از آغوشش بیرون آمد و موهای نامرتب و چسبیده به پیشانیاش را کنار زد. هقهق راه تنفسش را بست و سکسکه گریبانگیرش شد. ماهبانو عجولانه به آشپزخانه شتافت و برایش لیوان آبقندی درست کرد. وقتی که به نزدش بازگشت، هنوز بیصدا میگریست. یک نگاه به شومیز چروکش انداخت، همانی که زنداییاش برایش از مشهد آورده بود و حنانه بهخاطر رنگ طوسی و پاپیون بزرگ روی کمرش، تا یکماه بد و بیراه به سلیقهاش میگفت. کنارش جا گرفت.
- بگیرش، داری از حال میری.
چانهی لرزانش را جمع کرد و مقابل پافشاریاش تسلیم شد. خنکی نوشیدنی، جگر سوزانش را کمی التیام داد. دست دور لبان نمزدهاش کشید و لیوان آب نصفه را روی میز گذاشت.
- خود... خودم دیدمش... یه... یه دختره بود به اسم کتی!
گوشهایش تیز شدند و دقت به خرج داد. پس پای یک زن در میان بود! با جوابی که داد، گرههای ذهنش یکییکی خودنمایی کردند.
- کتی دوستدختر سابقش بود، اومد پیشم، بهم گفت...
ل*ب فرو بست، قطرههای اشک، تا چانهاش امتداد یافت. ادامه دادن به این قصه دردناک، مثل نوشیدن جام زهر بود که روح را از وجودش میربود. ماهبانو از این تأخیر ملالتآور طاقت نیاورد و دست روی شانهاش گذاشت.
- میخوای چی بگی حنا؟
بزاق دهانش را قورت داد و مشغول بازی با انگشتان پهن و کوتاهش شد، جای خالی حلقهای که نشان علاقهشان بود، در انگشتش سنگینی میکرد. پلکهای خیسش را بهم فشرد و از راز خفته پرده برداشت:
- گفت سیامک قبلاً عاشق دختر دیگهای بوده، حتی چند ماه با هم نامزد بودن.
حیرتزده به مبل چسبید. صوت صدایش، به مانند پژواک در خانه پیچید و گوشهایش زنگ زد. حنانه از فرط حرص و بغض نفسهای تند و صداداری میکشید.
- چقدر ساده بودم، اون یه بازیگره! راحت من رو عروسک خیمهشب بازی خودش کرد. میدونی چه حالی شدم عکسهاش رو با اون دختره دیدم؟
با گفتن این حرف، قلوه سنگ میان گلویش ترکید و اشک همچون فواره از چشمانش بیرون زد. ماهبانو دست دور تن لرزان و نحیفش پیچید و سرش را نوازش کرد.
- شاید اشتباهی شده، اصلاً... اصلاً از کجا معلوم همهی اینها دروغ نباشه؟
این جمله را در حالتی بر زبان آورد که خودش هم کمی به حسش شک داشت؛ اما باید قدری درد دخترک را تسکین میداد تا اصل قضیه برملا شود. حنانه خسخسکنان از او فاصله گرفت و آب بینیاش را بالا کشید.
- عکس که د... دروغ نمیگه، یارو با مدرک پیشم اومد. تو... توی گذشته... هر... هر غلطی کرده به درک، ولی...
مکث کرد و مستأصل نگاهش کرد.
- ولی ماهی، اون... اون نامزد داشته، قرار بود باهاش ازدواج کنه.
دست جلوی دهان گرفت و رویش را پنهان کرد. دلش برایش کباب بود، حنانه تمام احساسات پاک و دستنخوردهاش را پای سیامک گذاشت و حال طبیعی به نظر میرسید که چنین واکنشی نشان دهد. در آنسو، نمیتوانست باور کند که آقای دکتر حنانه را بازی داده باشد. از قفس خیالات تیرهاش خارج شد و سعی کرد دلداریاش دهد.
- الان هر چی بگی حق داری، ولی من مطمئنم سیامک بهت علاقه داره.
محکم به طرفش برگشت و هیستریکوار سرش را به چپ و راست گرداند.
- نه، نه، سرتاپاش فریب و تظاهره. من رو بگو اسیر چربزبونیش شدم، اون کارش اینه دخترهای مردم رو عاشق خودش کنه و بعد خیلی راحت از کنارشون رد شه. نمیبخشمش، هرگز نمیبخشمش.
از نگاه و کلام نفرتآلودش ترسید. دست سردش را میان پنجههای گرمش گرفت.
- باشه، باشه آروم باش. من فقط میگم الان توی عصبانیت تصمیم نگیر. باهاش حرف بزن، شاید ترسیده بگه و از دستت بده.
عصبی خندید و بیرحمانه کش موهایش را باز کرد.
- من با اون شارلاتان حرفی ندارم. کتی میگفت عاشق اون دختره بوده، حتی تا پای ازدواج هم رفتن. چقدر خر بودم، احمقتر از من وجود نداره!
کمکم داشت شاخ درمیآورد، به دکتر این وصلهها نمیچسبید. در کار خدا میماند، حسام زندگی شیوا را نابود کرد و حال خواهرش باید در تب عشق میسوخت. کاش تاوان هر چیزی را از خود طرف میگرفتند نه بستگانش. هر طور که بود حنانه را تا شب پیش خودش نگه داشت و سعی کرد با حرف زدن آرامش کند که مبادا فکر احمقانهای به سرش بزند. با زور آرامبخش خوابید. تا نیمههای شب بالای سرش بیدار ماند. یک آرنجش را تکیهگاه سرش روی بالش گذاشت و ملحفهی نازک سنگدوزی شده را روی تن مچالهاش مرتب کرد. انگار تصویر گذشتهی خودش را در آیینهی پیش رویش میدید.
- بگیرش، داری از حال میری.
چانهی لرزانش را جمع کرد و مقابل پافشاریاش تسلیم شد. خنکی نوشیدنی، جگر سوزانش را کمی التیام داد. دست دور لبان نمزدهاش کشید و لیوان آب نصفه را روی میز گذاشت.
- خود... خودم دیدمش... یه... یه دختره بود به اسم کتی!
گوشهایش تیز شدند و دقت به خرج داد. پس پای یک زن در میان بود! با جوابی که داد، گرههای ذهنش یکییکی خودنمایی کردند.
- کتی دوستدختر سابقش بود، اومد پیشم، بهم گفت...
ل*ب فرو بست، قطرههای اشک، تا چانهاش امتداد یافت. ادامه دادن به این قصه دردناک، مثل نوشیدن جام زهر بود که روح را از وجودش میربود. ماهبانو از این تأخیر ملالتآور طاقت نیاورد و دست روی شانهاش گذاشت.
- میخوای چی بگی حنا؟
بزاق دهانش را قورت داد و مشغول بازی با انگشتان پهن و کوتاهش شد، جای خالی حلقهای که نشان علاقهشان بود، در انگشتش سنگینی میکرد. پلکهای خیسش را بهم فشرد و از راز خفته پرده برداشت:
- گفت سیامک قبلاً عاشق دختر دیگهای بوده، حتی چند ماه با هم نامزد بودن.
حیرتزده به مبل چسبید. صوت صدایش، به مانند پژواک در خانه پیچید و گوشهایش زنگ زد. حنانه از فرط حرص و بغض نفسهای تند و صداداری میکشید.
- چقدر ساده بودم، اون یه بازیگره! راحت من رو عروسک خیمهشب بازی خودش کرد. میدونی چه حالی شدم عکسهاش رو با اون دختره دیدم؟
با گفتن این حرف، قلوه سنگ میان گلویش ترکید و اشک همچون فواره از چشمانش بیرون زد. ماهبانو دست دور تن لرزان و نحیفش پیچید و سرش را نوازش کرد.
- شاید اشتباهی شده، اصلاً... اصلاً از کجا معلوم همهی اینها دروغ نباشه؟
این جمله را در حالتی بر زبان آورد که خودش هم کمی به حسش شک داشت؛ اما باید قدری درد دخترک را تسکین میداد تا اصل قضیه برملا شود. حنانه خسخسکنان از او فاصله گرفت و آب بینیاش را بالا کشید.
- عکس که د... دروغ نمیگه، یارو با مدرک پیشم اومد. تو... توی گذشته... هر... هر غلطی کرده به درک، ولی...
مکث کرد و مستأصل نگاهش کرد.
- ولی ماهی، اون... اون نامزد داشته، قرار بود باهاش ازدواج کنه.
دست جلوی دهان گرفت و رویش را پنهان کرد. دلش برایش کباب بود، حنانه تمام احساسات پاک و دستنخوردهاش را پای سیامک گذاشت و حال طبیعی به نظر میرسید که چنین واکنشی نشان دهد. در آنسو، نمیتوانست باور کند که آقای دکتر حنانه را بازی داده باشد. از قفس خیالات تیرهاش خارج شد و سعی کرد دلداریاش دهد.
- الان هر چی بگی حق داری، ولی من مطمئنم سیامک بهت علاقه داره.
محکم به طرفش برگشت و هیستریکوار سرش را به چپ و راست گرداند.
- نه، نه، سرتاپاش فریب و تظاهره. من رو بگو اسیر چربزبونیش شدم، اون کارش اینه دخترهای مردم رو عاشق خودش کنه و بعد خیلی راحت از کنارشون رد شه. نمیبخشمش، هرگز نمیبخشمش.
از نگاه و کلام نفرتآلودش ترسید. دست سردش را میان پنجههای گرمش گرفت.
- باشه، باشه آروم باش. من فقط میگم الان توی عصبانیت تصمیم نگیر. باهاش حرف بزن، شاید ترسیده بگه و از دستت بده.
عصبی خندید و بیرحمانه کش موهایش را باز کرد.
- من با اون شارلاتان حرفی ندارم. کتی میگفت عاشق اون دختره بوده، حتی تا پای ازدواج هم رفتن. چقدر خر بودم، احمقتر از من وجود نداره!
کمکم داشت شاخ درمیآورد، به دکتر این وصلهها نمیچسبید. در کار خدا میماند، حسام زندگی شیوا را نابود کرد و حال خواهرش باید در تب عشق میسوخت. کاش تاوان هر چیزی را از خود طرف میگرفتند نه بستگانش. هر طور که بود حنانه را تا شب پیش خودش نگه داشت و سعی کرد با حرف زدن آرامش کند که مبادا فکر احمقانهای به سرش بزند. با زور آرامبخش خوابید. تا نیمههای شب بالای سرش بیدار ماند. یک آرنجش را تکیهگاه سرش روی بالش گذاشت و ملحفهی نازک سنگدوزی شده را روی تن مچالهاش مرتب کرد. انگار تصویر گذشتهی خودش را در آیینهی پیش رویش میدید.