مقدمه:
افسانهای قدیمی میگوید: اگر هرشب قبل از خواب
به آسمان لبخند بزنی، ماه؛ یک خواب قشنگ و رویایی را به تو هدیه میدهد.
جالب نیست! درد به استخوانهایم رسیده و من گاهی شبها را نیز با اشک به آسمان لبخند زدهام و هر بار
کابوس رفتن تو را در خواب مزه مزه کرده ام!
__________________
خش خش باران و تق تق برگ خزان
قار قار کریه گرگ و زوزهی نالان کلاغ
تیک تیک گشودن در و قیژقیژ ساعت
چه ترکیب لطیفیاست!
به گمانم رفتن تو پیلهی پروانهها را باز نخواهد کرد.
خبر رفتنت جادوی پژمردگی را بر شکوفههایی که تاکنون باز نشدهاند، نیز رخنه کرده است!
__________________
حواسم هست،
دور ستارههای هیز میگردی و زمزمهوار آوای عشق را بر ل*بهای غنچه مانند ردیف میکنی.
مهتابم، ستارهها بر تمامی خلق و خوی چشمک میزنند و در تنهایی فروغ خویش، تو را ترک میکنند.
کنارِ من باش...
_________________
تو مانند من...
پروانههای برفی را نبوییدی و گلهای سرخ شرابی را درون شیشه مرباها حبس نکردی، روی آسمان تندیس ابری از چهرهام نساختی، هنگام چراغ سبز از جادهی گرم نگذشتی تا مرگ را با یک اتفاق کوبنده به کام خود بکشی، شب را نخوابیدی تا افکار با من بودن را در ذهنت دنبال کنی.
تو حتی نامم را همانگونه که دلم بلرزد ندا نکردی!
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»