در دل شب، وقتی سکوت همه جا را فرا میگیرد،
زخمهای عاطفیام خود را به یاد میآورند؛
زخمهایی که نه با خون،
که با اشک و آه درونم نقش بستهاند.
هر کدام داستانی دارند،
داستانی از عشقهای ناکام،
دوستیهای از دست رفته،
و لحظاتی که به سادگی از دستانم رها شد.
یاد آن روزها میافتم،
که امید در چشمانم میدرخشید،
اما حالا، در آینهی زندگی،
تنها سایهای از خودم را میبینم.
زخمهایم نه بر روی پو*ست،
که در عمق وجودم جا خوش کردهاند؛
چشمانم گواهی بر این دردند،
دردی که هر روز بر دوش میکشم.
هر بار که میخندم،
خندهام طعمی تلخ دارد؛
چرا که میدانم پشت این لبخند،
هزاران گریه پنهان است.
کاش میشد این زخمها را فراموش کنم،
کاش میشد با یک نسیم،
این دردهای عمیق را به باد بسپارم؛
اما حقیقت این است که زخمهایم،
جزئی از وجودم شدهاند.
و من تنها میتوانم بنویسم،
از این زخمهای عاطفی و روحی،
تا شاید یک روز،
کسی بخواند و بفهمد که در دل هر انسان،
دردی نهفته است که فقط او میداند.
پایان زخم روح
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»