کوچه‌ی باریک محله‌ی قدیمی، دیوارهای کاه‌گلی، شبِ بعد از باران، چراغ فانوس لرزان و دو نفر که تنها نقطه‌ی دیدارشان شکافی کوچک در دیوار است.

________________

[صدای شرشر آب از ناودان. قطره‌ها از لبه‌ی کاهگل می‌چکند روی سنگفرش خیس. بوی خاک باران‌خورده با بوی نان تازه‌ای که از تنور ته کوچه می‌آید در هوا قاطی شده. کوچه خلوت است. فانوس قدیمی بالای دیوار نور زردی پخش می‌کند که با هر نسیم، لرزان‌تر می‌شود.]

***
[صدای پای مرد، سنگین و آرام. پالتوی کهنه‌اش هنوز قطرات باران را روی خودش دارد. قدم‌ها را کوتاه و بی‌صدا برمی‌دارد تا کسی نشنود. به دیوار آشنا می‌رسد. پشتش می‌ایستد، سرش را کمی خم می‌کند. نفسش گرم است و بخار می‌شود.]

مرد (آرام، با صدایی که شبیه اعتراف است):
بالاخره اومدی...
مثل هر پنج‌شنبه...
همین ساعت.

***
[از آن‌سوی دیوار، صدای آهسته‌ی زن. صدایی که انگار از میان خواب قدیمی بیرون آمده.]

زن:
اگه یکی ما رو ببینه...
همه‌چی تموم میشه.

مرد (لبخندی تلخ، اما پر از شوق دیدار):
همه‌چی؟
مگه چیزی مونده که تموم نشده باشه؟
جز همین چند دقیقه که با صدات زنده‌ام.

***
[باران روی موهای زن می‌چکد. او پشت دیوار ایستاده، شالش کمی نم‌دار شده. دست‌هایش یخ کرده. انگشتانش آرام، لرزان، از شکاف کوچک میان آجرها رد می‌شود. مرد دستش را جلو می‌آورد، انگشتان او را می‌گیرد. تماس کوتاه اما برق‌دار. قلب هر دو، زیر لباس، یک ضربه محکم‌تر می‌زند.]

زن (صدایش پر از مکث و دلتنگی):
این کوچه...
تمام رازهای منو می‌دونه.
تمام شب‌هایی که با دلِ تند تپیده برگشتم خونه،
بدون این‌که کسی بفهمه...
که دلیل این همه لرزش، فقط صدای تو بود.

مرد (آرام، صدایش خش‌دار، شبیه کسی که سعی می‌کند بغض را پنهان کند):
دیوارا…
همیشه برای جدا کردن نیستن.
گاهی می‌شن پناه.
پناهی برای عشقی که جاش تو خیابونا نیست.

***
[صدای دورِ چرخ‌های یک گاری روی سنگفرش. صدای سم اسب. نور فانوس تکان می‌خورد. هر دو برای لحظه‌ای ساکت می‌شوند، فقط انگشتانشان هنوز در تماس است.]

زن:
می‌ترسم…
یه روز بیام و نباشی.
این دیوار سرد باشه،
و هیچ دستی از این شکاف بیرون نیاد.

مرد:
من همیشه اینجام.
حتی اگه پیر شم،
حتی اگه صدام بره...
همین‌جا که می‌دونی.
اگه یه شب نیومدم،
بدون یا مُردم…
یا جُرات کردم از درِ روبه‌رو بیام و صدات کنم.

***

[باران دوباره شدت می‌گیرد. صدای قطرات روی شال زن. بوی خاک، غلیظ‌تر. مرد انگشتانش را محکم‌تر دور دست او حلقه می‌کند، انگار بخواهد همه‌ی نبودن‌ها را در همین چند ثانیه جبران کند.]

زن (زمزمه‌وار):
دستت... هنوز همون گرمای قدیمو داره.
ولی چشمات رو...
سال‌هاست ندیدم.

مرد:
و من...
سال‌هاست شب‌هام رو با تصویر چشمات سر می‌کنم.
حتی وقتی یادم میره امروز چه روزیه،
هیچ‌وقت یادم نمی‌ره...
شکل نگاهت از پشت همین دیوار چه‌جوریه.

***
[صدای اذان از دور بلند می‌شود. هوا کمی سردتر. زن آرام دستش را می‌کشد، اما مرد هنوز لحظه‌ای نگهش می‌دارد. انگار می‌خواهد گرما را برای روزهای سرد بعد ذخیره کند.]

زن:
باید برم…
ولی دلم…
پشت همین دیوار می‌مونه.

مرد:
پس من، هر شب،
با دلی که جا گذاشتی،
تا صبح بیدار می‌مونم...
که مبادا تاریکی، یاد تو رو پاک کنه.

***
[صدای آرامِ دور شدن قدم‌های زن، همراه با شرشر باران. مرد هنوز دستش را روی شکاف دیوار گذاشته، انگار گرمای انگشتان او هنوز میان پوستش مانده باشد. فانوس بالای کوچه آخرین لرزش‌هایش را می‌کند. باران شدت می‌گیرد. کوچه خالی می‌شود… جز رازی که همچنان میان دیوار مانده.]
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا