در هزار توی روزمرهگیهای خاکستری، جایی میان اشکهای پنهان و لبخندهای آشکار، مادر ایستاده است؛ ستونی بیصدا از مهر، شانهای برای تمام دنیا، و نگاهی که فردا را در چشمان تو میجوید.
دلخوشیهای یک مادر، کوچکاند و بیصدا، اما ژرفاند و زلال.
مثل نور آفتابی که از پنجرهی صبح، آرام میتابد بر گهواره خواب کودکش.
مثل بوی شیر تازه در سحرگاه، مثل صدای خندهای کودکانه که دلش را چون شکوفهای در بهار میلرزاند.
مادر!
این فرشته خاموش، در هیاهوی زندگی، نغمهای میشود ناپیدا که بر لبان هیچ سازی نمینشیند، اما در دل هر خاطرهای جاریست.
دلخوشیاش، دستهای کوچکیست که دستانش را میجویند، صدایی که او را "مامان" مینامد،
یا حتی رد پای کوچکی که بر فرش زندگیاش نقشی از جاودانگی میگذارد.
او "ر*قصِ...
دلخوشیهای یک مادر، کوچکاند و بیصدا، اما ژرفاند و زلال.
مثل نور آفتابی که از پنجرهی صبح، آرام میتابد بر گهواره خواب کودکش.
مثل بوی شیر تازه در سحرگاه، مثل صدای خندهای کودکانه که دلش را چون شکوفهای در بهار میلرزاند.
مادر!
این فرشته خاموش، در هیاهوی زندگی، نغمهای میشود ناپیدا که بر لبان هیچ سازی نمینشیند، اما در دل هر خاطرهای جاریست.
دلخوشیاش، دستهای کوچکیست که دستانش را میجویند، صدایی که او را "مامان" مینامد،
یا حتی رد پای کوچکی که بر فرش زندگیاش نقشی از جاودانگی میگذارد.
او "ر*قصِ...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.