♦ رمان در حال تایپ ✎ توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
توفش
◀ نام نویسنده
ملیکا قائمی
◀نام ناظر
shagha79
◀ ژانر / سبک
تاریخی، عاشقانه، تراژدی
هوای بیرون هنوز همان سنگینی بارانی را داشت که شب قبل بر زمین کوبیده شده‌ بود. بوی خاک خیس و برگ‌های له‌شده‌ی درختان در فضا معلق بود، انگار که شهر هنوز نفس عمیقی نکشیده‌ باشد. آب باران در میان سنگفرش‌های نامنظم خیابان‌ها جمع شده‌ بود و هر از گاهی، باد که می‌وزید، سطح آن‌ها را موج‌دار می‌کرد. اما خاتون، چیزی از این‌ها را نمی‌دید.
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کرده‌ بود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کرده‌ بود. هنوز صدای نرم و خفه‌ی او توی سرش می‌چرخید، مثل سرودی که به‌ زور در گوش کسی خوانده شده‌ باشد. « بابات آزاده میشه، بانوی من.»
ل*ب‌هایش را روی هم فشرد. گام‌هایش در گل فرو می‌رفت اما انگار آن را حس نمی‌کرد. درونش چیزی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
باد از میان کوچه‌های باریک پیچید، قطره‌های باران روی برگ‌های خیس به‌آرامی تکان خوردند. هوا آنقدر سرد شده‌ بود که انگار استخوان‌های آدم را می‌جوید، اما خاتون حس می‌کرد داغ است.
داغ از حرف‌های صادق. از فشاری که قلبش را در هم فشرده‌ بود. از جمله‌ای که هنوز در سرش تکرار می‌شد: «داری میری توی دامش، خاتون.»
نگاهش را از صادق گرفت. ل*ب‌هایش را روی هم فشرد.
- فقط یه قول بود.
صدایش آرام بود، اما پر از چیزی که خودش هم نمی‌توانست نامش را بگذارد.
صادق سری تکان داد. نگاهش از آن نگاه‌هایی بود که خاتون می‌دانست دیگر امیدی در آن نیست.
- تو هیچ‌وقت به قول‌های احمد شک نکردی، نه؟ حتی وقتی بارها بهت نشون داد که آدم قول‌هاش نیست؟
خاتون چیزی نگفت. صادق یک قدم جلو آمد، صدایش هنوز آرام بود، اما لحنش از همیشه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
خانه‌ی عمو محمد بوی چای تازه و خاک باران‌خورده می‌داد. سماور گوشه‌ی اتاق آرام قل‌قل می‌کرد و بخار لطیفش در نور کم‌رنگ چراغ نفتی، موج‌دار در هوا می‌چرخید. اما این گرمای خانه، دردی از سرمایی که میان این سه نفر نشسته‌بود، دوا نمی‌کرد.
همه‌چیز بیش از حد آرام بود. و این آرامش، مثل لحظه‌ای بود که درست قبل از شکستن چیزی، در فضا معلق می‌ماند.
عمو محمد، با آن نگاه سنگین و چهره‌ی جدی‌اش، دست از چای ریختن کشید. نگاهش از لبه‌ی فنجان بلند شد و مستقیم در چشم‌های خاتون نشست.
- بهت چی گفت؟
صدایش آرام بود، اما آنقدر سنگین که انگار همه‌ی خانه از وزن این سوال فرو می‌ریخت.
خاتون انگشتانش را به هم گره زد. یک لحظه نفسش بند آمد. دلش می‌خواست جواب ندهد. یا شاید منتظر بماند که کسی دیگر جواب این سوال را بدهد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- واقعا بهش فکر کردی، نه؟
خاتون باز هم پاسخی نداد اما نگاهش می‌گفت که جواب، چیزی جز تأیید نیست.
عمو محمد نفس عمیقی کشید. بعد، وقتی دوباره به خاتون نگاه کرد، چیزی در سوسوی نگاهش تغییر کرده‌بود. انگار که برای اولین بار، دخترکی که جلویش نشسته بود، غریبه به نظر می‌رسید.
- تو حاضری این کار رو بکنی؟
سکوتی که اتاق را گرفت، نفس‌گیر بود. باد، بار دیگر پرده‌ی خانه را تکان داد. سماور همچنان آرام می‌جوشید. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. انگار که این مکالمه‌ی سنگین، در این خانه نگنجیده‌بود. اما همه‌چیز عوض شده‌بود. چشم‌های خاتون روی استکان چای سرد شده‌ی جلویش افتاد. دست‌هایش را مشت کرد.
- اگه این تنها راه باشه، آره!
چیزی در اتاق فرو ریخت. شاید اعتماد، شاید امید، شاید چیزی که هنوز اسمش را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
بوی نان تازه و عطر خاک باران‌خورده‌ی کوچه‌ها در هم پیچیده‌بود. بازار هنوز خلوت بود. آفتاب تازه از پشت کوه‌ها سرک کشیده و نور کم‌رمقش روی سقف‌های شیروانی خانه‌های قدیمی افتاده‌بود. خاتون گوشه‌ی روسری‌اش را محکم‌تر گرفت و از میان بساط دستفروش‌ها عبور کرد.
در دلش آشوبی به پا بود. از همان شبی که آن بحث لعنتی بین او و صادق در گرفت، ذهنش آرام نمی‌گرفت. حرف‌های صادق، نگاه سنگین عمو محمد، و مهم‌تر از همه، فکر آن مرد. همان‌طور که بین غرفه‌ها می‌چرخید، بی‌اختیار خودش را به حسابگرانه بودن بازی احمد، متهم کرد. او می‌دانست چه زمانی باید چه بگوید. کی نرم شود، کی نگاه کند، کی خاموش بماند.
«بابات آزاده می‌شه، بانوی من.»
خاتون لحظه‌ای پلک‌هایش را روی هم فشار داد.
«دروغه.»
باید همین‌طور باشد. چند قدم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
خاتون هنوز نفسش را در سینه حبس کرده‌بود، انگار که اگر آزادش می‌کرد، چیزی را از دست می‌داد. احمد بی‌هیچ عجله‌ای، با خونسردی قدم برداشت. مسیرش را از میان بازار منحرف کرد. کوچه باریک و نمور بود، با دیوارهای خشتی که بوی خاک باران‌خورده می‌دادند. رد رطوبت شب گذشته هنوز روی سنگفرش‌ها باقی مانده‌بود و نور کم‌جان خورشید، با زحمت از میان فاصله‌ی بین ساختمان‌های قدیمی راهش را باز می‌کرد. خاتون، ایستاده در آن سایه‌روشن، گوشه‌ی شال دور گردنش را محکم‌تر در دست فشرد. نمی‌دانست چرا آمده‌بود. چرا در لحظه‌ی آخر، به جای پس زدن این بازی، تن به ادامه‌اش داده‌بود و احمد، چند قدم آن‌طرف‌تر، درست در نقطه‌ای ایستاده‌بود که خورشید از پشت، خطوط چهره‌اش را تیز و نافذ کرده‌بود. با آن قامت بلند، آن یونیفرم اتوکشیده،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
باد از میان کوچه‌های باریک می‌گذشت، از روی سنگفرش‌های نم‌گرفته‌ی باران شب گذشته، از لابه‌لای دیوارهای خشتی که بوی خاک و رطوبت از آن‌ها بلند می‌شد. نور کم‌رمق خورشید، با زحمت از میان فاصله‌ی بین ساختمان‌های قدیمی راهش را باز می‌کرد. اما برای خاتون، همه‌چیز در سکوت مطلق فرو رفته‌بود. نفسش در سینه گیر کرده و قلبش درون قفسه‌ی سینه می‌کوبید، اما صورتش... بی‌حالت، خونسرد، همه چیزش نشان‌دهنده بزرگ شدن زیر دست یک مرد سیاسی بود که نمی‌خواست حتی ذره‌ای ضعف نشان دهد و احمد، با آرامشی مطلق، نگاهش را به خاتون دوخته‌بود. نه لبخند می‌زد، نه اخم داشت. اما سکوتش از هر دیالوگی سنگین‌تر بود.
- از این می‌ترسی، نه؟
صدایش آرام بود. خیلی آرام. مثل صدای قطره‌ی آبی که روی سنگ سرد شبنم‌زده می‌چکد، بی‌شتاب،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پاییز داشت از راه می‌رسید. هوای گیلان هنوز شرجی بود، اما نسیمی که از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق‌ها می‌گذشت، حس خنکی داشت. با این حال، بدن خاتون از درون می‌سوخت.
«خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم...»
لبش را تر کرد. نه، نباید به این فکر می‌کرد. نباید!
قدم‌هایش روی سنگفرش‌های مرطوب به سختی استوار می‌ماندند، انگار که زمین هم ثباتش را از دست داده باشد. اما صدای پایش، هرچقدر هم که محتاطانه، باز هم در سکوت خانه طنین انداخت و درست همان لحظه، صدای صادق را شنید.
- کجا بودی؟
چشم‌هایش را بست. نه. الان نه. نفسش را در سینه حبس کرد، از همان نفس‌هایی که انگار زهر را در خون می‌چرخاند. باید خودش را کنترل می‌کرد. باید تمام نشانه‌های آن کشش لعنتی را از صورتش می‌شست. به خودش مسلط شد، دستش را از روی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
« فراموشش کن. تموم شد. فقط یه بازی کثیفه. چیزی بیشتر از این نیست.» خاتون این جملات را مدام در ذهنش تکرار می‌کرد. مثل وردی که شاید بتواند آن اتفاق را از حافظه‌اش پاک کند. اما حتی حالا که چند روز گذشته و هوا خنک‌تر شده‌ بود، هنوز رد آتش آن بـــ.ـــوسـ.ــه روی پوستش خودنمایی می‌کرد. از صبح خودش را مشغول کرده و حیاط را آب پاشیده، وسایل را جا‌به‌جا کرده و حتی نیم ساعت تمام مقابل آینه‌ی قدی ایستاده و سعی کرده‌ بود اثری از آن لحظه روی چهره‌اش نبیند. ولی فایده‌ای نداشت. آن لــ.ـــمس لعنتی، انگار که روی جانش حک شده باشد؛ پاک نمی‌شد. می‌دانست که باید از این فکر فرار کند، اما ذهنش، به طرز بیمارگونه‌ای، به همان لحظه بازمی‌گشت. نمی‌توانست انکار کند که چیزی درونش تغییر کرده و این، بیش از هرچیز، او را می‌ترساند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- قهوه لازم نیست، موسیو.
از کافه بیرون زد. هوا هنوز شرجی بود، اما او بدنش سرد شده‌بود. احمد اینجا بود و این یعنی هیچ‌جا از او در امان نیست. یعنی به هیچ جان‌کندنی بیخیالش نمی‌شود. اما بد ماجرا، احساسات بی‌ثبات عقل و قلبش، در این روزها بود. احساس می‌کرد زمین زیر پایش لغزنده است. انگار آن شاخه گل مریم، همان گل لعنتی، باری روی شانه‌هایش گذاشته‌بود که نمی‌توانست از آن فرار کند. نفسش را آرام بیرون داد، نگاهش را به خیابان دوخت. آدم‌ها بی‌تفاوت از کنارش می‌گذشتند، چرخ‌دستی‌های دستفروش‌ها، صدای نعل اسب‌ها روی سنگفرش‌های خیس، فریاد پسربچه‌ای که فال می‌فروخت. همه‌چیز عادی بود. اما نه برای او. قدم‌هایش را تندتر کرد. هرچه زودتر باید به خانه برمی‌گشت. دور از بازار، دور از خیابان، دور از... او.
اما هر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا