♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان خانه ی نفرین شده | سبا مولودی | نویسنده راشای

رمان خانه ی نفرین شده | سبا مولودی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
خانه نفرین شده
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
جنایی_ معمایی_ترسناک
پارت:۹
حوصله ام سررفته بود،داخل کیفم یک کتاب توسعه فردی سبزرنگ بود.آن رابرداشتم وشروع به خواندن آن کردم. هرفصل کتاب درمورد موضوعی متفاوت بود اما یک شباهت داشت،آن هم این بودکه برای توسعه فردی مناسب بودند.
فصل اول رابازکردم،درمورد اعتماد به نفس توضیح می‌داد،وقتی که چندصفحه راخواندم غذایم راحاضرکردند و با نوشیدنی قرمزرنگ که بنظرم طعم آن آلوبالو بود روی میز قراردادند.
من:
- ببخشید،نوشیدنی فقط همینه؟
مهماندار:
- مگه شما این غذا نوشیدنی روسفارش ندادید؟
من:
- ازمن نپرسیدید که نوشیدنی چی مخوام؟
فکرکنم اشتباهی آوردید.
مهماندار:
- اوه،فکرکنم ما نوشیدنی رو اشتباه آوردیم،معذرت می‌خوایم خانم،لطفا بگید نوشیدنی تون چطوری باشه؟
من لبخندی زدم وگفتم:مشکلی نیست،اگه میشه یه دلسترباطعم انگورباشه.
مهماندار:
-...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت:۱۰
ادامه...
بعداز ساعت ها به‌آلمان رسیدم، پیامی برای عمه گذاشتم ونوشتم:
- عمه من الان دربرلین هستم.
وسایل هایم رادرتاکسی که منتظرم بودگذاشتم وبه دنبال یک هتل گشتم.
راننده تاکسی:
- خانم،لطفا بگید هتل مد نظرتون کجاست؟
من:
- من اینجارو زیاد بلدنیستم، فقط میخوام برای چند روزی تویه هتل باشم.
راننده:
- یه هتل نزدیک این خیابون هست،میریم اونجا ببینین چطوره؟
من:
- باشه
کمی بعدبه هتل رسیدیم، دربرلین باران می‌بارید چترسیاه رنگی که باخودم داشتم بیرون آوردم.
وارد هتل شدم، لوستری زردرنگ وسط آنجا پایین آمده بود، مبل های سفیدوطلایی داشت.هتل باکلاس وشیکی بود.
جلوتر رفتم،میخواستم با خدمه هتل صحبت کنم.
من:
- سلام.
خدمه هتل:
- سلام خانم خوش آمدید.
من:
- متشکرم، میخواستم برای چند روزی اینجا بمونم.
خدمه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت:۱۱
کمی که از راهروی گذشتم پرستاری رادیدم.
من:
- سلام خانم،من امیلیا ادوارد هستم.
پرستار:
- بله بفرمایید؟
تلاشم راکردم تا انگلیسی متوجه شود.
من:
- خونواده ی من تصادف و فوت کردن،گفتن که اینجا هستن.
پرستار:
- اوه متأسفم.بله اینجان،ولی یه آقایی ازاون تصادف زنده مونده،البته دکترا میگن که امیدی بهش نیست.
خیلی کم احساس امیدواری کردم.
من:
- واقعا؟! میشه ببینمش؟خواهش می‌کنم.
پرستار:
- بادکترش صحبت کنید.
آقایی ازکنارم ردشد وکنار پرستار ایستاد.
پرستار:
- آقای دکتر ایشون امیلیا ادوارد هستن.
من:
- سلام،لطفا میشه برم پیش اون شخصی که زنده مونده؟
دکتر کمی مکث کرد سپس گفت:ببینید اون الان توکماست ولی گاهی به هوش میاد وگاهی بیهوش میشه.اما الان پیشش بودم،بیداره.
پرستاری راصدازد که من را همراهی کند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا