***
چشمان یخزدهاش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدنهای قبیلهام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه میکند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذتبخش است. دستانم را مشت میکنم. حالا که دیگر نمیتواند تبدیل شود، فقط یک انسان ضعیف است. این فرصت را دارم که انتقام تمام خیانتهایش را بگیرم. یک قدم به جلو برمیدارم؛ اما چیزی در رفتار او باعث میشود مکث کنم. او نترسیده. حتی زمانی که من، اِل آندریا تایلر، درست مقابلش ایستادهام. لبخند کجی گوشهی لبش مینشیند.
- بالاخره زمانش رسید، نه؟ دیدی که چی شد؟!
کلماتش مانند تیغی در ذهنم فرو میرود. او از این طلسم خبر داشت. شاید حتی در این نقشه دست داشته است.
- تو چی میدونی، الهاندرو؟
قدم دیگری برمیدارم؛ ولی ناگهان حس میکنم که پاهایم سست میشوند. گویا تمام قدرتی که در وجودم بود، در حال تحلیل رفتن است. دستانم میلرزند و قلبم تندتر میزند. نه! این فقط طلسم نور ماه نیست. چیز دیگری در حال رخ دادن است. الهاندرو آرام جلو میآید، نگاهش پر است از برتری و تمسخر.
- فکر کردی این فقط یه طلسم برای سوختن شماست؟ نه عزیزم! این یه طلسم برای پایان دادن به سلطهی توئه!
ناگهان چشمانم سیاهی میرود. زانوهایم خم میشوند. صدای فریادهای دوردست قبیلهام را میشنوم. چیزی در وجودم، چیزی فراتر از جادوی شب، در حال شکستن است. فریادی میکشم که صدای کلاغهای درختان شوم نیز بلند میشود و من... .
اوه لعنتی! روی تکه سنگی که شب رویش خوابیدهام هستم. به کول و نیروانا گفته بودم من نگهبانی میدهم و شما ساعاتی را استراحت کنید تا بعد به راهمان ادامه دهیم و خودم به خواب رفتهام. خوابی که بدتر از کابوس بود. خیلی کم میخوابیدم و بسیاری از اوقات کابوسهایم با حضور الهاندرو و طلسم سیصد سال پیش، یقهام را میچسبیدند. خیلی وقت بود که این کابوس را ندیده بودم و آشفتگیهای اخیر حالم را در حدی بد کرده بودند که باز کابوسها خوراک شبهایم شده بودند. به تاریکیِ آسمان و شب، که همرنگ خودم است خیره میشوم و نسیم آرام باد را نفسی عمیق میکشم. کول و دخترک سبز که نیروانا نام دارد، هنوز خواب هستند. باید تا طلوع خورشید استراحت کنند. راه درازی در پیش داریم، راهی که نمیدانم انتهایش به چه چیزی ختم میشود؛ ولی من تلاشم را میکنم. بدون تلاش از هیچ کاری دست بر نمیدارم. درحالیکه از جایم بلند میشوم تا خرگوشی شکار کنم، حرفهای نیلگون مادر نیروانا یادم میآید. که به گفته خودش خواهرم است، گرچه دیگر از هیچچیز مطمئن نبودم و دیگر هیچ احساسی به هیچ پیوند ژنتیکیای نداشتم و فقط تمامِ تمرکزم روی قولهایم بود که به تازگی بیشتر شده بودند. به نیلگون قول داده بودم برای بیداری جادوگر سیاه از دریاچهی آبهای مرده، جام آبی پر کنم و برایش بیاورم تا بنوشد. نیلگون گفته بود بیداری جادوگر سیاه باعث میشود جنگل سبز دوباره به حالت عادی برگردد و همه طبیعت و موجوداتش دوباره زنده و سرحال شوند. هنوز نمیدانستم همه اینها چطور به هم ربط پیدا کرده اند؛ ولی باید میفهمیدم.
چشمان یخزدهاش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدنهای قبیلهام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه میکند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذتبخش است. دستانم را مشت میکنم. حالا که دیگر نمیتواند تبدیل شود، فقط یک انسان ضعیف است. این فرصت را دارم که انتقام تمام خیانتهایش را بگیرم. یک قدم به جلو برمیدارم؛ اما چیزی در رفتار او باعث میشود مکث کنم. او نترسیده. حتی زمانی که من، اِل آندریا تایلر، درست مقابلش ایستادهام. لبخند کجی گوشهی لبش مینشیند.
- بالاخره زمانش رسید، نه؟ دیدی که چی شد؟!
کلماتش مانند تیغی در ذهنم فرو میرود. او از این طلسم خبر داشت. شاید حتی در این نقشه دست داشته است.
- تو چی میدونی، الهاندرو؟
قدم دیگری برمیدارم؛ ولی ناگهان حس میکنم که پاهایم سست میشوند. گویا تمام قدرتی که در وجودم بود، در حال تحلیل رفتن است. دستانم میلرزند و قلبم تندتر میزند. نه! این فقط طلسم نور ماه نیست. چیز دیگری در حال رخ دادن است. الهاندرو آرام جلو میآید، نگاهش پر است از برتری و تمسخر.
- فکر کردی این فقط یه طلسم برای سوختن شماست؟ نه عزیزم! این یه طلسم برای پایان دادن به سلطهی توئه!
ناگهان چشمانم سیاهی میرود. زانوهایم خم میشوند. صدای فریادهای دوردست قبیلهام را میشنوم. چیزی در وجودم، چیزی فراتر از جادوی شب، در حال شکستن است. فریادی میکشم که صدای کلاغهای درختان شوم نیز بلند میشود و من... .
اوه لعنتی! روی تکه سنگی که شب رویش خوابیدهام هستم. به کول و نیروانا گفته بودم من نگهبانی میدهم و شما ساعاتی را استراحت کنید تا بعد به راهمان ادامه دهیم و خودم به خواب رفتهام. خوابی که بدتر از کابوس بود. خیلی کم میخوابیدم و بسیاری از اوقات کابوسهایم با حضور الهاندرو و طلسم سیصد سال پیش، یقهام را میچسبیدند. خیلی وقت بود که این کابوس را ندیده بودم و آشفتگیهای اخیر حالم را در حدی بد کرده بودند که باز کابوسها خوراک شبهایم شده بودند. به تاریکیِ آسمان و شب، که همرنگ خودم است خیره میشوم و نسیم آرام باد را نفسی عمیق میکشم. کول و دخترک سبز که نیروانا نام دارد، هنوز خواب هستند. باید تا طلوع خورشید استراحت کنند. راه درازی در پیش داریم، راهی که نمیدانم انتهایش به چه چیزی ختم میشود؛ ولی من تلاشم را میکنم. بدون تلاش از هیچ کاری دست بر نمیدارم. درحالیکه از جایم بلند میشوم تا خرگوشی شکار کنم، حرفهای نیلگون مادر نیروانا یادم میآید. که به گفته خودش خواهرم است، گرچه دیگر از هیچچیز مطمئن نبودم و دیگر هیچ احساسی به هیچ پیوند ژنتیکیای نداشتم و فقط تمامِ تمرکزم روی قولهایم بود که به تازگی بیشتر شده بودند. به نیلگون قول داده بودم برای بیداری جادوگر سیاه از دریاچهی آبهای مرده، جام آبی پر کنم و برایش بیاورم تا بنوشد. نیلگون گفته بود بیداری جادوگر سیاه باعث میشود جنگل سبز دوباره به حالت عادی برگردد و همه طبیعت و موجوداتش دوباره زنده و سرحال شوند. هنوز نمیدانستم همه اینها چطور به هم ربط پیدا کرده اند؛ ولی باید میفهمیدم.