جان بر ل*ب دارم،
نفسهایم هر از گاهی خیال بالا آمدن ندارند،
ضربان قلبم یادت را با شدت جار میزنند.
درد را نمیدانم ولی شاید دوایم از جنس نگاهت باشد،
کسی چه میداند؟
شاید گاهی نگاهی جانی بخشد بر هر آنکه در خاک خفته است.
بگذار امروز چیز جدیدی برایت نجوا کنم؛
دوستت دارم؛ بی هیچ آرایه و غزلی!
نفسهایم هر از گاهی خیال بالا آمدن ندارند،
ضربان قلبم یادت را با شدت جار میزنند.
درد را نمیدانم ولی شاید دوایم از جنس نگاهت باشد،
کسی چه میداند؟
شاید گاهی نگاهی جانی بخشد بر هر آنکه در خاک خفته است.
بگذار امروز چیز جدیدی برایت نجوا کنم؛
دوستت دارم؛ بی هیچ آرایه و غزلی!