❀ رمان در حال ترجمه ✎ بانو تانگلوود | دلارام کاربر انجمن راشای

بانو تانگلوود | دلارام کاربر انجمن راشای
◀ نام رمان
بانو تانگلوود (Lady Tanglewood)
◀ نام مترجم
دلارام خ
◀ نام نویسنده
جان راسل (John Russell)
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، فانتزی

DELARAM

•{ رَهْسِپٰارِ بٰاد‍ْ }•
کادر مدیریت راشای
► ■ مدیر ارشد راهنما ❤ ◄
⚜ تیم آنالیز ⚜
عنوان: بانو تانگلوود (Lady Tanglewood)
ژانر: عاشقانه، فانتزی
نویسنده: جان راسل (John Russell)
مترجم: دلارام خ
ناظر: @Blueberry
خلاصه اثر:
این رمان درباره لیدی الیزابت، زن جوانی است که برای نجات دارایی خانواده‌اش مجبور به ازدواج با مردی می‌شود که دوستش ندارد. با این حال، او به زودی خود را در کنار یک غریبه مرموز می‌بیند که وارد زندگی او شده و او را تهدید می‌کند که همه کارهای اورا کشف می‌کند؛ این درحالی است که او پیچیدگی‌های بین عشق و وظیفه‌اش را کنترل می‌کند، بانو الیزابت باید تصمیم بگیرد که آیا از قلب خود پیروی کند یا به تعهدات خود در قبال خانواده‌اش عمل کند.

محتوای اثر:
فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
پس‌گفتار
*تمامی پارت‌های موجود در ترجمه قدیمی بازنویسی شده و برای ادامه مطالعه بایستی از پارت اول شروع کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«فصل اول»
ناری روی زین جابه‌جا شد، بدنش از یک هفته سفر در جاده خشک و کوفته بود. مشتاق بود زمانی را با نامزدش بگذراند و از قبیله‌ی آرووود او دیدن کند. آیین رسمی پیوند آن‌ها قرار بود در جشن نیم‌تابستان، که شش هفته دیگر بود، کامل شود. هر بار که ناری به ازدواج قریب‌الوقوعش فکر می‌کرد، دلش لرزشی عصبی را تجربه می‌کرد. این سفر به آرووود آخرین دیدار رسمی بین دو قبیله تا زمان مراسم بود، که در قلعه‌ی تانگلوود، مقر خانواده‌ی ناری، برگزار می‌شد. دو خانواده هنوز باید درباره‌ی برنامه‌های عروسی گفتگو می‌کردند، از جمله جزئیات نهایی جهیزیه. ناری همراه با نه نفر دیگر از قبیله‌اش به آرووود سفر می‌کرد: پدر و مادرش، سه فی، و چهار خدمتکار. فی‌های همراه آن‌ها از نظر فنی اهل تانگلوود نبودند، اگرچه پاولا، معلم پری ناری، از زمانی که او به یاد داشت، بخشی از زندگی‌اش بود. پدر ناری، سلدن، رهبر قبیله‌ی تانگلوود بود و مادرش، آیالا، «لیج فیمون» به شمار می‌رفت. آیالا مسئول امور جادویی و نظامی همه‌ی قبایل بود. با طولانی شدن سفر، اعصاب همه شروع به تحلیل رفتن کرده بود. ناری صدای بحث والدینش را در مورد چیزی در حالی که در کنار هم سوارکاری می‌کردند، شنید. از آنجایی که والدینش به‌ندرت در مورد چیزی اختلاف نظر داشتند، ناری تصمیم گرفت مداخله کند.او صبر کرد تا جاده عریض شود و سپس اسب پالومینو خود را در کنار مادیان مادرش کشید.
- چی شده؟ از آخرین توقف‌مون دارین بحث می‌کنین.
- چیزی نشده.
آیالا سرش را تکان داد و با این حرکت بافت بلند موهایش تاب خورد. موهای قهوه‌ای تیره‌اش با درخششی از هایلایت‌های آبی مشخص همراه بود و این ویژگی مشترک تمام فیمون‌ها، فارغ از قبیله یا جایگاه‌شان. فیمون‌ها نود و هشت درصد انسان و دو درصد فی بودند و موهای آبی‌ آن‌ها یادآور نژاد جادویی‌شان بود. فی‌ها فقط یک رنگ مو داشتند: آبی درخشان. ریش مردان فی نیز آبی بود و حتی در میان بزرگان‌شان، هیچ اثری از سفیدی در میان آن موهای آبی دیده نمی‌شد. (این ویژگی باعث می‌شد آن‌ها همیشه جوان‌تر یا اسرارآمیزتر به نظر برسند.)
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ناری اَبروهایش را در هم کشید.
- من که گوش دارم! تو و بابا دو ساعته دارین با هم جر و بحث می‌کنین. بحث‌تون درباره‌ی مراسم پیونده؟
سلدن نگاهی به دخترش انداخت، چشمان آبی‌اش تیره و مات بود.
- این چیزی نیست که لازم باشه نگرانش باشی.
هر وقت پدرش این جمله را می‌گفت، ناری مطمئن می‌شد که اتفاقی افتاده که باید نگرانش باشد. او همچنین خوب می‌دانست که با این روش مستقیم، از پدر و مادرش چیزی دستگیرش نخواهد شد. ناری آهی کشید.
- فکر می‌کردم شما دو نفر با ازدواج من با موردان موافقید.

سال گذشته، چند ماه پیش از آنکه ناری شانزده‌ساله شود، سفیر قبیله‌ی ارووود ترتیب ازدواجی میان موردان، پسر رئیس قبیله‌ی آرووود و ناری را داده بود، با این وعده که این پیوند قبیله‌های‌شان را نزدیک‌تر خواهد کرد. اگرچه آیالا و سلدن اصولاً با این وصلت موافق بودند، اما بر این نکته پافشاری کردند که این باید پیوندی عاشقانه میان دو جوان باشد. ناری ذهن تیز موردان و تعهدش به جادوی «سروینگ» را تحسین می‌کرد؛ جادویی که تمام فایمون‌ها به اجرای آن سوگند خورده بودند. از همان نخستین دیدار، دریافت که از نظر پیش‌زمینه و علایق کاملاً با هم هماهنگ‌اند؛ از باغبانی و اسب‌سواری گرفته تا علاقه‌ی مشترک‌شان به ماستیف‌ها، که هر دویشان آن‌ها را به هر نژاد سگ دیگری ترجیح می‌دادند. موردان همیشه کمی مجذوب استعدادهای جادویی ناری به نظر می‌رسید، استعدادهایی که ناری با خود اعتراف می‌کرد از نظر انضباط از موردان پیشی گرفته‌اند. البته ناری از امتیازِ داشتن یک استاد فَی (پری) و دو جادوگر برجسته به عنوان پدر و مادر برخوردار بود. افزون بر آن، ناری بی‌وقفه تمرین جادوی «سروینگ» خود را ادامه می‌داد، در حالی که موردان ترجیح می‌داد به جای مطالعه‌ی کتاب طلسم‌اش، به شکار و ماهی‌گیری بپردازد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
طی یک سال گذشته، کشش ناری نسبت به موردان بیشتر شده بود. هر بار که نگاه تیره‌ی موردان مستقیم به چشم‌هایش می‌افتاد، ضربان قلب ناری تندتر می‌زد؛ شدت آن نگاه گاهی باعث می‌شد گونه‌هایش گل بندازد. هر بار که ل*ب‌های موردان آرام دستش را لــ.ـــمس می‌کرد دلشوره‌اش فروکش می‌کرد. «به احترام به قوانین تایپ و ترجمه راشای بخشی از این پاراگراف حذف شده.» ناری مطمئن بود که عاشق شده است. اوایل بهار همان سال، زمانی که مادرش از او پرسید که آیا تمایل دارد آیین پیوند ادامه یابد، ناری با رضایت پاسخ داده بود. با این‌حال، او می‌دانست که مناسبات میان دو قبیله‌شان چندان بی‌دغدغه نیست. قبیله‌ی تانگلوود، نسل‌هاست که بر مسند قدرت نشسته؛ و مادر ناری، در مقام عالی‌رتبه‌ی فایمون‌ها، اختیار نهایی را بر رؤسای قبایل از جمله پدرِ موردان داراست. رئیس قبیله‌ی آرووود همواره از فرمان‌برداری تحت سلطه‌ی او ناخشنود بوده است. ناری نمی‌دانست آیا این دلخوری از آن‌روست که مادرش زنی مقتدر است، یا از این‌که آرووود هیچ‌گاه زمام کامل امور را در اختیار نداشته. آیالا لبخند زد و گوشه‌های چشمانش جمع شد (چین افتاد).
- البته که موافقیم. اگر از قبل به توافق نرسیده بودیم، این همه راه رو نمی‌اومدیم. همون‌طور که پدرت گفت، هیچ‌چیزی نباید نگرانت کنه، جز برنامه‌های مراسم ازدواجت. باید اعتراف کنم تا لباس عروست رو نبینم، خیالم راحت نمی‌شه. اولین پرو کمی جای بحث داشت، نظرت چیه؟
گرچه ناری می‌دانست مادرش قصد دارد حواسش را پرت کند، اما باید اذعان می‌کرد
صحبت کردن درباره‌ی عروسی و لباس‌های جدیدش، به‌خصوص لباس عروس، حواس‌پرتی خوبی بود. ناری خندید و گفت:
- می‌ترسم اگه پرو بعدی هم خراب بشه، مجبور بشیم از جادو کمک بگیریم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آیالا با لبخند گفت:
- احساس می‌کنم پروی بعدی خیلی بهتر می‌شه.
و بعد ادامه داد:
- بیشتر نگران آیین پیوند هستم. هر رئیس قبیله یه گروه بزرگ می‌فرسته باید توی جنگل خونه‌هایی روی درخت بسازیم که جا برای همه باشه!
ناری و والدینش خندیدند و کمی از دلخوری‌های قبل در میانشان کم شد. ناری دید که مسیر پیش‌رو باریک‌تر شده و دوباره پشت سرشان قرار گرفت. همین‌طور که می‌تاخت، فهرست‌هایی در ذهنش می‌ساخت از همه چیزهایی که باید با موردان در میان بگذارد؛ از رنگ کاشی‌های ورودی خانه‌ی جدیدشان گرفته تا درخت‌های میوه‌ای که می‌خواستند در باغ بکارند. ناری متوجه توده‌ای از گرد و غبار در فاصله‌ی دور شد و پدر و مادرش را صدا زد:
- سوارهایی دارن میان، اگه بخوای از شدت گرد و خاک حدس بزنی، گروه بزرگی‌ان.
سلدن دستش رو بالا آورد تا نور آفتاب رو از چشمش بگیره.
- به نظر می‌رسه رنگ‌ و نشان قبیله‌ی آروووده.
ناری خم شد و روی زینش جلوتر رفت:
- موردان رو می‌بینی؟
سلدن شانه بالا انداخت و از پشت سرش گفت:
- فکر نکنم... هنوز یه روز کامل تا رسیدن به مقر پدرش فاصله داریم.
صدای سم اسب‌ها اجازه‌ی ادامه‌ی صحبت رو نداد؛ گروهی از افراد قبیله‌ی آرووود با رنگ‌های سبز و قهوه‌ای، تاخت‌کنان به سمتشون آمدند. لیندن، پدر شوهر آینده‌اش، رئیس قبیله اُربان رو شناخت که در جلوی گروه سوار می‌تاخت.
- خوش اومدی، قبیله‌ی تنگل‌وود! خوش اومدی به جنگل‌های آرووود!
اُربان با صدای بلند گفت و با اسبش به سمت ناری و والدینش رفت. ناری با خود فکر کرد چرا اُربان باید این‌قدر زود، وسط ناکجا آباد به استقبالشون بیاد، به‌جای اینکه صبر کنه تا فردا قبیله‌ش به مقر اون‌ها برسه. البته اگر موردان همراه پدرش بود، ناری شکایتی نداشت؛ در غیر این صورت، این سفر از قلمروی آرووود چیزی جز یکنواختی نبود.
اُربان اسبش رو نگه داشت پوزه‌ی اسبش تقریباً با مادیان آیالا برخورد می‌کرد. با صدای خش‌دار گفت:
- خوش اومدی، لِیج آیالا و رئیس سِلدن. انتظار داشتیم زودتر برسید.
ناری تغییر ظریفی در حالت بدن پدرش حس کرد؛ عضلات پشتش کشیده شد. گرچه پشت سرش نشسته بود، می‌دانست که چانه‌ی قوی سلدن در پاسخ به بی‌ادبی اُربان، محکم به هم فشرده شده. هیچ‌کس حتی رئیس یک قبیله‌ی همسایه حق نداشت بدون اجازه تا این حد به لیج فایمون نزدیک شود. در گذشته بر سر چنین بی‌احترامی‌هایی جنگ‌ها در گرفته بود. آیالا با سری خمیده گفت:
- خوش اومدی، رئیس اُربان. راستش کمی با هوای بد برخورد کردیم و یکم تاخیر داشتیم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ناری با لحن آیالا ابرویش را بالا انداخت، لحنی که به طور محسوسی سرد و حتی محتاط بود. دلیل رفتار مادرم با اوربان چیست؟ آیا به این دلیل است که او خیلی به مادرم نزدیک شده؟ و چرا اوربان برای خوشامدگویی به ما تا این حد دور از خانه‌اش سوارکاری کرده؟ هیچ کدام از اینها منطقی نیست.
ناری هیچ وقت از پدرشوهر آینده‌اش خوشش نیامده بود. نگاه‌هایی که اوربان گاهی به او می‌انداخت، وقتی که فکر می‌کرد ناری حواسش نیست، به نحوی احساس آلودگی و بی‌ارزشی به او می‌داد. او وقتی مرد جوان خوش‌چهره‌ای با یک تعظیم مودبانه به والدینش خوشامد گفت و سپس از کنار آنها رد شد تا به ناری ملحق شود، فکر کردن به اوربان را متوقف کرد.
- بانو تِنگل‌وود، به آرووودِ حقیر خوش اومدید. دیدن دوباره شما قلب مرا شاد می‌کند.
موردان گفت، لبخندی بر لبانش نقش بسته بود و اسب سیاهش را کنار پالومینوی ناری کشید. او از عنوان رسمی ناری استفاده کرد، زیرا شایسته دخترِ لردِ فیِمون بود. موردان، قدبلند، چهارشانه، سرشار از اعتماد به نفس، راست بر زین خود نشسته بود و چشمانش هنگام لبخند زدن به او برق می‌زد. گاهی ناری فکر می‌کرد موردان کمی بیش از حد مطمئن، تقریباً متکبر است. او این موضوع را با معلمش در میان گذاشته بود، که به ناری گفته بود به او وقت بدهد. موردان جوان بیست ساله اغلب متکبر بودند، به خصوص وقتی با دخترِ لرد نامزد می‌شدند. موهای ماسه‌ای‌رنگِ (شنی) موردان، که کمی به رنگ آبی آغشته بود، تا یقه تونیکش را می‌پوشاند. چشمان تیره او که در مقابل دیگران محافظه‌کار بود، هنگام نگاه کردن به ناری، نرم می‌شد. او با اوربان و دیگر افراد قبیله آرووود که برای استقبال از آن‌ها بیرون آمده بودند، سر تکان داد. همه لباس جنگی به تن داشتند، از جمله موردان، که زره‌های زنجیری نقره‌ای آن‌ها هرگاه خورشید از میان درختان بلند بالای سرشان سرک می‌کشید، می‌درخشید. در مقابل، هیچ‌کدام از اعضای قبیله تِنگل‌وود زره نپوشیده بودند و لباس‌های راحت‌تری برای سفر انتخاب کرده بودند. شنل بادمجانی رنگ ناری در نسیم بهاری به اهتزاز درمی‌آمد. زیر شنلش، یک پیراهن سوارکاری اسطوخودوسی با نوارهای طلایی پوشیده بود، دامن بلند آن شکاف داده شده بود تا هنگام نشستن بر زین، او را محدود نکند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
چه سورپرایز دوست داشتنی، فرمانده، ناری لبخند زد. موردان به عنوان پسر اُربان و جانشین دوم او، روزی رئیس آرووود خواهد شد. ناری معتقد بود که او رهبری دلسوزتر از پدرش خواهد بود، کسی که با مشت آهنین بر آرووود حکومت می‌کرد. با وجود شهرت اُربان در برخورد سخت با هر کسی که از او سرپیچی کند، او همیشه به آیالا و سلدن وفادار بوده است.
- از استقبال گرم شما سپاسگزارم، اما چرا این همه راه رو اومدید و با این همه افراد قبیله که همه لباس رزم پوشیدن؟
موردان دستکش پوشیده خود را به سمت جنگل‌های اطراف تکان داد.
- ما در این مناطق چندین بار گرگ دیده‌ایم. پدر می‌خواست مطمئن بشه که شما و پدر و مادرتون با خیال راحت به دژ می‌رسید.
ناری گفت:
- اوه.

و با خود فکر کرد که نیازی نیست بیست و چهار نفر از افراد قبیله از آن‌ها در برابر حمله گرگ محافظت کنند. به هر حال، سه پری همراهشان بودند و پری‌ها می‌توانستند به راحتی طلسم‌های محافظتی دورشان بیاندازند، یا حتی آن‌ها را از خطر دور کنند. و مادر و پدرش، به عنوان جادوگران ماهر، بیشتر از این توانایی داشتند که یک سپر دفاعی دور خود ایجاد کنند. حتی اگر جادوی آن‌ها شکست می‌خورد، که هرگز اتفاق نیفتاده بود، همه افراد تانگل‌وود می‌توانستند به همان خوبی که طلسم می‌اندازند، شمشیر بزنند. اما ناری نمی‌خواست ناسپاس به نظر برسد، با توجه به تلاشی که نامزدش و پدرش انجام داده بودند، بنابراین لبخند زد.
- از شما بابت زحمتی که برامون کشیدید ممنونم.
صدای موردان خش‌دار شد.
- هیچ تلاشی برای حفظ امنیت نامزد من زیاد نیست. باید تا الان بدونی من چه احساسی نسبت به تو دارم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن راشای بانو تانگلوود ترجمه کتاب جان راسل دپارتمان کتاب سایت و انجمن راشای
  • عقب
    بالا