در هزار توی روزمرهگیهای خاکستری، جایی میان اشکهای پنهان و لبخندهای آشکار، مادر ایستاده است؛ ستونی بیصدا از مهر، شانهای برای تمام دنیا، و نگاهی که فردا را در چشمان تو میجوید.
دلخوشیهای یک مادر، کوچکاند و بیصدا، اما ژرفاند و زلال.
مثل نور آفتابی که از پنجرهی صبح، آرام میتابد بر گهواره خواب کودکش.
مثل بوی شیر تازه در سحرگاه، مثل صدای خندهای کودکانه که دلش را چون شکوفهای در بهار میلرزاند.
مادر!
این فرشته خاموش، در هیاهوی زندگی، نغمهای میشود ناپیدا که بر لبان هیچ سازی نمینشیند، اما در دل هر خاطرهای جاریست.
دلخوشیاش، دستهای کوچکیست که دستانش را میجویند، صدایی که او را "مامان" مینامد،
یا حتی رد پای کوچکی که بر فرش زندگیاش نقشی از جاودانگی میگذارد.
او "ر*قصِ نامریی"ست؛ با هزار ر*قص بیصدا، با جنبشی نرم در تار و پود زندگی. کسی که شادی را نه در سفرهای دور و مهمانیهای پرزرق و برق، که در درست بسته شدن موی دخترش، در چکمههای خشک مانده در راهروی خانه، در بیصدا خواب رفتن پسری که تمام شب را تب داشت، میجوید.
مادر!
شاعر بینام ترانههای شبانه است؛ دلی بزرگتر از تقویم جهان دارد، و جانی لطیفتر از شبنم بر پر گل سرخ.
او همان بهاریست که بیآنکه بدانی، هر صبح در خانهات میدمد.
دلخوشیهای یک مادر، کوچکاند و بیصدا، اما ژرفاند و زلال.
مثل نور آفتابی که از پنجرهی صبح، آرام میتابد بر گهواره خواب کودکش.
مثل بوی شیر تازه در سحرگاه، مثل صدای خندهای کودکانه که دلش را چون شکوفهای در بهار میلرزاند.
مادر!
این فرشته خاموش، در هیاهوی زندگی، نغمهای میشود ناپیدا که بر لبان هیچ سازی نمینشیند، اما در دل هر خاطرهای جاریست.
دلخوشیاش، دستهای کوچکیست که دستانش را میجویند، صدایی که او را "مامان" مینامد،
یا حتی رد پای کوچکی که بر فرش زندگیاش نقشی از جاودانگی میگذارد.
او "ر*قصِ نامریی"ست؛ با هزار ر*قص بیصدا، با جنبشی نرم در تار و پود زندگی. کسی که شادی را نه در سفرهای دور و مهمانیهای پرزرق و برق، که در درست بسته شدن موی دخترش، در چکمههای خشک مانده در راهروی خانه، در بیصدا خواب رفتن پسری که تمام شب را تب داشت، میجوید.
مادر!
شاعر بینام ترانههای شبانه است؛ دلی بزرگتر از تقویم جهان دارد، و جانی لطیفتر از شبنم بر پر گل سرخ.
او همان بهاریست که بیآنکه بدانی، هر صبح در خانهات میدمد.