اپیزود دهم:
قرار بی قضاوت.
شب بود! از اون شبایی که نه باد داره، نه صدا، فقط سکوت میپیچه لابهلای ریگها،
و آسمون، پر از نقطهنقطهی نوره، نه واسه روشن کردن راه، واسه یادآوریِ اینکه چهقدر «دیدن» مهمه.
روی شنها نشستم. هیچکس نبود. نه کسی که نگاه کنه، نه صدایی که حواس ببره. فقط من بودم و تو.
تو، که مدتهاست توی خودم جا گرفتی، اما من همیشه دیر میبینمت.
آروم گفتم:
- میدونم دیر اومدم. هی همیشه وقتی خراب بودم دنبالت گشتم. وقتی که سالم بودم، خوشحال بودم، یادم رفت صدات کنم، ولی امشب، نه خستهم، نه داغون. فقط دلم خواست بیام پیشت.
بیهیچ نقابی، بیهیچ نقشهای.
تو سکوت کردی، ولی اون سکوتت از هزار تا حرف آشناتر بود.
ادامه دادم:
- میخوام باهات رفیق شم. نه فقط وقتی دنیا سخت میگذره، حتی وقتی همهچی خوبه هم میخوام تو کنارم باشی نه قهر کرده، نه قایم شده توی روحم.
صدای آسمون نمیاومد، ولی یه حس عمیق از حضور تو پخش شد توی دل کویر. انگار نشستی روبهروم!
نه جسم، نه سایه، فقط یه بودنِ واقعی.
تو گفتی:
- رفیق شدن با خودت، یعنی دیدن همهی زخمهات، بدون اینکه بخوای پنهونشون کنی. یعنی نگاهم کنی وقتی ساکتم، نه فقط وقتی فریاد میزنم.
رفاقت یعنی بشینی، گوش بدی، نه واسه قضاوت، واسه بودن!
یه کم مکث کردم. بعد با لبخند گفتم:
- باشه... قبول. بیاین رفیق شیم. با همهی ضعفهام، با همهی کمبودهام ولی واقعی.
قول میدم دیگه ازت فرار نکنم، قول میدم نذارم توی تاریکی بمونی، میخوام با تو راه بیام، نه همیشه جلوتر، نه همیشه عقبتر... کنارِ هم.
شب کویر، مهربونتر شد.
آسمون یه ذره نزدیکتر اومد.
و من حس کردم یه چیزی توی دلم جا افتاد. نه آرامش کامل، ولی یه صمیمیت بیدروغ. شروع یه رفاقت با «روحی» که همیشه بود،
فقط دلم باید میخواست ببینتش.
این واقعیتیه که باید بپذیرم!
قرار بی قضاوت.
شب بود! از اون شبایی که نه باد داره، نه صدا، فقط سکوت میپیچه لابهلای ریگها،
و آسمون، پر از نقطهنقطهی نوره، نه واسه روشن کردن راه، واسه یادآوریِ اینکه چهقدر «دیدن» مهمه.
روی شنها نشستم. هیچکس نبود. نه کسی که نگاه کنه، نه صدایی که حواس ببره. فقط من بودم و تو.
تو، که مدتهاست توی خودم جا گرفتی، اما من همیشه دیر میبینمت.
آروم گفتم:
- میدونم دیر اومدم. هی همیشه وقتی خراب بودم دنبالت گشتم. وقتی که سالم بودم، خوشحال بودم، یادم رفت صدات کنم، ولی امشب، نه خستهم، نه داغون. فقط دلم خواست بیام پیشت.
بیهیچ نقابی، بیهیچ نقشهای.
تو سکوت کردی، ولی اون سکوتت از هزار تا حرف آشناتر بود.
ادامه دادم:
- میخوام باهات رفیق شم. نه فقط وقتی دنیا سخت میگذره، حتی وقتی همهچی خوبه هم میخوام تو کنارم باشی نه قهر کرده، نه قایم شده توی روحم.
صدای آسمون نمیاومد، ولی یه حس عمیق از حضور تو پخش شد توی دل کویر. انگار نشستی روبهروم!
نه جسم، نه سایه، فقط یه بودنِ واقعی.
تو گفتی:
- رفیق شدن با خودت، یعنی دیدن همهی زخمهات، بدون اینکه بخوای پنهونشون کنی. یعنی نگاهم کنی وقتی ساکتم، نه فقط وقتی فریاد میزنم.
رفاقت یعنی بشینی، گوش بدی، نه واسه قضاوت، واسه بودن!
یه کم مکث کردم. بعد با لبخند گفتم:
- باشه... قبول. بیاین رفیق شیم. با همهی ضعفهام، با همهی کمبودهام ولی واقعی.
قول میدم دیگه ازت فرار نکنم، قول میدم نذارم توی تاریکی بمونی، میخوام با تو راه بیام، نه همیشه جلوتر، نه همیشه عقبتر... کنارِ هم.
شب کویر، مهربونتر شد.
آسمون یه ذره نزدیکتر اومد.
و من حس کردم یه چیزی توی دلم جا افتاد. نه آرامش کامل، ولی یه صمیمیت بیدروغ. شروع یه رفاقت با «روحی» که همیشه بود،
فقط دلم باید میخواست ببینتش.
این واقعیتیه که باید بپذیرم!