صدای آن طرف تلفن قطع شد و بعد از چند لحظه پدرش با تردید پرسید:
- دختر آقای رستگار رو؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که هیچی ندید. ناگهان به خود آمد و فکر کرد وقتی که با غضب سوار ماشین شدهبود و توجهای به او نکرده، او همانجا در بیمارستان ماندهبود. سریع ماشین را پارک کرد و همانطور که به غرغرهای پدرش از آن طرف خط گوش میداد، هول کرده پیاده شد و بهسمت صندلیِ پشتِ صندلی شاگرد رفت و درِ ماشین عقب را باز کرد. النا که در جاپایی نشسته و به در تکیه دادهبود، با باز شدن در به عقب پرت شد که آریا سریع دستش را روی شانهی او گذاشت و کنترلش کرد. دخترک ترسیده به پشتش نگاه کرد و بعد همانطور نشسته، خودش را در جاپایی به طرف دیگر کشید و پشت صندلی راننده قایم شد. آریا با دیدنش خیالش جمع شد و آهی کشید، نگاهی به او انداخت و همانطور که گوشی کنار گوشش بود و پدرش دوباره داد و فریاد راه انداختهبود که چرا جواب نمیدی، زمزمه کرد:
- نمیدونم کیه... ولی خیلی عجیبه!
احد لبخند کوچکی زد و پشتی مبل تکیه داد و خیالش راحت شد که بالاخره پیدا شد، مثل پسرش آرام گفت:
- بیارش خونه، منم زنگ میزنم به پدرش.
آریا «باشه»ای گفت و در ماشین را بست و بدون حرف و سوالی گذاشت دخترک به محو کردن خود ادامه دهد. پشت فرمان نشست و دور زد و بهطرف خانهاش راند. سکوت حاکم در ماشین باعث شدهبود که زمزمههای دخترکِ مرموز را بشنود، اما از میان آنها فقط «من دختر خوبیم» را تشخیص داد. ناگهان چیزی در ذهنش جرقه خورد، نیم نگاهی به پشتش انداخت و با خود گفت:
- چه بلایی سرت آوردن؟ نکنه... .
چند دقیقه بعد مقابل درب خانه پارک کرد و بوقی زد. دقیقهای بعد سرایدار در را باز کرد و او وارد حیاط شد، ماشین را بهسمت پارکینگ هدایت کرد و در جایش پارک کرد. پیاده شد و در عقب را باز کرد و با مدارا گفت:
- دختر خانم پیاده شو.
النا سرش را از روی پاهایی که در آغوشش گرفتهبود، برداشت و نگاهی به او انداخت. محوطهی تاریک پارکینگ که از پشت او نمایان بود، باعث شد بیشتر خود را به در پشت سرش فشار دهد و لبانش آویزان شود. آریا لبخندی گرم به رویش پاشید و روی صندلی با فاصلهی زیاد کنارش نشست و گفت:
- هی کوچولو... به خانوادهت زنگ زدن و اونا چند دقیقه دیگه اینجان تا تو رو با خودشون ببرن.
النا شکاک از گوشهی چشم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. صدای پدر و مادر آریا با گوشش خورد، در حالی که میدویدن تا خود را به ماشین او برسانند. آریا وقتی که صدای آنها را شنید لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. مادرش با گریه خود را به او رساند سپس سیلی محکم بر گونهاش نواخت. النا که شاهد آن صحنه بود، با چشمای گرد در جایش پرید و بعد گونههایش را محکم گرفت و زمزمه کرد:
- نهنه... نه من جیغ نمیکشم نه.
مادر آریا بعد از ضربهی محکمی که نثار فرزندش کردهبود، او را سخت در آغـ.ـوش گرفت و به گریهاش ادامه داد. آریا نیز او را محکم در آغـ.ـوش گرفت که بازویش تیر کشید و آخی از میان لبانش خارج شد.
- دختر آقای رستگار رو؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که هیچی ندید. ناگهان به خود آمد و فکر کرد وقتی که با غضب سوار ماشین شدهبود و توجهای به او نکرده، او همانجا در بیمارستان ماندهبود. سریع ماشین را پارک کرد و همانطور که به غرغرهای پدرش از آن طرف خط گوش میداد، هول کرده پیاده شد و بهسمت صندلیِ پشتِ صندلی شاگرد رفت و درِ ماشین عقب را باز کرد. النا که در جاپایی نشسته و به در تکیه دادهبود، با باز شدن در به عقب پرت شد که آریا سریع دستش را روی شانهی او گذاشت و کنترلش کرد. دخترک ترسیده به پشتش نگاه کرد و بعد همانطور نشسته، خودش را در جاپایی به طرف دیگر کشید و پشت صندلی راننده قایم شد. آریا با دیدنش خیالش جمع شد و آهی کشید، نگاهی به او انداخت و همانطور که گوشی کنار گوشش بود و پدرش دوباره داد و فریاد راه انداختهبود که چرا جواب نمیدی، زمزمه کرد:
- نمیدونم کیه... ولی خیلی عجیبه!
احد لبخند کوچکی زد و پشتی مبل تکیه داد و خیالش راحت شد که بالاخره پیدا شد، مثل پسرش آرام گفت:
- بیارش خونه، منم زنگ میزنم به پدرش.
آریا «باشه»ای گفت و در ماشین را بست و بدون حرف و سوالی گذاشت دخترک به محو کردن خود ادامه دهد. پشت فرمان نشست و دور زد و بهطرف خانهاش راند. سکوت حاکم در ماشین باعث شدهبود که زمزمههای دخترکِ مرموز را بشنود، اما از میان آنها فقط «من دختر خوبیم» را تشخیص داد. ناگهان چیزی در ذهنش جرقه خورد، نیم نگاهی به پشتش انداخت و با خود گفت:
- چه بلایی سرت آوردن؟ نکنه... .
چند دقیقه بعد مقابل درب خانه پارک کرد و بوقی زد. دقیقهای بعد سرایدار در را باز کرد و او وارد حیاط شد، ماشین را بهسمت پارکینگ هدایت کرد و در جایش پارک کرد. پیاده شد و در عقب را باز کرد و با مدارا گفت:
- دختر خانم پیاده شو.
النا سرش را از روی پاهایی که در آغوشش گرفتهبود، برداشت و نگاهی به او انداخت. محوطهی تاریک پارکینگ که از پشت او نمایان بود، باعث شد بیشتر خود را به در پشت سرش فشار دهد و لبانش آویزان شود. آریا لبخندی گرم به رویش پاشید و روی صندلی با فاصلهی زیاد کنارش نشست و گفت:
- هی کوچولو... به خانوادهت زنگ زدن و اونا چند دقیقه دیگه اینجان تا تو رو با خودشون ببرن.
النا شکاک از گوشهی چشم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. صدای پدر و مادر آریا با گوشش خورد، در حالی که میدویدن تا خود را به ماشین او برسانند. آریا وقتی که صدای آنها را شنید لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. مادرش با گریه خود را به او رساند سپس سیلی محکم بر گونهاش نواخت. النا که شاهد آن صحنه بود، با چشمای گرد در جایش پرید و بعد گونههایش را محکم گرفت و زمزمه کرد:
- نهنه... نه من جیغ نمیکشم نه.
مادر آریا بعد از ضربهی محکمی که نثار فرزندش کردهبود، او را سخت در آغـ.ـوش گرفت و به گریهاش ادامه داد. آریا نیز او را محکم در آغـ.ـوش گرفت که بازویش تیر کشید و آخی از میان لبانش خارج شد.