- شماره ۲۷!
با صدای بلندگو سرم رو بلند و به کاغذ مچاله شده تو دستم نگاه کردم. نه، شماره من رو اعلام نکرده بود.
سرم رو دوباره به صندلی تکیه دادم و با لبه مقنعه چروک شدهم خودم رو باد زدم. عجیب بود. تازه اوایل اردیبهشت ماه بود و این حجم از گرما غیرعادی، شاید هم تجمع مردم تو بانک عامل اصلی پخش گرماست.
شرشر عرق از سر و صورتم میریخت و باعث میشد لباسم به تنم بچسبه. نفسی از روی حرص کشیدم و گردنم رو بلند کردم تا ببینم چه خبره.
به مرد و زن و بچه چشم دوختم و به این فکر میکردم چقدر ممکنه شبیه من باشن، اصلا شبیه منم کسی هست؟ از پیر گرفته تا جوون همه رو صندلی نقرهایهایی که تو همه بانکها هست، نشسته بودن و خیلیاشون از خستگی و عصبانیت چهره درهمی داشتن. چندتا پسر بچه هم کنار آبخوری مشغول بازی و بحث بودن و صداشون کل فضا رو گرفته بود.
- شماره ۳۲!
بالاخره شمارهم اعلام شد. از جام آروم بلند شدم و سمت باجه رفتم تا وامی رو که با بدبختی تونستم جور کنم، بگیرم. به خانوم مهربون پشت باجه نگاه کردم و لبخند زدم.
بعد از انجام کارهای لازم، پول رو گرفتم و تو کیفم ریختم! یکی نبود بگه آخه دختر تو عصر جدید مگه ۵۰ میلیون پول رو تو کیف میریزن؟!
یه نفس عمیق کشیدم و به سمت خیابون فرعی حرکت کردم. پاهام رو تو چاله چولههای خیابون که پر از آب بود میذاشتم و به این فکر میکردم که با این مقدار پول دقیقا میتونم چیکار کنم و کدوم زخمم رو از بین ببرم.
گردنم رو با دستم ماساژ دادم و کیفم رو محکمتر تو دستم گرفتم. چه خونههایی تو این خیابون بود؛ یکی از یکی بهتر. مخصوصا درختهای کاج مانند که از اول تا آخر خیابون یکدست ردیف شده بودن. پاریس کوچولو. یعنی یکی از این خونهها میشد مال من بشن؟
سرم رو تکون دادم تا بیشتر از این خیالبافی نکنم. دستم رو بلند کردم و برگهای روی درختهای کنار خیابون رو کندم. عادتم بود، یا برگها رو میکندم یا با سنگ زیر پام بازی میکردم.
تو عالم خودم بودم که یکهو دستم سبک شد و کیف رو قاپیدن. چند ثانیه مبهوت بودم، دهنم تکون میخورد؛ اما صدایی پخش نمیشد.
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و شروع به جیغ و داد کردم؛ ولی خیابون اونم اون موقع ظهر خیلی خلوت بود. شروع به دویدن کردم تا شاید بتونم برسم و کیفم رو پس بگیرم؛ اما خیال باطلی بیش نبود. همونجور که میدویدم و جیغ میزدم تا شاید یکی کمکم کنه، مرد سیاه پوشی رو دیدم که به قصد کمک من، دنبال اونا افتاد. نفسم بند اومد و رو زمین سر خوردم. گوله گوله اشک از چشمام میبارید. تو کف همون خیابون نشستم و و هق هق کردم. الان باید چیکار میکردم؟ اجاره خونه، قسط و... .
دستم رو سمت جیبم بردم و دستمال مچاله شدهی رو در آوردم تا بینیم رو پاک کنم که مرد سیاه پوش رو دیدم. سریع از جام پریدم و سمتش رفتم. سوالی نگاهش کردم که کیفم رو از پشت سرش در آورد و دستم داد.
مبهوت خیره شدم تا رد کتک یا خاک رو ببینم ولی هیچی نبود، همونجور آراسته مونده بود.
اشکام رو پاک کردم و زیپ کیفم رو باز کردم تا ببینم چیزی ازش کم نشده باشه که با صدای بمی گفت:
- همهچی سرجاشه، بدون کم و کسری.
متعجب بهش خیره شدم و کلی سوال تو ذهنم شکل گرفت.
- شما مگه میدونستی چی داخل کیفمه؟
جوابی نداد و عینکش رو از چشماش در آورد. چه نگاه ترسناکی داشت. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی تشکر کردم.
- ممنون، خوشحال میشم اگه بتونم بابت لطفتون کارتون رو جبران کنم.
- فقط گریه نکن و شاد باش، خسته نشدی از این کار؟
با دهن نیمه باز نگاهش کردم. فالگیری چیزی بود؟ چجوری میدونست؟
- شما منو میشناسید؟
جوابی نداد و عینکش رو به چشماش زد و رفت. دور و اطرافم رو نگاهی انداختم؛ کسی نبود. بسم اللهای زیر ل*ب گفتم. نکنه جن بود؟ لرزی کردم و دوباره ذکر گفتم و سمت خونه راه افتادم. ایندفعه محکم کیفم رو بــــغـ.ـــل کردم تا چیزیش نشه.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»