اپیزود سوم:
شب زده
یه چیزی هست که این روزا هی میخواد ازم بپرسه… یه چیزی که از تهِ وجودم صدام میزنه. نه با حرف، با حس…
میگه:
- خوبی؟ واقعاً خوبی؟
و من یه لبخند نصفهنیمه میزنم و میگم:
- آره، فکر کنم… .
ولی اون میدونه. چون اون، درون منه.
- نه… نمیخواد نقش بازی کنی، نه با دنیا، نه با خودت. بیا اینجا، بشین کنارم… خودتو بذار زمین. تمام خستگیاتو، بغضاتو، فکرای پنهونیتو… .
من اینجام. من اونم که وقت گریههات ساکت میمونه ولی باهات گریه میکنه.
من اون نوریام که زیر پوستت میلرزه، وقتی میخوای جا بزنی ولی یهدفعه یه چیزی تهِ دلت میگه، ادامه بده.
با چشمای نیمه باز از گریه جوابشو میدم:
- دلم تنگه، برای خودم… .
برای روزایی که یه لبخند از تهِ دل داشتم. نه از روی عادت.
برای لحظههایی که شب، یه آرامش مقدس بود، نه یه تنهایی تلخ.
دستش رو میذاره روی شونهی خستگیهام:
- چرا فکر کردی دور شدی؟ تو فقط یادت رفته خودتو بــــغـ.ـــل کنی… .
یه بار دیگه نگاه کن به خودت… به اون دختر درونت که هنوزم با چشمهای کودکانه نگاه میکنه و
میگه: من باور داشتمت و هنوزم دارم….
تو فقط زیادی دویدی.
زیادی فکر کردی که باید مثل بقیه باشی.
ولی تو، همون بُغض شیرینی هستی که شب با ماه درد دل میکنه…
تو، یه آسمون پرستارهای که حتی اگه ابری شه، باز امیدِ طلوع داره.
اشکهام بیصدا راه خودشون رو پیدا میکنن:
- میخوام برگردم به خودم… به همون سادگی. به اونجایی که یه فنجون چای، با خودم بودنم رو کامل میکرد.
نه دنبال تایید، نه دنبال لایک، نه دنبال دیده شدن. فقط… بودن.
با لبخندی محو و دلنشین روحم رو حلا میده:
- همیشه اینجایی… تو گم نمیشی، فقط گاهی شلوغی، صدای منو ضعیف میکنه.
ولی من نمیرم. چون تو رو دوست دارم… بیهیچ دلیلی!
و عشق، اگه دلیل داشته باشه، معاملهست.
من، تو رو بیقید و شرط میخوام.
وقتی بخندی، وقتی گریه کنی، وقتی بری، وقتی برگردی… .
من، توام… ولی بخش ناب و فراموششدهت.
بین اشک میخندم، تلخ اما واقعی!
- مرسی که هستی.
مرسی که هر بار که گم شدم، باز صدات از لابهلای سکوتا اومد بیرون.
میخوام بیشتر گوش بدم… بیشتر با خودم باشم.
نه برای فرار، برای آشتی.
من از نو میخوام خودم رو دوست داشته باشم… از نو، با تمام نواقص، با تمام شکستها…چون تو بهم یاد داد
که توی هر فروپاشی، یه تولد دوباره هست.
۱۴۰۳/۵/۴
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»