Saba molodi
نظارت رمان + کارآگاه پرونده
کادر مدیریت راشای
▐◆ نظارت رمان ◆ ▐
نویسنده راشای
دلنگار راشای
☠ کارآگاه پرونده ☠
پارت:۱۰
ادامه...
بعداز ساعت ها بهآلمان رسیدم، پیامی برای عمه گذاشتم ونوشتم:
- عمه من الان دربرلین هستم.
وسایل هایم رادرتاکسی که منتظرم بودگذاشتم وبه دنبال یک هتل گشتم.
راننده تاکسی:
- خانم،لطفا بگید هتل مد نظرتون کجاست؟
من:
- من اینجارو زیاد بلدنیستم، فقط میخوام برای چند روزی تویه هتل باشم.
راننده:
- یه هتل نزدیک این خیابون هست،میریم اونجا ببینین چطوره؟
من:
- باشه
کمی بعدبه هتل رسیدیم، دربرلین باران میبارید چترسیاه رنگی که باخودم داشتم بیرون آوردم.
وارد هتل شدم، لوستری زردرنگ وسط آنجا پایین آمده بود، مبل های سفیدوطلایی داشت.هتل باکلاس وشیکی بود.
جلوتر رفتم،میخواستم با خدمه هتل صحبت کنم.
من:
- سلام.
خدمه هتل:
- سلام خانم خوش آمدید.
من:
- متشکرم، میخواستم برای چند روزی اینجا بمونم.
خدمه هتل:
- لطفا بگید تاکی می خوایداینجا بمونید؟
کمی مکث کردم وجواب دادم:
- برای چهار روز.
خدمه هتل:
- اتاقتون،یه تخته باشه؟
من:
- بله.هرچی باشه خوبه.
خدمه هتل:
- اتاق شماره ۲۲۰ برای شما.پولش هم مناسبه.
من:
- ممنونم.
پول هتل را دادم، چمدان هایم رایکی ازخدمه های آنجا برد ومن را راهنمایی کرد.
به اتاق رسیدیم،دکوراسیون مدرن و آرامبخش داشت. دیوارها رنگ خنثی داشتند و پنجره بزرگ روبهروی تخت، منظرهای از خیابانهای شلوغ برلین را نشان میداد. تختی نرم و بزرگ با روکش مخملی کرم رنگ،کنار آن یک میز کوچک با یک لامپ کمنور بود. در گوشه اتاق، یک کمد بزرگ و جادار قرار داشت که لباسهایم را در آن گذاشتم.
به بیرون هتل رفتم با راننده تاکسی صحبت کردم.
من:
- آقا،میتونید برین، اینجاخیلی خوبه ممنونم.
راننده تاکسی:
- خواهش میکنم.
بعداز رفتن دوباره به اتاقم صدای زنگ گوشی ام راشنیدم،عمه بود.
من:
- سلام
عمه:
- عزیزم،خوبی؟کجایی
من:
- ممنون،الان توهتل هستم.
عمه:
- کی میخوای بری بیمارستان؟
من:
- الان میرم اونجا.
عمه:
- اینقدر زود؟!
من:
- نمی تونم زیادصبر کنم عمه.
گریه ام گرفت همینجوری که داشتم گریه می کردم گفتم:
- نمیتونم باورکنم که خونواده ام...
عمه:
- آروم باش، همه چی درست میشه،گریه نکن.
اشک هایم رابادستمال کاغذی پاک کردم.
من:
- عمه،من باید برم،کاری نداری؟
عمه:
- نه عزیزم.
تلفن راقطع کردم چترم را برداشتم و روی نقشه گوشی ام نوشتم بیمارستان شاریته،برلین.
زیاد از هتل دورنبود برای همین خیلی خوب میشد که پیاده به آنجا بروم وهمین کار راهم کردم.
خیابان های برلین خیلی شلوغ وهمینطور پراز خانه وساختمان بود.هوای آنجا خیلی سردتراز آمریکا بود،دستانم کم کم یخ میزدندبرای همین سعی کردم هرچه سریع تر خودم را به بیمارستان برسانم.قدم هایم بیشتر وتندتر شدند،آنقدر که خیلی زود به بیمارستان رسیدم.نفسی تازه کردم و وارد شدم.
ادامه...
بعداز ساعت ها بهآلمان رسیدم، پیامی برای عمه گذاشتم ونوشتم:
- عمه من الان دربرلین هستم.
وسایل هایم رادرتاکسی که منتظرم بودگذاشتم وبه دنبال یک هتل گشتم.
راننده تاکسی:
- خانم،لطفا بگید هتل مد نظرتون کجاست؟
من:
- من اینجارو زیاد بلدنیستم، فقط میخوام برای چند روزی تویه هتل باشم.
راننده:
- یه هتل نزدیک این خیابون هست،میریم اونجا ببینین چطوره؟
من:
- باشه
کمی بعدبه هتل رسیدیم، دربرلین باران میبارید چترسیاه رنگی که باخودم داشتم بیرون آوردم.
وارد هتل شدم، لوستری زردرنگ وسط آنجا پایین آمده بود، مبل های سفیدوطلایی داشت.هتل باکلاس وشیکی بود.
جلوتر رفتم،میخواستم با خدمه هتل صحبت کنم.
من:
- سلام.
خدمه هتل:
- سلام خانم خوش آمدید.
من:
- متشکرم، میخواستم برای چند روزی اینجا بمونم.
خدمه هتل:
- لطفا بگید تاکی می خوایداینجا بمونید؟
کمی مکث کردم وجواب دادم:
- برای چهار روز.
خدمه هتل:
- اتاقتون،یه تخته باشه؟
من:
- بله.هرچی باشه خوبه.
خدمه هتل:
- اتاق شماره ۲۲۰ برای شما.پولش هم مناسبه.
من:
- ممنونم.
پول هتل را دادم، چمدان هایم رایکی ازخدمه های آنجا برد ومن را راهنمایی کرد.
به اتاق رسیدیم،دکوراسیون مدرن و آرامبخش داشت. دیوارها رنگ خنثی داشتند و پنجره بزرگ روبهروی تخت، منظرهای از خیابانهای شلوغ برلین را نشان میداد. تختی نرم و بزرگ با روکش مخملی کرم رنگ،کنار آن یک میز کوچک با یک لامپ کمنور بود. در گوشه اتاق، یک کمد بزرگ و جادار قرار داشت که لباسهایم را در آن گذاشتم.
به بیرون هتل رفتم با راننده تاکسی صحبت کردم.
من:
- آقا،میتونید برین، اینجاخیلی خوبه ممنونم.
راننده تاکسی:
- خواهش میکنم.
بعداز رفتن دوباره به اتاقم صدای زنگ گوشی ام راشنیدم،عمه بود.
من:
- سلام
عمه:
- عزیزم،خوبی؟کجایی
من:
- ممنون،الان توهتل هستم.
عمه:
- کی میخوای بری بیمارستان؟
من:
- الان میرم اونجا.
عمه:
- اینقدر زود؟!
من:
- نمی تونم زیادصبر کنم عمه.
گریه ام گرفت همینجوری که داشتم گریه می کردم گفتم:
- نمیتونم باورکنم که خونواده ام...
عمه:
- آروم باش، همه چی درست میشه،گریه نکن.
اشک هایم رابادستمال کاغذی پاک کردم.
من:
- عمه،من باید برم،کاری نداری؟
عمه:
- نه عزیزم.
تلفن راقطع کردم چترم را برداشتم و روی نقشه گوشی ام نوشتم بیمارستان شاریته،برلین.
زیاد از هتل دورنبود برای همین خیلی خوب میشد که پیاده به آنجا بروم وهمین کار راهم کردم.
خیابان های برلین خیلی شلوغ وهمینطور پراز خانه وساختمان بود.هوای آنجا خیلی سردتراز آمریکا بود،دستانم کم کم یخ میزدندبرای همین سعی کردم هرچه سریع تر خودم را به بیمارستان برسانم.قدم هایم بیشتر وتندتر شدند،آنقدر که خیلی زود به بیمارستان رسیدم.نفسی تازه کردم و وارد شدم.
آخرین ویرایش: