༼عکاس خانه رویا ༽
بعد از عکس گرفتن از ۷نفر نوبت پیر زنی نا توان شدکمکش کردم اورا بر صندلی نشاندم و صورتش را با دوربین تنظیم کردم از او عکسش را گرفتم و اورا اماده کردم کمی منتظر ماندم نفر بعدی بیاییدیک خانم با پوشیه روی صندلی نشست پوشیه اش را داد بالا و حجابش را درست کرد چهره اش را که دیدم ته دلم لرزید... چهره یک بانوی بهشتی را داشت دوربین را اماده کردم اما انقدر محو ان چهره شده بودم که نفهمیدم کی از ان عکس گرفتم و کی به ان عکس را تحویل دادم شب به خانه رفتم اما هنوز تصویر ان چهره در مغزم بود چهره پاکی داشتبا تمامی زن هایی که دیده بودم فرق داشت تاحالا دختری به خوش رویی ان ندیده بودمچشمانم را بستم اما در خواب نمیرفتم مگر ان چهره زیبا میگذاشت من خواب را به چشمانم ببینم.... با فکر ان صورت به خواب رفتم .... رویا رویااااااا رویا کجایی رویا با چادر سفید و پوشیه سفیدش با دست گل رز قرمزش وارد شد من اماده ام ........ از خواب پریدم نفس نفس میزدم خواب همان دختری که در عکاس خانه امد عکس گرفت را دیدم.... رویا؟ یعنی نامش رویاست؟ عرق هایم را پاک کردم و بلند شدم نماز غذای صبحم را خواندم و به سمت عکاس خانه راه افتادم وارد شدم زنی با پوشیه دوباره وارد شد قلبم تپش گرفت نکند ان باشد؟ با صدای ارام و ارام بخشی گفت من برای شناسنامه ام عکس میخواهم اما عکسی که شما دیروز از من گرفته اید به درد شناسنامه نمیخورد اگر میشود یکبار دیگر امتحان کنید قلبم ریخت... همان بود... با پت و پت گفتم بل... بله... بفرمایید... زن روی صندلی نشست پوشیه اش را داد بالا به چشمانش خیره شدم ابی نبود ولی باز میشد غرق شد... دوربین را بر چهره اش تنظیم کردم عکسش را گرفتم و بهش تحویل دادم و پنهانی یک عکس از او را برای خود برداشتم... وقتی رفت به عکس خیره شدم....
چشمانم را باز کردم به امید انکه شاید دوباره رویا را ببینم به عکاس خانه رفتم پیرمردی با شانه های خمیده و لباس مشکی و خاکی وارد شد با چشمان قرمز و صورتی بغض الود گفت میخواهم عکس دخترم را قاب کنی و بر ان ربان مشکی ای بزنی غمگین و گرفته گفتم خدا بهتان صبر بدهد پیرمرد! عکس را از ان گرفتم اما با دیدن عکس تمام اوار ها روی سرم ریخت.... رویا.... رویا.....
بعد از عکس گرفتن از ۷نفر نوبت پیر زنی نا توان شدکمکش کردم اورا بر صندلی نشاندم و صورتش را با دوربین تنظیم کردم از او عکسش را گرفتم و اورا اماده کردم کمی منتظر ماندم نفر بعدی بیاییدیک خانم با پوشیه روی صندلی نشست پوشیه اش را داد بالا و حجابش را درست کرد چهره اش را که دیدم ته دلم لرزید... چهره یک بانوی بهشتی را داشت دوربین را اماده کردم اما انقدر محو ان چهره شده بودم که نفهمیدم کی از ان عکس گرفتم و کی به ان عکس را تحویل دادم شب به خانه رفتم اما هنوز تصویر ان چهره در مغزم بود چهره پاکی داشتبا تمامی زن هایی که دیده بودم فرق داشت تاحالا دختری به خوش رویی ان ندیده بودمچشمانم را بستم اما در خواب نمیرفتم مگر ان چهره زیبا میگذاشت من خواب را به چشمانم ببینم.... با فکر ان صورت به خواب رفتم .... رویا رویااااااا رویا کجایی رویا با چادر سفید و پوشیه سفیدش با دست گل رز قرمزش وارد شد من اماده ام ........ از خواب پریدم نفس نفس میزدم خواب همان دختری که در عکاس خانه امد عکس گرفت را دیدم.... رویا؟ یعنی نامش رویاست؟ عرق هایم را پاک کردم و بلند شدم نماز غذای صبحم را خواندم و به سمت عکاس خانه راه افتادم وارد شدم زنی با پوشیه دوباره وارد شد قلبم تپش گرفت نکند ان باشد؟ با صدای ارام و ارام بخشی گفت من برای شناسنامه ام عکس میخواهم اما عکسی که شما دیروز از من گرفته اید به درد شناسنامه نمیخورد اگر میشود یکبار دیگر امتحان کنید قلبم ریخت... همان بود... با پت و پت گفتم بل... بله... بفرمایید... زن روی صندلی نشست پوشیه اش را داد بالا به چشمانش خیره شدم ابی نبود ولی باز میشد غرق شد... دوربین را بر چهره اش تنظیم کردم عکسش را گرفتم و بهش تحویل دادم و پنهانی یک عکس از او را برای خود برداشتم... وقتی رفت به عکس خیره شدم....
چشمانم را باز کردم به امید انکه شاید دوباره رویا را ببینم به عکاس خانه رفتم پیرمردی با شانه های خمیده و لباس مشکی و خاکی وارد شد با چشمان قرمز و صورتی بغض الود گفت میخواهم عکس دخترم را قاب کنی و بر ان ربان مشکی ای بزنی غمگین و گرفته گفتم خدا بهتان صبر بدهد پیرمرد! عکس را از ان گرفتم اما با دیدن عکس تمام اوار ها روی سرم ریخت.... رویا.... رویا.....