مادرش چشم ابرویی برایش آمد و با جدیت خطاب به همه گفت:
- اگه یه کلمهی دیگه از دهنتون در بره هر سهی شما رو میندازم بیرون، بس کنید.
احد نگاهی اخم آلود به دو پسر بیخیالش کرد و پوفی کشید. دلش میخواست این دو پسرش سر به راه باشند، درس بخوانند، شغل و درآمد خوبی داشتهباشند و در نهایت ازدواج کنند. درحالی که افشین خانش سی ساله شده و پی مطربی رفتهبود. آریا نیز پی بوکس و ورزشهای رزمی و صد البته بعضی مواقع با برادرش همخوانی میکرد. او از افشین بیخیالتر بود، اندکی درک و شعور زندگی را نداشت. هر روز از این پاسگاه یا آن پاسگاه به دلیل درگیری جمعش میکردند. دو بار هم بینیاش را به باد فنا دادهبود و با عمل زیبایی بهزور به شکل اولش برگشتهبود. در دانشگاه هم که سه سال بیشتر از هم سن و سالانش در خوانده، چون استادانش به هیچ عنوان راضی نبودند به اویی که همیشه غیبت داشت و تیکههای نامناسب به آنها میانداخت، نمره مجانی دهند. هر چقدر هم که به خاطر پدرش با این پسرک کله شق راه میآمدند، او دیوانهتر میشد و فکر آبروی پدرش نبود که مدیر و رئیس آن دانشگاه بود. احد سری با تأسف تکان داد و زمزمه کرد:
- شاهکار کردم با این پسر بزرگ کردنم.
آریا یکی از کوفته تبریزیهای بزرگی که مقابلش بود، را برداشت و با خودشیرینی از مادرش بلند گفت:
- بهبه! نازنین خانم مثل همیشه به ما خجالت داده، حالا کوفته بخوریم یا خجالت؟
افشین نیم نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد:
- خودشیرین!
اما مادرش با عشق نگاهش کرد و گفت:
- قربونت برم عزیزم! غذاتو بخور که پوست استخون شدی... .
***
پیراهن سفیدش را پوشید و سه دکمهی اولش را باز گذاشت، دستی به موهای بلند مشکینش کشید و با ژل مو به آنها حالت داد. ساعت گران قیمت سفیدش را بند دستش کرد و از اتاق خارج شد. پدرش مثل همیشه زودتر از او از خانه خارج شدهبود. مردی قانونی بود، پنج صبح بیدار شده و ورزش میکرد. سپس روزنامه یا کتاب میخواند و صبحانهای مفصل میخورد و در آخر با آراستهترین و شیکترین حالت ممکن بهسمت دانشگاه میرفت. چشمش به نازنین افتاد که درحال لاک زدن به ناخنهای بلندش بود، بیگودیهای روی سرش او را مثل بازیگران فیلمهای خارجی کرده؛ اما او زیباتر از بازیگران هالیوودی بود. نازنین تا چشمش به پسرش خورد، با لبخندی خانمانه لاک قرمز را روی میز قهوهای مقابلش قرار داد و از جا برخاست. بهسمت پسرش رفت و صورت او را گرفت و بـــ.ـــوسـ.ــهای بر روی پیشانیاش نهاد.
- شیر پسر من چطوره؟
آریا دست لطیف و کوچک مادرش را گرفت و بــ.ـــوسـ.ـه.
- خوبم... مامان شب با پسرا میریم شام، شاید دیر بیام خونه.
نازنین با نگرانی دست پسرش را گرفت و اخطارگونه گفت:
- نبینم بری دعوا و کتککاری، بهم قول دادی یادت نره.
آریا سری تکان داد و دوباره دست مادرش را مهمان بـــ.ـــوسـ.ــهای کرد و سپس بهسمت حیاط رفت. طول حیاط طویلشان را طی کرد و سوار ماشین مشکینش شد. استارت زد و با بوقی برای اهالی خانه از آنجا خارج شد و بهسمت دانشگاه راند. همانطور که مشغول رانندگی بود، موزیکی ملایم برای خود گذاشت و تماسی به دوستش گرفت. بعد از هماهنگیهای لازم در مورد رستورانی که قرار بود بروند، تماس را خاتمه داد.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»