- چشمانم را میبندم تا در خوابی عمیق فرو روم. یک، دو، سه... خوابی عمیق را تجربه خواهم کرد.
چشمانم را مالش میدهم و با خمیازهای عمیق از خواب بلند میشوم؛ من کجا هستم؟ احساسم میگوید مرا در خواب دزدیدهاند! از جایم بلند شده و چرخی در محوطهی کلبه زدم. پیراهنی بلند و سفید رنگ به تن داشتم؛ واو، دختر اینجا خیلی رویایی است. کلبه بزرگ و چوبی است، فضای آن دراماتیک و روشنایی آن بسیار کم است. آرامش را میتوانم با تمام وجودم احساس کنم. هیچکسی اینجا نیست!
موهایم باز و تا کمرم را پوشانده است؛ از پلههای اتاق خواب پایین آمدم تا کمی بیشتر اطلاعات کسب کنم. تا چشمانم به تاریکی عادت کند کمی طول خواهد کشید... خب، حالا بهتر میتوانم فضا را ببینم. آشپزخانهی تمام چوبی و سنگ کاری شدهی خانه در ضلع شمالی محوطه قرار داشت و موازی پنجرههای بزرگ و شیشهایی که سرتاسری از زمین تا سقف را آراسته بودند قرار داشت. شومینه کنار پنجرهها و در گوشهی چپ خانه بود؛ کف تمام پارکت است. من میتوانم جیر جیر چوبهایش را زیر پاهایم احساس کنم! آتش روشن شومینه خانه را کمی روشن کرده. صحنهی پشت شیشهها بسیار زیباست، طبیعتی سبز رنگ و پر از طروات و شادابی.
درب خانه را پیدا کردم، حال وقت فرار است! با پاهای بــ*ره*نهام به سمت دشتی زیبا که روبرویم قرار داشت رفتم؛ هوا گرگ و میش است. احساس کردن سبزهها زیر پاهایم زیادهم جالب نیست؛ نه تا وقتی که باران ببارد! باران باریده و مرا حسابی دارد خیس میکند. احساس میکنم موش آب کشیده شدهام اما بهترین احساس دنیا را تجربه کردم. به راهم ادامه میدهم، جنگل را پیدا کردم؛ به درون آن نفوذ کردم.
درختان سبز تا آسمان قد کشیدهاند و روشنایی خورشید فروزان را پوشاندهاند تا جنگل حریم تاریک خودش را حفظ کند. صدای جوی آب را میشنوی؟
به دنبالش رفتم، از سخرهها بالا رفتم و پریدم، برگهای درختان را که به گل و خاک مرطوب آغشته شدهاند را زیر پاهایم حس کردم. سر خوردم، آخ...
دستم زخمی شد؛ بلند شدم و به راهم یواش یواش ادامه دادم. به جوی آب رسیدم زلال و شفاف است.
مقداری از آن را با دستانم نوشیدم و بازهم به جلو رفتن و اکتشاف ادامه دادم. آب بسیار خنک و گوارا است. به جایی رسیدم که از تمام منطقه عجیب تر و جالب تر است؛ برف بر زمین نشسته! خدای من...
خیلی سرد و یخ است، پاهایم آنها را حس میکند.
جلوتر که میروم رودخانههم آغشته به برف و یخ است، اما روان است. صدای بلبل و پرندگان بیرون از حیطهی درختان جنگل را میشنوی؟ خیلی رویایی و آرامش بخش است. نور خورشید از میان شاخ و برگ درختان جنگل به اندازهی کورسویی نفوذ کرده!
برف بر روی شاخ و برگ درختان نشسته و نور را انعکاس میدهند. آب رودخانه را با شستپایم تست کردم، سرد است! ساعتی را بر روی درختی آنطرف رودخانه دیدم؛ زمان دارد میگذرد!
صدایی شنیدم! توامشنیدی؟
- زودباش برگرد به رختخواب!
- به سرعت دویدم و تمام راه را برگشتم، از دشت گذر کردم و خودم را به کلبه رساندم؛ درب را بستم و آهی کشیدم، هوف خدای من ساعت کجاست؟
ساعت روی دیواره، میبینی؟ هی دختر داره دیر میشه! اما هنوز وقت برای نوشیدن یک لیوان قهوهی گرم زیر پتو بر روی کاناپهی روبهروی شومینه و تماشای غروب بارانی جنگل از پشت شیشههای کلبه هست! بعد از تماشای باران آرامش بخشی که قطرات آن همچون نوازش مادر بر روی شیشهها میخوردند به اتاق خواب رفتم؛ هنوز پنج دقیقه باقی مانده! پنجرهی اتاق شیروانیای که به عنوان اتاق خواب برایم در نظر گرفته بودند کوچک بود؛ درون تختم دراز کشیدم و چشمانم را بستم؛ یک، دو، سه...
اینبار که بیدار شدم خودم را درون اتاقخواب خانهی خودمان دیدم، اما اگر تمامش یک خواب بود پس آن همه احساسات و این جای زخم که باقی مانده چه میگویند؟ مادرم صدایم میزند باید بروم! توام میتوانی همچین چیزی را تجربه کنی فقط نیاز به تخیل بالا و اطلاعات کافی درمورد دنیای بعد از شیفتینگ داری!
تلاشت رو بکن، تو فراتر از نور هستی و میتوانی با بالا رفتن از پلههای راهروی موازی راه دنیای خاص خودت را پیدا کنی؛ فراموش نکن حتما نشانهای برای بازگشت به دنیای واقعی مشخص کنی. مثل ساعتی که من برای خود نشانه و صدایی که میگوید برگرد را تذکر قرار دادم!
امیدوارم موفق باشی.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»