TifanI
مدیر ارشد اجرایی + مدیر واحد دیزاین
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دلنگار راشای
⚜ تیم آنالیز ⚜
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
هوای بیرون هنوز همان سنگینی بارانی را داشت که شب قبل بر زمین کوبیده شده بود. بوی خاک خیس و برگهای لهشدهی درختان در فضا معلق بود، انگار که شهر هنوز نفس عمیقی نکشیده باشد. آب باران در میان سنگفرشهای نامنظم خیابانها جمع شده بود و هر از گاهی، باد که میوزید، سطح آنها را موجدار میکرد. اما خاتون، چیزی از اینها را نمیدید.
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کرده بود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کرده بود. هنوز صدای نرم و خفهی او توی سرش میچرخید، مثل سرودی که به زور در گوش کسی خوانده شده باشد. « بابات آزاده میشه، بانوی من.»
ل*بهایش را روی هم فشرد. گامهایش در گل فرو میرفت اما انگار آن را حس نمیکرد. درونش چیزی...
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کرده بود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کرده بود. هنوز صدای نرم و خفهی او توی سرش میچرخید، مثل سرودی که به زور در گوش کسی خوانده شده باشد. « بابات آزاده میشه، بانوی من.»
ل*بهایش را روی هم فشرد. گامهایش در گل فرو میرفت اما انگار آن را حس نمیکرد. درونش چیزی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش: