نمیدانستم پاتر چطور تشخیص داد که آن مرد ناشناس، جزئی از آن ارازل نیست که به او کاری نداشت و به تیم دستور داد تکتک آن 8 نفر را دستگیر کنند و خرکشکنان به سمت ماشینهای پلیس ببرند؛ ولی خوشحال بودم که آمبولانس خبر کرده است. چون نمیخواستم به خاطر من، به یک بی گناه کوچکترین آسیبی برسد، آن هم بیگناهی که به خاطر نجات من، زخمی شده باشد. مرد با اینکه چاقو هنوز در پایش فرو بود، بی هیچ اخمی با چهرهای جدی ایستاده بود. خطاب به او گفتم:
- اجازه میدین تا آمبولانس برسه، چاقو رو بیرون بکشم و زخمتون رو ببندم تا مانع... .
حرفم را با بالا بردن دستش قطع میکند و میگوید:
- نه نیازی به آمبولانس نیست، یه زخم سطحیه. من دیگه میرم.
این را گفت و خم شد چاقو را بی هیچ مکثی از پایش بیرون کشید. چاقو دو سانت خون آلود بود و باز هم میگفت زخم سطحی؟ اگر دو سانت از نظرش زخم سطحی است، پس آیا او یک آدم آهنی است یا دلش زیادی دریاست؟ چشمانم را روی هم فشار میدهم و میگویم:
- نه، لطفاً تا موقعی که آمبولانس میرسه منتظر بمونین. وضعیت پاتون رو که چک کردن میتونین برین.
چاقو را به دستم میدهد و میگوید:
- حتماً. هرطور شما بگین.
برای آنکه منظورم را درست رسانده باشم میگویم:
- البته شما مجبور نیستین اینجا بمونین، من فقط میخوام خیالم از بابت بهبود زخمتون راحت بشه، چون شما به خاطر من زخمی شدین.
لبخندی روی ل*بهای معمولی و خوشفرمش مینشیند و با لحنی جدی و آرام میگوید:
- عذاب وجدان برای چی؟ وظیفهی انسانیم بود. گرچه شما نیازی به کمک من نداشتین و خودتون همه رو حریف بودین.
احساس میکردم در لا به لای حرفهایش رنگی از شیطنت دیده میشد. در چشمان آبیسیاهش خیره شدم. ل*بهایش نه، ولی چشمانش میخندیدند. صدای آژیر آمبولانس باعث قطع آن تماس چشمی میشود. پرستار به سمت مرد میآید و پاتر از دور صدایم میزند:
- سوفیا! بجنب باید بریم.
سرم را برایش تکان میدهم و خطاب به مرد میپرسم:
- میشه اسم ناجیم رو بدونم؟
با متانت لبخندی نثارم میکند و دستش را به سمتم دراز میکند و میگوید:
- البته کارآگاه! برایان جانسون هستم.
بیخیال اینکه از کجا متوجه کارآگاه بودنم شد، درحالیکه هیچکس در آن مدتی که آنجا بودیم مرا کارآگاه خطاب نکرده بود، شدم و دستش را به گرمی فشردم و ل*ب زدم:
- سوفیا سایلس.
هردو به هم متقابلاً لبخند زدیم و از آنجا دور شدم و به سمت ماشین پاتر قدم برداشتم و تا به او رسیدم خود را روی صندلی ماشینش پرتاب کردم و غرولند کردم:
- یالا پاتر! آتیش کن بریم که دیر شد.
پاتر که خستگی از چشمان سبزش میبارد، با لحنی مظلوم میگوید:
- سوفیا لطفاً بذارش برای صبح... باور کن دارم میمیرم از خستگی.
نیشخندی زدم و گفتم:
- اتفاقاً بهترین مرگ، مُردن بر اثر خستگیه!
چشمانش را مظلوم کرد و نگاهم کرد که سریع گفتم:
- پاتر! تو خیلی خوب میدونی خر شدن توی ردهی کاریم نیست!
دیگر فهمید که راهی ندارد و فقط با تأسف سرش را برایم تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»