♦ رمان در حال تایپ ✎ اِل تایلر | سارابهار | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع S.NAJM
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
اِل تایلر | سارابهار | نویسنده راشای
با خود می‌اندیشیدم که با این اوصاف که آن آدمی‌زاد توانسته دنیای تاریک را پیدا کند و ببیند، ممکن است او یک انسان معمولی نباشد؛ اما شاید هم حدسم نادُرست باشد و او بنابر دلایلی که نمی‌دانم چیست راهی برای ورود به دنیای ما پیدا کرده باشد که البته این باعث می‌شود ماجرا به همان اندازه که هیجان‌انگیز است همان‌ اندازه هم خطرناک بشود.
باید سریع‌تر با آدمی‌زاد صحبت کنم و او را حتی شده به زورِ شکنجه و ریختن زهرِ جیرجیرک سمی در حلقش به حرف بیاورم تا اگر این حدسم درست باشد، باید آن راه را پیدا کنم و درش را گل بگیرم تا مبادا به چشم انسان دیگری بیایید و پای انسان دیگری به سرزمین تاریک باز شود.
با این‌که هیچ‌گاه در طول عمر بی‌شمارم انسانی غیر از او ندیده‌ام باز هم از افسانه‌ها به خاطر دارم که انسان‌ها به هرجایی قدم گذاشته‌اند آن‌جا را به خون کشیده‌اند و نابودی را برای مخلوقات و موجودات آن‌جا به ارمغان آورده‌اند.
نه این‌که از آن‌ها بترسم نه، فقط نمی‌خواهم آرامشی که بعد از نفرین برای قبیله‌ام ساخته‌ام حتی برای یک ثانیه از بین برود.
انسان‌ها در طول تاریخ موجوداتی سرکش بوده‌اند و کارهایی کرده‌اند که حتی ما خون‌آشام‌ها که آن‌ها مسلماً ما را موجوداتی رعب‌انگیز می‌نامند، نکرده‌ایم.
گرچه شکستن طلسم را برای قبیله‌ام بیشتر از هر چیزی می‌خواهم چون احساس حسرت درونشان برایم بیش‌ازحد سنگین است ولی نمی‌توانم روی برهم‌زدنِ آرامششان خطایی کنم که هیچ جبرانی نتواند داشته باشد. من مسئول حفظ امنیت و آرامش قبیله‌ام هستم، به پدرم قول داده‌ام و نمی‌توانم بگذارم کسی و چیزی باعث شود قولم به پدرم بشکند.
قبل از آن‌که چیزی بگویم الهاندرو با کتیبه‌ای طلایی‌فام که دور تا دورش را آتشِ محافظ فرا گرفته است، وارد غار می‌شود و از روی سنگ‌های سیاهی که کف غار را پوشانده بودند عبور می‌کند و میانِ همه می‌ایستد. کتیبه را باز می‌کند و صفحه‌ای را رو به همه نشان می‌دهد و می‌گوید:
- طبق نوشته‌های کتیبه‌ی آتشین، قربانی کردن یه انسان فقط می‌تونه نفرین یه قبیله رو بشکنه.
با این حرف همهمه در بین اعضا شدت می‌گیرد. الهاندروی لعنتی باز چه در سر داشت؟
از تاریکی خود را به بیرون کشیدم و در مقابل الهاندرو ایستادم و غُریدم:
- داری بلوف می‌زنی!
با خشم به من خیره شد و خواست پاسخم را بدهد که فالین و آلکن هردو هم‌زمان صدایشان را بالا بردند:
- درسته!
فالین به همین یک کلمه اکتفا کرد و آلکن گفت:
- کتیبه‌ی آتشین برای هر پرسشی پاسخی صحیح داره و این درست‌ترین پاسخ به این موضوع بوده.
الهاندرو بعد از شنیدن سخنانِ آلکن، ل*ب گشود:
- هر قبیله‌ای که زودتر اون انسان رو دیده باید قربانیش کنه و نفرینش رو بشکنه، این تنها راهِ عدالت و انصافه.
صدای تیموتی از لای‌به‌لای اعضا بلند شد:
- آره‌آره همینه... و ما گرگینه‌ها اول دیدیمش.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
باز همگان به تکاپو افتادند و همهمه شدت گرفت.
به تک‌تکشان نگاه کردم. می‌توانستم صدای ذهنشان را بشنوم، می‌دانستم هر یک از اعضای هر قبیله درحال حاضر چه احساسی دارد و به آن‌ها حق می‌دادم. نفسم را با اعصابی متشنج بیرون راندم. چیزی درون مغزم می‌جوشید، نمی‌توانستم اجازه دهم هم‌چون اتفاقی رُخ دهد.
نه برای این‌که لایکنتروپ‌ها اول دیده بودنش و من باخته‌ام. نه برای این‌که چشمان آن انسان مرا به اعماق خود می‌کشاند و برای لحظه‌ای درونم احساسی را بیدار کرد که هیچ‌گاه نشناخته بودمش و حتی هنوز نمی‌دانم نام آن احساس ترحم است یا چیز دیگری. نه برای این‌که مایع ناامیدیِ قبیله‌ام می‌شوم و حسرت دیدن آفتاب و مهتاب باز هم به دلشان می‌ماند، نـه هیچ‌کدام از این دلایل درست نیستند.
بلکه تمام دلیلم این است که آرامش قبیله‌ام را برهم نزنم و خیلی خوب می‌دانم اگر انسانی را قربانی کنیم با توجه به این‌که نمی‌دانیم آن انسان چه‌طور وارد دنیای ما شده، ممکن است هزاران انسان دیگر هم وارد دنیای ما شوند و آرامش قبیله‌ام برهم بخورد.
هیچ خطر و ناآرامی و ناامنی‌ای را برای قبیله‌ام نمی‌خواهم.
- من اجازه این‌کار رو بهتون نمیدم.
فالین پیر رو به من گفت:
- فرمانروا اِل، شما خون‌آشامان مردمان شریفی هستین، نباید بی‌عدالتی کنین.
صدای پوزخند الهاندرو روی اعصابم بود و هم‌زمان با خشم گفتم:
- قرار نیست بی‌عدالتی‌ای رُخ بده، فقط نمی‌تونم این اجازه رو بدم که کسی از هیچ‌یک از قبایل، خون اون انسان رو بریزه.
آلکن مرا مورد خطاب قرار داد:
- فرامانروا! می‌خواین چی بگین؟
درحالی‌که می‌خواستم قبل از حرف زدن، قلبِ کثیف الهاندرو را بیرون بکشم تا با پوزخند روی لبش خشک شود و به زمین بیفتد، باز هم سعی کردم اعصابم را تحت کنترل نگه‌دارم و دهان گشودم:
- وقتی یکی از انسان‌ها وارد دنیای تاریک شده ممکنه بقیه‌شون هم وارد دنیامون بشن و ما نمی‌تونیم همچین ریسکی کنیم و بدون فهمیدن راز ورودِ اون انسان به دنیامون، بستن و از بین بردن اون راه، خونش رو بریزیم و با دست خودمون برای خودمون دشمن بسازیم.
الهاندرو با پوزخند روی لبش گفت:
- تو ترسیدی اِل آندریا!
با خشم غریدم:
- من هیچ‌وقت نمی‌ترسم؛ اما نمی‌تونم روی آرامش قبیله‌ام ریسک کنم. تصور نکنید اونا فقط انسان معمولی هستن و خالی از قدرتن، اگه این‌طور می‌بود از ازل بهشون نمی‌گفتن اشرف مخلوقات!
پیکی که تا آن لحظه گوشه‌ای نشسته بود و با ژاکت بافته‌ شده از موی شیر وحشی که به تن داشت مشغول بود، بلند شد و ایستاد و گفت:
- اما اون درحال حاضر فقط یه انسان بی دفاع و تنهاست، می‌تونیم راحت قربانیش کنیم.
رو به پیکی کردم و گفتم:
- اون تنهاست درسته؛ اما وقتی هم‌نوعانش وارد دنیامون بشن تنها نمیان.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
رو به همه حاضرین در غار کردم و خطاب به همه‌شان گفتم:
- ما با انسان‌ها دشمنی‌ای نداریم و نمی‌تونیم موجودی رو بی‌ این‌که خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظه‌ش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا هم‌چون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه.
بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضی‌های دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است، به من خیره شده بودند.
نمی‌دانم چه تصوری در آن لحظه از من داشتند؛ اما من فقط دیگر نمی‌خواستم قبیله‌ام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپ‌هایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدرم هستند، سی‌صد سال است که به‌خاطر آرامش قبیله‌ام، در صلح هستم، آن‌وقت چه‌طور با انسان‌هایی که به ما آسیبی نرسانده‌اند دشمنی را آغاز کنم؟
می‌دانستم لایکنتروپ‌ها به آسانی قانع نمی‌شوند و نیاز است طوری دیگر صحبتم را به آن‌ها بفهمانم، پس
رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم:
- اون انسان رو به دنیای خودش برمی‌گردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفس‌های توی ریه‌هاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفس‌هایه که می‌کشه!
***
(زمان حال)
به منطقه‌ای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اتاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور می‌نامیدند به اعماق زمین رساندیم.
سپس وارد اتاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود.
درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم.
هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد دهان باز کنم:
- این‌جا کجاست؟
- آزمایشگاه.
آزمایشگاه دیگر چه قبرستانی بود؟ زمانی که کول دید گیج نگاهش می‌کنم گفت:
- یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام می‌دیم.
داشتم واژه‌ی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل می‌کردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کله‌ای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود، پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگ‌های آبی‌اش فکر نکنم.
احساس تشنگی! تشنه بودم.
آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنه‌تر شده‌ام.
سعی کردم آرام به‌نظر برسم.
انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب می‌کرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالی‌که از راهروی باریک می‌گذشتیم حرف‌های کول را به‌خاطر می‌آوردم.
کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آن‌جا نمی‌دیدم.
حتی اگر یک طلسم می‌بود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمی‌خواستم به آن فکر کنم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
باهم وارد سالن بزرگی شدیم که لوازم و دستگاه‌هایی درونش قرار داشت که هیچ‌وقت به چشم ندیده بودم.
با کفش‌های پاشنه بلند و جدیدم که قبل از آمدن به این‌جا، به درخواست کول آن‌ها را جایگزین نیم‌بوت‌هایم کرده بودم، به خوبی راه رفته نمی‌توانستم؛ اما از صدای کوبش پاشنه‌ی کفش با کف سالن، احساسی مطلوب و خوشایندی به من دست می‌داد.
بن با دیدنمان سرخوشانه شیشه‌‌ی کج و معوجی که در دست داشت را رها کرد و گفت:
- به‌به...جناب رئیس جمهور و اِل تایلر بزرگ!
کول با لبخند به سویش رفت و او را در آغـ.ـوش گرفت.
آن‌ دو باهم رفیق فابریک بودند و تنها کسی‌که کول به او اعتماد داشت تا درباره‌ی ماهیت من مطلعش کند، فقط بـن تامیسون بود.
کول را رها کرد و دستش را به سوی من دراز کرد.
متقابلاً دستم را به سمتش دراز کردم که محکم دستم را گرفت و با چشمکی گفت:
- خوشحالم از دیدن دوباره‌ت فرمانروا.
لبخندی به مهربانی‌اش هدیه دادم و دستم را از دستش بیرون کشیدم. بیش‌ از حد شوخ‌طبع بود، گاهی روی اعصابم می‌رفت و گاهی متعجبم می‌کرد. درکل پسری چالش برانگیز بود و نمی‌دانستم که به کدام یک از رفتارهایش توجه کنم، او هم بامزه بود و هم درعین‌حال بسیار باهوش. اما خوب‌ترین بخش آشنایی‌ام با بن این بود که او می‌دانست من کی هستم و در مقابل بن و کول می‌توانستم خودم باشم، خودِ واقعی و ترسناک و فراتر از آن حتی.
کول رو به بن و دکتر هافمن کرد و گفت:
- قرار بود درباره‌ی موضوع مهمی صحبت کنیم، خب می‌شنویم.
دکتر هافمن با چشم به بن اشاره کرد و بن کیسه‌ای کهنه و رنگ و رو رفته‌ای آورد و جلویمان روی میز کوچکی گذاشت.
هرسه نفر ایستاده بودیم و منتظر آن‌که بن محتویات درون کیسه را بیرون بیاورد؛ اما بن کیسه را گذاشت و کنارمان ایستاد.
کول پرسید:
- چی توشه بن؟
بن درحالی‌که دستش را لای موهای فرفری و بهم ریخته‌اش می‌برد، گفت:
- چیزی که توشه رو نمی‌دونم چون نمی‌تونم از کیسه درش بیارم.
با اخم و حیرت پرسیدم:
- منظورت چیه؟
دستش را برایم بالا آورد و نشانم داد.
کف دست و انگشتانش جای سوختگی‌ای سطحی داشتند. بعد از نشان دادن دستش به من، لبخند مضحکی روی ل*ب‌های گوشتی‌اش نمایان شد و گفت:
- قبل این‌که بگم بیایین این‌جا، سعی کردم بازش کنم و ببینم توی کیسه چیه؛ اما وقتی دستم رو توی کیسه فرو می‌برم دستم می‌سوزه.
کول با حیرت پرسید:
- گفتی توی معدن پیدا شده؟ کی دیدش و چه‌طور؟
- یکی از معدن‌چی‌ها پیداش کرده و خواسته کیسه رو باز کنه و توش رو ببینه که از دستش هیچی باقی نمونده اصلاً و الآن هم توی بیمارستانه!
حیرت عمیق‌تری در چشمان سبزِ کول نشست که بن با همان لبخند مضحک روی لبش ادامه داد:
- منم با دستکش مخصوص دستم رو وارد کیسه کردم که هنوز دستم رو دارم، وگرنه الآن یه دست بهم بدهکار بودین!
حرفش که تمام شد بی‌تفاوت به همه‌شان، دستم را فرو کردم داخل کیسه و شئ‌ای که داخلش قرار داشت را بیرون کشیدم و بیرون آمدن دستم از درون کیسه مساوی شد با نوری سفید که تمام آزمایشگاهشان را در بر گرفت و صدای فریاد کول، بن و هافمن بلند شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
برایم عجیب بود که این چه رفتاری است. از آن سه مرد بزرگ بعید بود!
بی‌آن‌که نگاهی به شئ‌ای که در دستم قرار داشت بی‌اندازم، با دست دیگرم نیروی نورش را خاموش کردم و پرسیدم:
- چه دردتونه؟!
کول درحالی‌که چشمانش را با دست‌هایش محکم گرفته بود پرسید:
- تموم شد؟
بن چشمانش را زودتر باز کرد و رو به هردوی آن‌ها گفت:
- آره تموم شد باز کنید چشم‌هاتون رو.
کول که چشمان رنگ‌جنگلش را باز کرد نگاهی به دستم انداخت و پرسید:
- اِل، دستت نمی‌سوزه؟
تازه در آن لحظه توجه‌ام به شئ‌ای که در دست داشتم جلب شد و نگاهش کردم.
کتیبه‌ای کهنه و طلایی.
چیزی درون مغزم جوشید. من آن کتیبه را به‌خاطر داشتم و لعنت به این حافظه و به‌خاطر داشتنم!
کول از من سؤال می‌پرسید که آیا من هم آن نور کور کننده را دیده‌ام یا نه؟
نمی‌دانستم درمورد کدام نور کور کننده صحبت می‌کرد و حتی کول و صدایش هم آن لحظه نمی‌توانست حواسم را از خشمی که درونم می‌جوشید پرت کند.
کتیبه‌‌ی طلایی در دستم، همان کتیبه‌ آتشین بود که الهاندرو ده سال پیش با خودش به غار آورد و قوانینش را خواند. کتیبه آتشین را باز کردم و به نوشته‌هایش خیره شدم که کول با لحنی سردرگم گفت:
- این...اِل، این کتیبه کوچیک، به چه زبونی نوشته شده؟
خشمم را در گوشه‌ی ذهنم پنهان کردم و خشک ل*ب زدم:
- به زبان تاریکی!
هر سه نفر گویا که روح دیده‌‌اند متعجب به من خیره شدند. نگاهی به کتیبه آتشین انداختم و صفحاتش را ورق زدم. نظرم را نوشته‌های صفحه‌ای از آن جلب کرد. پوزخندم با عصبانیت درهم پیچید و به زحمت توانستم رگه‌های تیره‌ی دور چشمانم را پنهان نگه‌دارم.
دیگر با کول هم‌نظر بودم و احتمال می‌دادم طلسمی درکار باشد و سپس آن طلسم با جادوی سیاه و سفید پنهان شده باشد.
تنها طلسمی که از دیدِ من و قدرت من می‌توانست پنهان بماند همین بود که ساحره‌ای با آمیخته‌ای از جادوی سیاه و سفید طلسمی ایجاد کند.
برایم سؤال بود که شخصی که طلسم را ایجاد کرده است، اصلاً چه‌طور می‌دانست که پای من به حلِ این معما باز می‌شود؟
در جهان برای پنهان کردنِ هیچ سحر و جادویی از چشم هیچ‌ مخلوقی لازم نیست این حرکت انجام شود.
به‌ جز از من که هیچ جادویی از چشمم پنهان نمی‌ماند مگر با همین یک روش و آمیختن جادوی سیاه و سفید باهم.
این ترکیب و این فرمول، سی‌صد سالِ پیش رویم اجرا شد و مانع از آن شد که پدرم را نجات دهم.
باز هم برایم سؤال است که چرا این‌کار را کردند و اصلاً از کجا می‌دانستند که من به دنیای انسان‌ها می‌آیم؟
هم‌چون ترکیب جادویی‌ای، سنگین‌ترین بها را برای ساحره‌ای که آن را انجام می‌دهد دارد.
بعد از آمیختن آن دو جادو باهم و اولین استفاده از آن، جادوگر خواهد مُرد!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
صدای بن در گوشم می‌پیچد و باعث می‌شود لحظه‌ای از افکارم فاصله بگیرم.
- الآن این یعنی چی؟
کول با انگشت‌های دست‌های عضلانی‌اش، که رگ‌هایشان نمایان بودند و صدای جاری بودن خون در آن‌ها گوش‌هایم را نوازش می‌کرد و گلویم را خشک، گردنش را خاراند و گفت:
- اِل باید بگه.
به او خیره شدم تا چیزی بگویم؛ اما قبل از آن‌که دهان باز کنم کول خطاب به هافمن گفت:
- دکتر! میشه تنهامون بذارین؟
هافمن چشمی گفت و از آن‌جا دور شد.
کول رو کرد سمت من و گفت:
- خب آندریا، می‌شنویم.
اعصابم به قدری متشنج بود که گویا واژه‌هایم درهم تنیده بودند. نمی‌دانستم چطور اصل مطلب را بیان کنم، پس بی‌توجه به آن‌که آن‌ها می‌فهمند یا نه، دهان باز کردم و گفتم:
- چیزی که دنیاتون رو در برگرفته یه طلسمه. یه طلسم قوی و انگار این برنامه از قبل تعیین شده که... .
کول حرفم را می‌بُرد و می‌پرسد:
- یعنی چی که از قبل تعیین شده؟ منظورت چیه و چه‌طور به این نتیجه رسیدی؟
خیره در چشمان رنگ‌جنگلش می‌گویم:
- ببین نمی‌دونم دشمن کیه و چی می‌خواد؛ اما هرکسی که هست و هرچی که می‌خواد، مشکلش تو و دنیای انسانی‌تون نیستین.
لحظه‌ای مکث کردم که این‌بار بن عجولانه پرسید:
- پس مشکلش کیه؟
زبانم را روی دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ام کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم ولی انگار مشکلش منم.
بن و کول هم‌زمان پرسیدند:
- یعنی چی؟
سرم را طوری که افکار درهم برهم مغزم تکان بخورند به این‌طرف و آن‌طرف تکان دادم و در جوابشان گفتم:
- باید برگردم شلیت‌لند.
کول بی آن‌که فکر کند، بلافاصله با حالت و لحنی عصبی مرا خطاب قرار داد:
- یعنی چی که باید برگردی به دنیای خودت؟ آندریا، تو قرار بود کمکمون کنی.
نفسم را درون شش‌هایم جمع کردم و گفتم:
- برای همین هم لازمه برم.
قبل از آن‌که چیزی بگوید، نفسم را با حرص بیرون دادم. وقتی برای توضیح بیشتر نداشتم. دست‌هایم را بالا بردم و با حرکت جادویی انگشتانم، پورتالی برای عبور باز کردم و بی‌هیچ مکثی داخلش پریدم.
سیاهیِ پورتال مرا به زمین زد و روی زمین جنگل شوم با ضرب و شدت افتادم. در همین حین صدای فریاد کسی را شنیدم.
چشم چرخاندم که ببینم کیست. با دیدنش غریدم:
- آدمی‌زاد احمق! برای چی دنبالم اومدی؟
کول هریسون مانند کودکی سرکش، به دنبال من وارد پورتال شده بود.
عصبانیتم را که دید درحالی‌که خاک سیاهِ زمین جنگل شوم را از کت و شلوار مارکش می‌تکاند، گفت:
- تو برای نجات من و مردمم در تلاشی، اون‌وقت من چه‌طور تنهات بذارم؟
چیزی نگفتم و به راه افتادم. او هم به دنبالم آمد و پرسید:
- داریم کجا میریم؟
لحظه‌ای ایستادم، به طرفش برگشتم و گفتم:
- لازم نیست باهام بیایی، جدی میگم برگرد کول. من بعد از رسیدن به جواب، دوباره میام تریلند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
با حالتی نامفهوم نگاهم کرد و گفت:
- نمی‌تونم تنهات بذارم.
در چشمانش خیره شدم و با درنده خویی غریدم:
- این‌جا برات خطرناکه، می‌فهمی؟
گویا اعصابش بیشتر از من، متشنج شده بود که دستش را محکم روی صورت جذابش کشید و فریاد زد:
- برای چی این‌جا برام خطرناکه؟
به چشمان سبزش خیره ماندم و پاسخی ندادم که دوباره عربده کشید:
- حرف بزن اِل آندریا تایلر!
انعکاس شعله‌های خشمگین و آتشین مردمک چشمانم را در سفیدی‌ِ دور مردمک‌های سبز چشمانش، به وضوح می‌دیدم.
آه از دست انسان‌های احمق! نفسم را با حرص بیرون دادم و سعی کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم و آرام گفتم:
- تمومش کن و برگرد توی پورتال آدمی‌زاد!
عصبی می‌شود، بسیار بیشتر از قبل و می‌گوید:
- اولاً من هیچ‌ جایی نمی‌‌رم.
اولاً گفتنش کنجکاوی‌ام را قلقلک می‌دهد و با آرامشی فریبنده می‌پرسم:
- خب دوماً؟
چشمانش خشم دارد ولی با لبخندی کوچک گوشه‌ی لبش که از چشمم پنهان نمی‌ماند می‌گوید:
- دوماً ان‌قدر به من نگو آدمی‌زاد!
تعجب می‌کنم که چرا و به چه دلیل می‌خواهد چیزی جز ماهیتش، خطابش کنم. پس با حیرت می‌پرسم:
- چرا نگم؟ خب تو یه آدمی‌زادی!
ساکت می‌ماند و نگاهم می‌کند که باز می‌پرسم:
- چرا ساکتی خب؟ نکنه غیر از اینه؟
سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد، با دست موهای همیشه سیاهش را بهم می‌ریزد و درحالی‌که حالت صورتش چیزی بینِ خشم و کلافگی است می‌گوید:
- نه خب. ولی هی نگو آدمی‌زاد، آدمی‌زاد! خودمون هم می‌دونیم آدمی‌زادیم بابا!
حرف‌هایش به گمانم چرندیات هستند ولی نمی‌خواهم خفه‌اش کنم و مردمش را با وضعی که دارند بی فرمانروا رها کنم.
قبل از آن‌که چیزی بگویم، او می‌گوید:
- می‌دونم برای این‌که یه انسان عادیم و صد البته ممکنه آسیب ببینم میگی نیام، ولی من نمی‌تونم آندریا، لطفاً این رو ازم نخواه که وقتی تو برای نجات مردم من در تلاشی، من مثل یه بزدل یه گوشه بشینم و نگاه کنم.
سرتقی‌ و یک دنده بودنش روی اعصابم است، ولی به او حق می‌دهم و باری دیگر فکرِ خفه کردنش را کنار می‌زنم و کوتاه می‌گویم:
- باشه می‌تونی بیایی.
ابرهای اخم از چهره‌اش کنار می‌روند و درحالی‌که جلوتر از من راه می‌افتد می‌گوید:
- یه چیز دیگه این‌که این‌طوری نگاهم نکن لطفاً.
به دنبالش قدم بر می‌دارم و می‌پرسم:
- چه‌طوری نگاهت نکنم؟
- یه طوری نگاهم می‌کنی که حس می‌کنم حکم یه ساندویچ گوشت انسان و وعده غذایی رو برات دارم!
با حرفش لبخندی روی لبم می‌نشیند، ولی با فکر گوشت تازه‌ی انسان، دندان‌های نیشم بالا می‌آیند و لبخند جایش را به نیش‌خند ترسناک و همیشگی‌ام می‌دهد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در یک لحظه‌ی آنی، خرگوش قهوه‌ای فامی که لابه‌لای علف‌ها می‌خزد را بین انگشتان کشیده‌ و سفیدم که اکنون پنجه‌های تیزم از آن‌ها به بیرون جهیده اند، می‌گیرم و دندان‌های نیشم را در گردن کوچک و پشمالویش فرو می‌کنم. با اولین قطره از خون خرگوشک، گلویم تازه می‌شود و با اشتیاق مابقیِ خونش را نیز می‌مکم و لحظه‌ای بعد، جسم خالی از خونش را آن‌طرف پرت می‌کنم و با چشم‌های متعجب و وحشت‌زده‌ی کول مواجه می‌شوم. پوزخندی به صورتش می‌پاشم و درحالی‌که جلوتر از کول راه می‌افتم، قطره خونی که گوشه لبم جا خوش کرده است را با زبانم فرو می‌برم و می‌پرسم:
- چی‌شده؟ چرا هاج و واج نگاهم می‌کنی؟
صدای فرو بردن آب دهانش بلندتر از صدای تپش قلبش است. با قدم‌های بلند، خود را به من می‌رساند و می‌گوید:
- تو بهم قول دا... .
می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و باید به او موردی را یادآوری می‌کردم، پس حرفش را بُریدم و گفتم:
- آره قول دادم تا وقتی توی سرزمین توام، خون نخورم. خب روی قولم هم هستم دیگه، این‌جا جنگل شومِ منه. خیلی از سرزمینت فاصله داره و من هر چی بخوام می‌خورم حتی... .
ایستادم و او هم ایستاد. در جنگل سبز چشمانش خیره شدم و دندان‌های نیش خون‌آشامی‌‌ام را به علاوه‌ی رگه‌های تیره‌ی دور چشمانم را در معرض دیدش قرار دادم و غریدم:
- حتی تو رو!
مردمک چشمانش لحظه‌ای از شدت وحشت تغییر حالت دادند که قهقهه‌ام به هوا رفت. سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم:
- راه بیفت آدمی‌زاد!
لحظه‌ای مکث کرد و سپس به دنبالم راه افتاد و غرغر کرد:
- باز که بهم گفتی آدمی‌زاد!
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- طوری به واژه‌ی آدمی‌زاد اعتراض می‌کنی که احساس می‌کنم به... .
حرفم را ادامه ندادم، نمی‌خواستم باعث ناراحتی‌اش شوم ولی او در جا گفت:
- به همه چی راضیم جز آدمی‌زاد!
وای نه! از کول بعید بود. نتوانستم مانع خنده‌ام شوم و دوباره قهقهه‌ام به هوا رفت هیچگاه تصور نمی‌کردم هم‌چون طرز تفکری داشته باشد یعنی چه که به همه چیز راضی هست جز ماهیتش؟ گویا که هم با مزه است و هم دیوانه! با خنده خطاب به او گفتم:
- از وقتی یادم میاد همه من رو عجیب‌الخلقه خطاب می‌کردن؛ اما می‌دونی از نظر من، شما انسان‌ها عجیب‌ترین مخلوقات خدا هستین که حتی با ماهیت خودتون هم مشکل دارین!
او هم با لبخند گفت:
- مشکل که نه، فقط... ببین نمی‌دونم چه‌طور بگم که درک کنی، فقط یه طوریه، وقتی ترسناک‌ترین مخلوق جهان هی راه به راه بهت میگه آدمی‌زاد، حق بده آدم نخواد آدمی‌زاد باشه. اصلاً حس خوبی نیست راستش... بهم احساس فانی بودن میده.
سرم را بی‌ هیچ حرفی تکان دادم. حرفی نداشتم مقابل حرف‌های بی سندش! آخر انسان تا این حد احمق و بی خاصیت؟ خب فانی هستید دیگر، حالا چه من بگویم یا نه، مگر من دهانم را گل بگیرم شما جاودانه می‌شوید؟
اعصابم که خراب میشد تشنه‌تر می‌شدم. خونِ آن خرگوشک بیچاره قدر یک فنجان هم نبود. باید سریع‌تر فکری می‌کردم.
قبل از آن‌که بفهمم چه شده است، کول تکه چوبی بزرگ از کف زمین جنگل شوم برداشت و با ضرب به سمتی پرت کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مشکوک به سمتی که تکه چوب را پرت کرد نگاهی انداختم و پرسیدم:
- هی! چی‌شد؟
سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
- یه چیزی اون‌جا بود.
چشمانم را باریک می‌کنم و می‌پرسم:
- از کجا می‌دونی؟ دیدیش؟
- نه، یعنی آره! نه، نمی‌دونم اِل، فقط دیدم یه موجودی داشت نگاهمون می‌کرد.
باز دارد روی اعصابم می‌رود. بال‌های سیاه و بزرگم اطرافم قیام می‌کنند و می‌غُرم:
- شما انسان‌ها، به طرف هر موجودی که نگاه‌تون کنه، چیزی پرت می‌کنین؟
دهانش را گشود و خواست پاسخم را بدهد، ولی دستم را بالا بردم تا ساکت بماند.
برگشتم به آن سمت. می‌توانستم بفهمم که دُرست می‌گوید. موجودی در آن اطراف بود. صدای تپش قلب موجود زنده‌ای را می‌شنیدم. موجودی که حتم داشتم نه حیوان بود و نه انسان، نه پرنده و نه خزنده، نه حشره و نه شیفتر.
کول مانند یک دیوانه نتوانست ساکت بماند و گفت:
- بیا بریم دنبالش و ببینیم چی بود.
با صدایی خش‌دار گفتم:
- لازم نیست، از همین‌جا هم می‌تونم بفهمم با چی طرفیم.
به اطراف نگاهی انداخت و پرسید:
- چه‌طور می‌خوای بفهمی؟ از شنیدن صدای قلبش می‌تونی بفهمی چیه؟
سرم را به آرامی به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و گفتم:
- بله. جای نگرانی نیست یه موجود معمولیه.
آب دهانش را فرو می‌برد و می‌پرسد:
- موجود معمولی؟ مطمئنی؟ اگه...اگه اشتباه کنی چی؟
پوزخندی روی ل*ب‌هایم جا خوش می‌کند و می‌گویم:
- کول هریسون، از صدات ترس می‌باره!
برای صاف کردن صدایش، سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- عه نه، اشتباه می‌کنی. ترسیدن توی رده کاریم نیست، فقط میگم شاید یهویی اشتباه کنی و به‌جای یه موجود معمولی با یه هیولا طرف بشیم.
پوزخندم پررنگ‌تر می‌شود و می‌گویم:
- راحت باش! حتی اگه اون موجود یه هیولا باشه، من باهاش طرف میشم نه تو. الآن هم عقب بایست!
با لحنی که سعی می‌کند شجاعتش را نشان دهد می‌گوید:
- خب نه این‌طور که نمی‌شه، تا زمانی که من این‌جام، هر مشکلی پیش بیاد باهم باهاش... .
قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند موجودی که در کمین بود بیرون می‌پرد و ضربه‌ای به کول می‌زند که او به بیش از ده متر آن‌طرف‌تر پرتاب می‌شود و صدای شکستن یکی از استخوان‌هایش را زودتر از صدای آخ گفتنش می‌شنوم.
خطاب به کول می‌گویم:
- بهت گفته بودم که عقب بایست آدمی‌زاد!
بی‌آن‌که منتظر پاسخی از جانب کول باشم، با یک حرکتِ جادویی، گردن موجود مهاجم را بین دستم می‌گیرم و در چشمان خاکستری‌اش خیره می‌شوم.
نسیم باد موهای نقره‌فامش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشاند و گوش‌های نوک‌تیزش توی ذوق می‌زنند.
کول گفته بود برویم به دنبالش! مگر من نیازی داشتم بروم به دنبال یک اِلف گوش‌تیز بگردم؟ شاید کول نمی‌دانست می‌توانم با جادویم آن‌ گوش‌تیز را در یک لحظه‌ی آنی تبدیل به خاکستر کنم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قبل از آن‌که با آن اِلف مسخره، تسویه حساب کنم، صدای کول می‌آید:
- هی آندریا! حواسم بهت هست، حسابش رو برس دختر!
هم‌زمان پوزخند و نیش‌خند هردو به ل*ب‌هایم هجوم می‌آورند و خطاب به موجودی که در چنگم اسیر است، با درنده‌خویی می‌غُرم:
- توی جنگل من، چی می‌خوای اِلف نقره‌ای؟
با چشمانی پر از وحشت، خیره در مردمک چشمانِ شعله‌ور در آتشم بود. حق داشت وحشت کند، او یک اِلف بسیار جوان بود و با این‌که اِلف‌ها عمری طولانی‌ای دارند ولی میرا هستند و آن اِلفک با دیدن موهای بلند ترسناک و بال‌های سیاه غول‌پیکرم دیگر فهمیده بود که با چه کسی رو به رو شده است، فرمانروای شیلت‌لند، اِل تایلر! هیچگاه کسی بعد از آن‌که گلویش را در دست گرفته باشم، زنده نمانده است.
فقط برایم سؤال بود که چرا و به چه دلیل وارد شلیت‌لند شده است. بیش از چهارصد سال بود که اِلف‌ها وارد سرزمین تاریک و جنگل شوم نشده بودند.
خوب به خاطر دارم آن‌ها همیشه معتقد بودند که خون‌آشام‌ها و لایکنتروپ‌ها پلید هستند و دوری کردن از این دو گونه، برایشان بهترین عملکرد ممکن است.
اِلف جوان با آن‌که وحشت از چشم‌هایش سرازیر و گردنش در چنگم اسیر بود، ناله‌وار ل*ب گشود:
- این بار همه ما در مقابلت باهمیم، چیزی تا پایانت نمونده، به مرگت سلام کن اِل تایلر!
قبل از آن‌که فرصت کنم از او چیزی بپرسم، انگشتانم بی اطاعت از من، گلویش را درهم فشردند و جسم بی‌جان و مفتش را روی زمین رها کردم.
اِلف بی خاصیت! دندان‌هایم را از عصبانیت روی هم می‌سابیدم. اِلف‌ها چطور جرأت کرده بودند بر علیه من قیام کنند؟ متحدانشان چه کسانی بودند؟ همه‌ای که از آن نطق می‌کرد چه کسان و چه گونه‌هایی بودند؟ اصلاً نمی‌فهمیدم چه خبر است و تنها یک راه برای فهمیدنش داشتم آن هم این‌که سریع‌تر به جنگل سبز وارد شوم و خود را از طریق مرزش به جنگل نامرئی برسانم و کاری که لازم است را انجام دهم تا طلسمی که توسط جادوی سیاه و سفید رویم انجام شده است از بین برود و بتوانم دشمنانم و از همه مهم‌تر، هدفشان را شناسایی کنم.
به سرعت خود را به کول می‌رسانم.
کنار یکی از درختان سیاه، روی زمین شوم افتاده است و با دیدنم دردآلود و طوری که گویا درحال وداع با زندگی است می‌نالد:
- حق با تو بود آندریا، ما انسان‌ها واقعاً فانی هستیم و یه لحظه هستیم و لحظه‌ی بعد شاید نباشیم، خوبی بدی دیدی حلال... .
با جادو لحظه‌ای جلوی زبانش را می‌گیرم که باعث می‌شود با چشمانی وحشت‌زده و دردآلود نگاهم کند.
سریعاً دستم را روی پهلویش می‌گذارم و با جادو شکستگی و زخمش را ترمیم می‌کنم.
سپس دستش را می‌گیرم، بلندش می‌کنم و زبانش را آزاد می‌کنم. راه می‌افتم و می‌گویم:
- کم‌تر زر بزن آدمی‌زاد!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا