♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع giti2121
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
کیفَر
◀ نام نویسنده
دنیا نادعلی
◀نام ناظر
pegah.reaisi
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، اجتماعی، پلیسی
#۱۸


چند دقیقه بعد، دنا فرمان را چرخاند و ماشین را مقابل ویلایی قدیمی و باشکوه متوقف کرد. حیاط با درختان زیادی پوشیده شده بود؛ باران شاخه‌ها را سنگین کرده بود و بوی خاک نم‌خورده با عطر برگ‌ها در هوا پیچیده بود. ستون‌های سفیدرنگ بنا، با آن پنجره‌های چوبی قدیمی، هنوز وقار خود را حفظ کرده بودند.
دنا بدون هیچ حرفی پیاده شد. پاشنه‌های کفشش روی سنگ فرش مرطوب طنین می‌انداختند، بی‌شتاب اما محکم.
پیمان و محسن نیز پس از پیاده شدن از ماشین، دنبالش آمدند. صدای درِ آهنی حیاط که پشت سرشان بسته شد، مثل خطی پایانی روی خیابانِ بیرون کشیده شد.
در چوبی ورودی باز شد و مستخدم میانسالی تعظیم کوتاهی کرد.
ـ بفرمایید خانم. آقای شاهپور منتظر شما بودن.
راهروی داخلی بوی چوب کهنه و قهوه‌ی دم‌کرده می‌داد. تابلوهای قدیمی از صحنه‌های دادگاه و قاب‌عکس‌های خانوادگی دیوارها را پوشانده بود.
آن‌جا همه‌چیز یادآور جدیت و وقار مردی بود که در این خانه وکالت می‌کرد.
منصور شاهپور، با موهای جوگندمی و عینکی باریک، از اتاقی خارج شد. کت‌وشلوار تیره‌اش بی‌چین بود و چهره‌اش آرام، اما پشت آن آرامش سایه‌ای از صلابت جریان داشت. وقتی دنا وارد شد، نگاهش به او روشن شد؛ انگار سایه‌ی خواهر از دست‌رفته‌اش را در قامت این زن می‌دید.
_گلیه من؟
صدایش آرام و شمرده بود.
دنا نفس عمیقی کشید و بدون حرف وارد اتاق منصور شد. کیفش را روی صندلی انداخت و بی‌آن‌که تعارف کند، نشست. پیمان و محسن کمی عقب‌تر جای گرفتند؛ مثل دو سایه‌ی همیشگی، آماده اما خاموش.
منصور نگاهش را از دنا برنداشت. رو به رویش نشست.
_فکر کنم بدونم چرا انقدر عصبی و کم حرفی!
دنا سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
_ اردلان یکتا. وسط بارون، درست روبه‌روم سبز شد.
چشمان منصور کمی ریزتر شد، اما لحنش تغییر نکرد:
_ برای کارای حقوقی اومده بود این‌جا. چند تت پرونده از طرف خاندان یکتا دست منه.
منصور میان حرف هایش مکث می‌کرد. انگار دوست نداشت حرفی از اردلان بزند.
دنا لبخند محوی زد، اما در آن لبخند هیچ گرمایی نبود؛ تنها تلخی بود و کنایه.
_ پس سرشون شلوغه.
صدایش سرد و آرام بود، اما زیر آن لایه‌ای از زهر پنهان شده بود.
منصور خودکار نقره‌ای درون دستش را روی میز چرخاند.
_هنوز هم سر همون تصمیمی؟
چشم‌های دنا برق زدند. دست‌هایش را روی دسته‌ی صندلی فشار داد.
_منصور… بیست‌وچهار سال گذشت. بیست‌وچهار سال!
صدایش لرزش داشت. لرزشی از خشم ، نه ضعف:
_من بچه بودم. یه نوزاد. دزدیدنم... کشوندنم به جهنمِ دستای شاهرخ اسفندیاری و اون پدر کثیفش.
نفسش را تند بیرون داد. نگاهش لحظه‌ای به زمین افتاد، بعد دوباره سرش را بلند کرد.
_ اما می‌دونی چی از همه‌چی بدتر بود؟ سکوت یکتاها. انگار نبودنم هیچ‌وقت مهم نبوده. انگار هیچ‌کس یادش نبود دختری به اسم دنا یکتا وجود داشته.
پیمان بی‌قرار جابه‌جا شد، اما چیزی نگفت. محسن دست به سینه ایستاده بود و اخمی مثل سنگ روی صورتش شکل گرفته بود.
منصور آهسته گفت:
ـ می‌دونی که پدرت...
دنا با قاطعیت پرید میان حرفش:
ـ پدری که نتونه دخترشو پیدا کنه، برای من مُرده‌ست. همه چیز دست همایون بود. راحت میتونست بگرده، پیدام کنه. منو، بچشو نجات بده؛ اما نکرد.
هنوز صدای ضبط شدش تو گوشمه منصور. وقتی میگفت من دختری ندارم، تنمو میلرزونه از این همه بی رحمی.
حرفش مثل شلاق در هوا نشست. نگاهش یخ‌زده و محکم بود.
_من نه دنبال بخششم، نه دنبال آشتی. برگشتم که نشون بدم نبودن من چه طعم تلخی داره. اونام باید بچشن. همون‌طور که من چشیدم.
سکوت اتاق را فرا گرفت و تنها صدای عقربه‌ی ساعتی بود که روی دیوار می‌چرخید.
منصور انگشتانش را در هم گره زد. نگاهش از دنا به پیمان و محسن لغزید. بعد، با صدایی آرام‌تر از قبل گفت:
ـ می‌فهمم. خاتون اگر زنده بود، الان همین‌و می‌خواست.
نام خاتون مثل نسیمی از میان اتاق گذشت. دنا پلک زد، اما چیزی نگفت.
شعله‌ی کوچکی در چشم‌هایش زبانه کشید. سرش را انداخت عقب و با لحنی سرد و مطمئن گفت:
_هدف من ساده‌ست، منصور. من نمی‌خوام نابودشون کنم. نه... فقط می‌خوام آرامش‌شونو بگیرم. می‌خوام هر روز و هر شب یادشون باشه که سایه‌ای هست که نمی‌ذاره راحت نفس بکشن. همون‌طور که من توی تموم این سال‌ها نفس نکشیدم.
صدایش مثل لبه‌ی تیغ در فضا ماند. منصور آرام سر تکان داد.
_باشه، گلی. پس بازی شروع شده.
منصور دستی به صورتش کشید. سایه‌ی چراغ رومیزی روی خطوط چهره‌اش افتاد، انگار زمان چند سالی پیرترش کرده باشد. بعد نگاهش را دوباره به دنا دوخت.
_ولی باید حساب‌شده بری جلو. انتقام وقتی معنا داره که طرفت ندونه کی داره بازی‌ش می‌ده.
دنا ابرویی بالا انداخت، لبخندی سرد روی ل*ب‌هایش نشست.
_من که دنبال هیاهو نیستم. آرامش‌شونو می‌خوام. باید خودشون با دست خودشون نابود بشن. من فقط جرقه می‌زنم.
پیمان که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به جلو خم شد.
_خب، جرقه‌ی اول از کجا؟
لحنش پر از عطش بود، عطشی که دنا را لحظه‌ای شاد کرد.
محسن بازویش را روی دسته‌ی صندلی انداخت، با همان اخم سنگین گفت:
_ من می‌گم اردلان. دیدنش تصادفی نبود. اونو باید اول از همه بزنی.
منصور دستی به نشانه‌ی سکوت بلند کرد.
_نه. اردلان ساده‌ترین طعمه‌ست. زودتر از بقیه می‌سوزه. و ما نمی‌خوایم همه‌چی همین‌جا تموم بشه.
دنا انگشتانش را به هم قلاب کرد، سرش را کمی خم کرد و با لحنی آرام، انگار که با خودش حرف می‌زد، گفت:
_ درست می‌گی... اردلان باید آخرین ضربه رو بخوره. می‌خوام وقتی بهش رسیدم، هیچ‌کدوم دیگه پشتش نباشن. می‌خوام تنها، بی‌پناه، با تمام بار گناهش زیر پام له بشه.
چشمانش برق می‌زدند؛ برقی که میان شعله‌ی خشم و سردی سنگ، چیزی مرموز و غیرقابل‌پیش‌بینی را به رخ می‌کشید.
منصور مکثی کرد و بعد صدایش را پایین‌تر آورد:
_ خب... شروعش از کجا باشه؟
سرش را به سمت پیمان و محسن برگرداند.
_ شماها باید حواس‌پرت‌کن باشین. می‌خوام حضور دنا مثل سایه باشه، نه مثل ضربه‌ی مستقیم.
پیمان لبخند زد، آن‌طور که دندان‌هایش برای لحظه‌ای برق زدند.
_ یعنی کاری ک ملکه میگه رو کنیم؟ نشون دادن خودش.
منصور بشکنی در هوا زد.
_دقیقا. له شدن همایون فقط اینطوری دیده می‌شه.
محسن دستی به ته‌ریشش کشید، صدایش بم و سنگین بود.
_و اون وقت دنا فقط کافیه یه جا... ظاهر شه.
سکوتی کوتاه اتاق را گرفت. همه نگاهشان به دنا دوخته شد. او آرام از جا برخاست. به سمت پنجره رفت، پرده‌ی ضخیم را کمی کنار زد. باران هنوز بی‌امان می‌بارید، قطره‌ها روی شیشه به‌هم می‌پیوستند و ردی طولانی به جا می‌گذاشتند.
صدایش از دل همان سکوت بیرون آمد، خونسرد و بی‌رحم:
_ من خودمو بهشون نشون می‌دم. مثل یه کابوس. درست وقتی فکر کنن همه‌چی آرومه. اون‌وقت می‌فهمن دنا یکتا فقط یه اسم نیست... یه تاوانه.
منصور لبخندی محو زد؛ لبخندی که در آن چیزی از تحسین، و چیزی هم از هراس بود.
_باشه دنا. پس اولین قدم، شکستن اعتمادشونه. بعد نوبت آرامششونه.
دنا برگشت. چشم‌هایش آرام و درعین‌حال برنده بود.
_ بذار مزه‌ی فراموشی رو بچشن. همون‌طور که من این همه سال چشیدم.
پیمان و محسن بی‌اختیار سر تکان دادند؛ مثل دو سرباز که فرمان‌شان را گرفته باشند. منصور خودکار نقره‌ای‌اش را دوباره روی میز چرخاند، انگار چرخاندن همان، آغاز رسمی بازی باشد.
و باران همچنان می‌بارید؛ درست مثل ضرب‌آهنگ قلبی که حالا وارد مسیری تاریک‌تر شده بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
#۱۹

هوای اتاق، بوی قهوه‌ی نیمه‌سرد و چوب کهنه می‌داد. سکوت میان چهار نفر کشدار شده بود، آن‌قدر که صدای قطرات باران پشت پنجره مثل ضربه‌های ساعت، تیک‌تاک زمان را به رخ می‌کشید. محسن گوشی‌اش را آرام از جیب بیرون کشید، نگاهی کوتاه به دنا انداخت و شماره گرفت.
صدای سامان از آن‌طرف خط، پرشتاب و گرفته می‌آمد؛ مثل کسی که از دل شلوغی بیرون کشیده شده باشد.
محسن بی‌مقدمه پرسید:
_جشن کیه و کجا؟
مکثی سنگین افتاد. بعد، صدای سامان واضح‌تر شد:
_پنج‌شنبه، شش عصر. باغ یکتاها، همون بیرون شهر. بزرگ‌ترین مهمونی این چند ساله‌ست... پر از خبرنگار و مهمون خارجی.
محسن لبخند تلخی زد، لبخندی که بیشتر به سایه‌ی خستگی می‌مانست تا شادی. تماس که تمام شد، نگاهش را به دنا دوخت:
_ فرداشب. ساعت شش. باغ یکتاها.
چراغ رومیزی نور زردی روی خطوط چهره‌ی دنا ریخته بود. چشم‌هایش مثل آینه‌ی شکسته برق می‌زد. آرام و بی‌هیچ لرزشی گفت:
_ پس وقتشه. همون‌جا... جلوی همه‌شون. می‌خوام هیچ‌کس نتونه انکار کنه.
پیمان با هیجان جلو خم شد:
_چجوری اثبات می‌کنی؟ صد در صد دی‌ان‌ای می‌خوان.
منصور خودکار نقره‌ای‌اش را میان انگشتانش چرخاند و آهسته سر تکان داد:
_بهترین راه هم همینه. آزمایش دی‌ان‌ای جلوی چشم همه... هیچ‌کس نمی‌تونه بعدش بگه خیال‌بافی بوده یا نمایش.
دنا انگشتانش را آرام روی میز ضرب گرفت، مثل کسی که ریتم نبض دشمن را در مشت دارد. صدایش آهسته و شمرده بود:
_جلوی چشم همه‌شون... تکه‌ای از موهامو می‌برم. خونمو می‌ریزم. بذار ببینن دختری که سال‌ها انکارش کردن، خودش با پای خودش اومده.
محسن لبخند کم‌رنگی زد و دهان باز کرد:
_ ملکه، ما سه تا پشتتیم.شهاب و سیاوش هم هستن. نگران هیچی نباش.
پیمان هم با سر تأیید کرد:
_ هر دستی بخواد بهت برسه، اول باید از ما رد بشه.
چشمان دنا برای لحظه‌ای نرم شد، اما همان دم برق صلابت دوباره در نگاهش نشست.
_ نمی‌خوام سپر من باشین... می‌خوام شاهد باشین. شاهد سقوطشون. تا الان از پس همه‌چی بر اومدم، از این به بعدم میام. نگران هیچی هم نیستم. می‌دونم چجوری حقمو بگیرم.
سکوت، مثل پتویی سنگین روی اتاق افتاد. تنها صدای عقربه‌های ساعت بود که با نفس‌های گرفته‌شان می‌آمیخت. دنا آهسته از جا برخاست، کیفش را برداشت. در آستانه‌ی در، به منصور نگاه کرد:
_ فرداشب همه‌چی شروع می‌شه. اولین قدم من نیست... آخرین قدمم هم نیست. فقط می‌خوام زجرشونو ببینم.
و بی‌آنکه کلمه‌ای اضافه بگوید، رفت و درب پشت سرش آرام بسته شد. پیمان و محسن نگاهشان را به منصور دوختند ؛ او خودکار را روی میز رها کرد و سری تکان داد، انگار مُهر تأییدی بی‌صدا زده باشد، سپس از جا برخواست و همزمان با او، پسرها هم بلند شدند و پس از خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شدند.
باران همچنان می‌بارید و قصد بند آمدن نداشت.
دنا پشت فرمان نشست. موتور ماشین روشن شد و حرکت کرد.
پیمان و محسن راهی دیگر گرفتند، اما او مستقیم به سوی باغ یکتاها رفت.
نزدیک ظهر بود که ماشینش مقابل درِ بلند باغ توقف کرد. باران بی‌امان می‌بارید؛ آسمان سیاه، مثل عزاداری خاموش، اشکش را بر زمین می‌ریخت. ماشین‌های لوکس یکی‌یکی وارد می‌شدند. کارگران و خدمه مثل مورچه‌هایی بی‌قرار در رفت‌وآمد بودند، صدای همهمه و جابه‌جایی میزها از پشت دیوار بلند باغ بیرون می‌زد.
دنا بی‌حرکت پشت فرمان نشسته بود؛ شیشه‌ها مه‌گرفته و باران روی صورتش نقش پرده‌ای لرزان را کشیده بود. نگاهش از پشت آن مه، به چراغ‌های روشن باغ خیره ماند. ل*ب‌هایش آهسته تکان می‌خوردند؛ زمزمه‌هایی شبیه نفرینی که از اعماق سال‌ها زخم برمی‌خاست:
_بخندین... جشن بگیرین... فرداشب خنده‌هاتون خفه می‌شه.
گوشی‌اش را برداشت، شماره‌ی پیمان را گرفت. صدایش آرام، اما تیغ‌دار بود. پس از چند ثانیه صدای بله گفتن پیمان در گوشش پیچید و دنا بدون مکث دهان بارز کرد:
_ ساعت نه، همه توی اصطبل باشین. بدون بهونه، بدون تأخیر. اگه کسی نیاد... پوستشو می‌کنم.
پیمان چیزی گفت، اما ناگهان دنا سرش را بالا آورد. پشت در باغ، چراغ‌های ماشینی روشن شدند. قلبش لحظه‌ای ایستاد.
ماشین سیاه، آرام از حیاط بیرون آمد. پشت فرمان، چهره‌ی سرد و آشنای همایون یکتا دیده شد. کنار او زنی با روسری روشن نشسته بود؛ که نام مادر را یدک می‌کشید. همان مادری که سال‌ها نامش در گلوی دنا مثل خاری گیر کرده بود.
نفس دنا سنگین شد. تماس را بی‌هوا قطع کرد. انگشتانش لرزیدند اما دوباره شماره گرفت. تنها یک جمله گفت:
_یادت نره پیمان... ساعت نه.
گوشی را روی داشبورد پرت کرد. موتور را روشن کرد. برف‌پاک‌کن‌ها با ضرب‌آهنگی تند روی شیشه دویدند. چرخ‌ها روی آسفالت خیس لغزیدند. فاصله را با دقت گرفت. چراغ‌های عقب ماشین یکتاها، مثل دو چشم خون‌ریز در مه، روحش را می‌خراشیدند.
نزدیک به ظهر بود اما رنگ آسمان چیز دیگری می‌گفت.
ظهری سیاه تر از روزهای دیگر بود.
جاده خلوت بود. تنها صدای باران که بی‌وقفه می‌کوبید، و نفس‌های سنگین دنا که با ضربه‌ی قلبش یکی می‌شد، شنیده می‌شد.
انگشتانش محکم‌تر دور فرمان گره خوردند. نگاهش همچون تیغی بر سایه‌ی ماشین جلو دوخته بود. همایون با آرامش می‌راند، بی‌خبر از اینکه در چند متر عقب‌تر، دختری که سال‌ها پیش برایش سنگ قبر ساخته بودند، دوباره زنده شده و حالا مثل سایه‌ای بی‌رحم پشت سرش حرکت می‌کند.
چراغ راهنمایی قرمز شد و همایون ترمز گرفت. دنا فاصله را دقیق نگه داشت. نگاهش از آینه عقب گذشت؛ خیابان خیس و خالی بود، هیچ‌کس جز او و شکارش در آن جاده پرسه نمی‌زد.
چراغ سبز شد. ماشین همایون پیچید به جاده‌ای باریک، زیر سقف درختان بلند و خیس که شاخه‌هایشان مثل پنجه‌هایی سیاه بر مسیر خم شده بودند.
لبخند سردی گوشه‌ی ل*ب دنا نشست.
_ چه خوب... هرچه تاریک‌تر، بهتر.
ماشین‌ها جلوتر رفتند. نور چراغ‌ها لکه‌های باران روی شیشه‌ی عقب همایون را مثل اشک‌هایی روشن می‌کرد که از سنگ گریخته باشند.
شهر پشت سر محو شد. تنها دو ماشین ماندند در دل باران، مثل دو تقدیر که دیر یا زود باید به هم برسند.
دنا پوزخندی زد. پایش را سنگین‌تر روی پدال گذاشت. فاصله کوتاه‌تر شد. چراغ‌های قرمز عقب ماشین همایون تند و تیز در چشمش می‌زدند.
و در دل جاده‌ای بارانی، شکارچی خاموش، بی‌آنکه شکار بداند، نزدیک‌تر می‌شد؛ با چشم‌هایی که شعله‌ی انتقام در آن می‌سوخت، و اسمی که قرار بود فردا شب مثل نفرینی ابدی، دوباره بر زبان‌ها بیفتد: دنا یکتا.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا