×متوقف شده× تناسخ پاییز | شقایق مهرلوس | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع shagha79
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تناسخ پاییز | شقایق مهرلوس | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

shagha79

نویسنده ویژه
◈ نویسنده ویژه ✎
▣ شاعر ممتاز ✎
❃ دل‌نگار برتر ✎
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: تناسخ پاییز
نام نویسنده: شقایق مهرلوس
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تخیلی‌ـ‌علمی(زیاد بهش پرداخته نمیشه)
ناظر : @ZaRa


خلاصه: این رمان روایت‌گر زندگی دختری‌ست که تنهایی و با شجاعت خود توانسته روی پای خودش بایستد و فارغ از تمام مشکلات، شکست را نپذیرد، کم نیاورد و محکم ادامه دهد؛ اما شخصی که مدت‌ها دنبال او بوده خودش را نشان می‌دهد، شخصی که برای سالیان دراز منتظر بازگشت اوست... .
مقدمه:
دست می‌شویم از این شهر غریب،
درون من غوغایی برپاست؛
غوغایی وصف نشدنی
که حتی در کلام نمی‌گنجد.
من دخترک شوریده حالی هستم
که شکوه بهار را پشت سر گذاشته،
روزهای تند تابستان را تاب آورده
تا به باران مهربانی فصل خزان برسد،
تا برسد به قدم زدن در خیابان‌های این شهر
که پر است از عاشقانه‌های گفته نشده.
ازغزل‌های خوانده نشده
و شاید با فرا رسیدن پاییز
و آوای خش‌خش برگ‌های فصل خزان
زیر قدم‌های استوارمان، حجم انبوهی از
ناگفته‌هایش را فریاد بزند،
آن‌قدر بلند فریاد بزند
که گوش هر عابری کر شود
و
شاید گوش دنیا از شنیدنش کر شد.
(آرزو_محمدزاده)
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- شماره ۲۷!
با صدای بلندگو سرم رو بلند و به کاغذ مچاله شده تو دستم نگاه کردم. نه، شماره من رو اعلام نکرده بود.
سرم رو دوباره به صندلی تکیه دادم و با لبه مقنعه چروک شده‌‌م خودم رو باد زدم. عجیب بود. تازه اوایل اردیبهشت ماه بود و این حجم از گرما غیرعادی، شاید هم تجمع مردم تو بانک عامل اصلی پخش گرماست.
شرشر عرق از سر و صورتم می‌ریخت و باعث می‌شد لباسم به تنم بچسبه. نفسی از روی حرص کشیدم و گردنم رو بلند کردم تا ببینم چه خبره.
به مرد و زن و بچه چشم دوختم و به این فکر می‌کردم چقدر ممکنه شبیه من باشن، اصلا شبیه منم کسی هست؟ از پیر گرفته تا جوون همه رو صندلی نقره‌‌‌‌‌‌‌ای‌هایی که تو همه بانک‌ها هست، نشسته بودن و خیلیاشون از خستگی و عصبانیت چهره درهمی داشتن. چندتا پسر بچه هم کنار آبخوری مشغول بازی و بحث بودن و صداشون کل فضا رو گرفته بود.
- شماره ۳۲!
بالاخره شماره‌م اعلام شد. از جام آروم بلند شدم و سمت باجه رفتم تا وامی رو که با بدبختی تونستم جور کنم، بگیرم. به خانوم مهربون پشت باجه نگاه کردم و لبخند زدم.
بعد از انجام کارهای لازم، پول رو گرفتم و تو کیفم ریختم! یکی نبود بگه آخه دختر تو عصر جدید مگه ۵۰ میلیون پول رو تو کیف می‌ریزن؟!
یه نفس عمیق کشیدم و به سمت خیابون فرعی حرکت کردم. پاهام رو تو چاله چوله‌های خیابون که پر از آب بود می‌ذاشتم و به این فکر می‌کردم که با این مقدار پول دقیقا می‌تونم چی‌کار کنم و کدوم زخمم رو از بین ببرم.
گردنم رو با دستم ماساژ دادم و کیفم رو محکم‌تر تو دستم گرفتم. چه خونه‌هایی تو این خیابون بود؛ یکی از یکی بهتر. مخصوصا درخت‌های کاج مانند که از اول تا آخر خیابون یک‌دست ردیف شده بودن. پاریس کوچولو. یعنی یکی از این خونه‌ها می‌شد مال من بشن؟
سرم رو تکون دادم تا بیشتر از این خیال‌بافی نکنم. دستم رو بلند کردم و برگ‌های روی درخت‌های کنار خیابون رو کندم. عادتم بود، یا برگ‌ها رو می‌کندم یا با سنگ زیر پام بازی می‌کردم.
تو عالم خودم بودم که یکهو دستم سبک شد و کیف رو قاپیدن. چند ثانیه مبهوت بودم، دهنم تکون می‌خورد؛ اما صدایی پخش نمی‌شد.
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و شروع به جیغ و داد کردم؛ ولی خیابون اونم اون موقع ظهر خیلی خلوت بود. شروع به دویدن کردم تا شاید بتونم برسم و کیفم رو پس بگیرم؛ اما خیال باطلی بیش نبود. همون‌جور که می‌دویدم و جیغ می‌زدم تا شاید یکی کمکم کنه، مرد سیاه پوشی رو دیدم که به قصد کمک من، دنبال اونا افتاد. نفسم بند اومد و رو زمین سر خوردم. گوله گوله اشک از چشمام می‌بارید. تو کف همون خیابون نشستم و و هق هق کردم. الان باید چیکار می‌کردم؟ اجاره خونه، قسط و... .
دستم رو سمت جیبم بردم و دستمال مچاله شده‌‌ی رو در آوردم تا بینیم رو پاک کنم که مرد سیاه پوش رو دیدم. سریع از جام پریدم و سمتش رفتم. سوالی نگاهش کردم که کیفم رو از پشت سرش در آورد و دستم داد.
مبهوت خیره شدم تا رد کتک یا خاک رو ببینم ولی هیچی نبود، همون‌جور آراسته مونده بود.
اشکام رو پاک کردم و زیپ کیفم رو باز کردم تا ببینم چیزی ازش کم نشده باشه که با صدای بمی گفت:
- همه‌چی سرجاشه، بدون کم و کسری.
متعجب بهش خیره شدم و کلی سوال تو ذهنم شکل گرفت.
- شما مگه می‌دونستی چی داخل کیفمه؟
جوابی نداد و عینکش رو از چشماش در آورد. چه نگاه ترسناکی داشت. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی تشکر کردم.
- ممنون، خوشحال میشم اگه بتونم بابت لطفتون کارتون رو جبران کنم.
- فقط گریه نکن و شاد باش، خسته نشدی از این کار؟
با دهن نیمه باز نگاهش کردم. فالگیری چیزی بود؟ چجوری می‌دونست؟
- شما منو می‌شناسید؟
جوابی نداد و عینکش رو به چشماش زد و رفت. دور و اطرافم رو نگاهی انداختم؛ کسی نبود. بسم الله‌ای زیر ل*ب گفتم. نکنه جن بود؟ لرزی کردم و دوباره ذکر گفتم و سمت خونه راه افتادم. این‌دفعه محکم کیفم رو بــــغـ.ـــل کردم تا چیزیش نشه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در زنگ زده و شکسته رو هل دادم تا باز شه. از بس قدیمی شده بود به زور باز و بسته می‌شد.
پوفی کشیدم و خودم رو روی مبل کهنه‌م رها کردم؛ بیچاره رنگ به رو نداشت! تو همون وضعیت مقنعه‌م رو از سرم در آوردم و دراز کشیدم. چشمم به ترک روی سقف افتاد؛ معلوم نبود کی رو سرم آوار می‌شد!
چقد دوست داشتم الان غذا آماده بود و فارغ از هر چیزی مینشستم و ازش لذت می‌بردم.
دستم رو زیر سرم گذاشتم و یاد روزای قدیم افتادم.
لعنتی زیر ل*ب گفتم و سمت یخچال کوچولوی گوشه دیوار رفتم. درش رو باز کردم و تخم مرغی از توش برداشتم.
چقد دلم برای دست‌پخت مامانم تنگ شده بود!
آروم روغن رو ریختم و تخم مرغم شکوندم. سمت گوشیم رفتم و آهنگ موردعلاقم‌م رو گذاشتم تا از نگرانیم کم شه.
مرد سیاه پوش مرموز! نکنه مامان یا بابا از دور برام نگهبان گذاشتن؟ از این فکرم قهقهه‌‌‌ای سر دادم. عمرا! عاشق پیشه‌‌م نداشتم! بیخیال مستر بلک شدم و با عشق نیمروی خودم رو نوش جان کردم!
حوصله جمع کردن ظرفا رو نداشتم و همون‌جا ولشون کردم! شلختگی و لذت!
سمت کیفم رفتم و ۲۰ میلیونش رو جدا کردم تا اجاره دو ماه قبل که عقب افتاده بود و دو ماه آینده رو بدم! خونه ۳۰ متری داغون و این‌همه اجاره! به کجا چنین شتابان؟!
مقنعه‌م رو شکل روسری سرم کردم و پایینش رو گره زدم تا از سرم نیوفته. دمپایی پلاستیکی که تو خونه هر مادربزرگ ایرونی هست رو پام کردم و از پله‌های گوشه‌ی حیاط لخ لخ کنان بالا رفتم.
خب خداروشکر مثل همیشه صدای پام رو شنید و خودش قبل در زدنم در رو باز کرد! کلانتر محل که میگن ایشونه!
- سلام خانوم حاجتی.
عینک طبیش رو رو چشمای چروک شده‌‌ش تنظیم کرد و موشکافانه نگاهم کرد. قبل از این‌که بخواد غرغر کنه ادامه دادم:
- بفرمایید، اینم اجاره عقب افتاده و اجاره ۲ماه دیگه.
قیافه عبوس و ل*ب‌های پیرش به خنده وا شد و پول رو گرفت.
- دستت درد نکنه دخترگلم. بیا تو یه چایی چیزی بخوریم.
مکار حیله گر!
- نه مرسی. باید برم.
- هرجور راحتی مادر!
تنها به زدن لبخندی بسنده کردم و با سرعت خودم رو تو خراب شدم پرت کردم.
پیرزن خرفت! تو این چند ماهی که این‌جام خونم رو تو شیشه کرده.
سعی کردم بهش فکر نکنم و با همون سرعت خودم رو تو اتاق پرت کردم که پاهام به کیفم که کف زمین افتاده بود، گیر کرد و محکم زمین خوردم.
قبل این‌که صدام در بیاد، توجه‌م به نایلون مشکی که ته کیف بود و الان رو زمین افتاده بود، جلب شد؛ چرا ندیده بودمش؟
یه ابروم رو بالا دادم با احتیاط بازش کردم و در کمال ناباوری نایلون رو پر پول دیدم! دهنم از شدت تعجب بازشده بود و کم مونده بود چشمام از حدقه بیرون بزنه! از شدت ترس و هیجان نایلون رو پرت کردم! نکنه دزدا تموم پولایی که دزدیده بودن رو تو کیف من انداختن؟ ولی...صبر کن! مرد سیاه پوش گفته بود چیزی کم نشده! نکنه اون گذاشته؟
پول رو پایین انداختم و سرم رو خاروندم؛ چرا باید چنین کاری بکنه؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا