♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ مجموعه داستان‌های فائزه محمدی | راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع faezeh_44
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مجموعه داستان‌های فائزه محمدی | راشای
◀ نام داستان کوتاه
مجموعه داستان‌های فائزه محمدی
◀ نام نویسنده
فائزه محمدی
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، اجتماعی

faezeh_44

عضو راشای
عضو راشای
༼عکاس خانه رویا ༽

بعد از عکس گرفتن از ۷نفر نوبت پیر زنی نا توان شدکمکش کردم اورا بر صندلی نشاندم و صورتش را با دوربین تنظیم کردم از او عکسش را گرفتم و اورا اماده کردم کمی منتظر ماندم نفر بعدی بیاییدیک خانم با پوشیه روی صندلی نشست پوشیه اش را داد بالا و حجابش را درست کرد چهره اش را که دیدم ته دلم لرزید... چهره یک بانوی بهشتی را داشت دوربین را اماده کردم اما انقدر محو ان چهره شده بودم که نفهمیدم کی از ان عکس گرفتم و کی به ان عکس را تحویل دادم شب به خانه رفتم اما هنوز تصویر ان چهره در مغزم بود چهره پاکی داشتبا تمامی زن هایی که دیده بودم فرق داشت تاحالا دختری به خوش رویی ان ندیده بودمچشمانم را بستم اما در خواب نمیرفتم مگر ان چهره زیبا میگذاشت من خواب را به چشمانم ببینم.... با فکر ان صورت به خواب رفتم .... رویا رویااااااا رویا کجایی رویا با چادر سفید و پوشیه سفیدش با دست گل رز قرمزش وارد شد من اماده ام ........ از خواب پریدم نفس نفس میزدم خواب همان دختری که در عکاس خانه امد عکس گرفت را دیدم.... رویا؟ یعنی نامش رویاست؟ عرق هایم را پاک کردم و بلند شدم نماز غذای صبحم را خواندم و به سمت عکاس خانه راه افتادم وارد شدم زنی با پوشیه دوباره وارد شد قلبم تپش گرفت نکند ان باشد؟ با صدای ارام و ارام بخشی گفت من برای شناسنامه ام عکس میخواهم اما عکسی که شما دیروز از من گرفته اید به درد شناسنامه نمیخورد اگر میشود یکبار دیگر امتحان کنید قلبم ریخت... همان بود... با پت و پت گفتم بل... بله... بفرمایید... زن روی صندلی نشست پوشیه اش را داد بالا به چشمانش خیره شدم ابی نبود ولی باز میشد غرق شد... دوربین را بر چهره اش تنظیم کردم عکسش را گرفتم و بهش تحویل دادم و پنهانی یک عکس از او را برای خود برداشتم... وقتی رفت به عکس خیره شدم....
چشمانم را باز کردم به امید انکه شاید دوباره رویا را ببینم به عکاس خانه رفتم پیرمردی با شانه های خمیده و لباس مشکی و خاکی وارد شد با چشمان قرمز و صورتی بغض الود گفت میخواهم عکس دخترم را قاب کنی و بر ان ربان مشکی ای بزنی غمگین و گرفته گفتم خدا بهتان صبر بدهد پیرمرد! عکس را از ان گرفتم اما با دیدن عکس تمام اوار ها روی سرم ریخت.... رویا.... رویا.....
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
درد دل دریا



مقدمه
ببخش اگه که اشک اومد به چشم تو
اگه ساختم جهنم از بهشت تو
اگه بین منو تو فاصلست الان
اگه زندم فقط هنوز به عشق تو
ببخش اگه تموم شد دیگه خندمون
اگه نبودم اونکه ساختی تو سرت
ببخش اگه یه وقتایی به یادمی
ببخش که عشق نذاشت باور کنم تو اشتباهمی...
ببخش اگه چشمام فقط تورو میدید تورو میخواست
ببخش که هرچقدر که من بگم ببخش کمه برات
..... .......
شروع داستان

امشب موج هایش را دیوانه وار میکوبید به ساحل...
از دنیا خسته بود..
هر ماهی که نزدیک ساحل بود را پرت کرد به ساحل و کشت...
کسی از او نپرسید درد دلت چیست؟
او دیوانه تر شد و حتی یک کشتی را در خودش غرق کرد...
چه بود درد این دریا؟
انقدر دریا دیوانه شده بود که ساحل از او پرسید
چت شده که انقدر دیوانه وار اب هایت را روی من میریزی؟!
دریا جواب داد
امروز فهمیده ام چقدر به درد نخورم...
هرکس زیاد نزدیکم شود میمیرد...
ماهی هایی که نزدیک توان را نمی توانم نجات و موج انها را به نزد تو میاورد...
وقتی طوفانی شوم کسی نزدیکم نمیایید...
وقتی باران بهم سر میزند کسی دیگر برای خوش گذرونی پیشم نمیایید...
ساحل خندید و گفت
دروغ نگو تو اینها را از اول عمرت میدانستی متولد شدی... بگو چت شده ؟
دریا ارام شد و گفت
امشب امده بود... با ان دست در دست هم...
ساحل تعجب کردو گفت
پس بد سالها دوتا مرغ عاشق بهت سر زدن و دیوانه شدی؟
دریا پوزخندی زد و گفت
پسره بهش اعتراف کرد بلخره دوستش داره ...
ساحل متعجب گفت
بعدش چه شد؟
دریا تعریف کرد...
دختر قبول کرد و هر دویشان خوشحال بودند
تصمیم گرفتن در من اب تنی کنند
اما نمیدانم چه شد یهو موج از دستم در رفت و دختر را تا وسط دریا بردم....
و دختر غرق شد...
ساحل خشکش زد و به دریا خیره شد...
دریا ادامه داد...
پسره تا چند روز از ل*ب دریا تکان نخورد...
تو که شاهدی ساحل
۲سال پنهانی رابطه داشتن
اون شبی که خانواده دختره مخالفت کردند رو یادته؟
پسر اومد اینجا و کلی گریه کرد
یادته چقدر پیش ما خاطره داشتن؟
اما منه نامرد همه چیو خراب کردم ساحل...
ساحل دیگر با دریا هم کلام نشد...
هرچه دریا اورا صدا زد ساحل جوابی به دریا نداد....
ساحل هم با دریا قهر کرده بود... مانند دریا که خود با خودش قهر بود...
دریا از خودش بدش امده بود که عشق پسر را از ان گرفته بود... ان هم بعد ان همه سختی که برای دختر کشید....
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
『شال خاکستری』

با ذوق نخ بافتنی خاکستری را برداشتم و شروع کردم به شال گردن بافتن
بعد مدتها سختی باهاش قرار داشتم...
برای ساعت ۳نوبت ارایشگاه گرفته بودم سریع خودم را جمع جور کردم و به ارایشگاه رفتم بعد کلی درد کشیدن واسه زیبایی از ارایشگاه اومدم
به سمت لباس فروشی بزرگ در خیابان ارژنگ رفتم و بهترین لباس هارا تهیه کردم و به سوی خانه رفتم
به قهوه خانه زنگ زدم و بهترین جارا رزور کردم
شبانه روزی مشغول بافت شال بودم
دستهایم زخم شده بود
با کلی بی خوابی و ذوق
بلخره روز قرار رسید.....
با ذوق اماده شدم و به سوی قهوه خانه پسر اقا حشمت حرکت کردم
وارد شدم
پسری زیبا با لباس های چرم مشکی ای که در افق خیره بود رو دیدم
به سویش پرواز کردم
با او مدتها حرف زدم
.میدانی قشنگ تر از چشمانت چی را دیدم آلما؟
. چی را دیدی؟
. موهایت...
در سکوت بهش خیره شدم
در چشمانش غرق شده بودم
نمیدانم چرا وقتی با او حرف میزدم مردم مرا با تعجب نگاه میکردند
حتی وقتی دوتا سفارش خواستم گارسون مرا دیوانه خطاب کرد..
کمی بعد شال گردن خاکستری که بافته بودم را در اوردم
این را برای تو بافتم
مرسی ولی من نمیتوانم ازت بگیرمش...
با تعجب گفتم برای چه؟
درحالی که اشک از چشمانش میچکید گفت
من خیلی وقته رفتم آلما....
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
او از راه رسید
درست وقتی که قرار بود دل ببندم به تنهایی ام.
ان روز ها عشقمان را میان چادر گل گلی بیبی پنهان میکردیم.
آن روز ها عشق را در بافتن فرش اغاز می کردیم
ان زمان عشق را میتوانست از نگاه فهمید نه از یک گفتار پر دردسر ساز...
این روایت از روزهایی است که مردم یاد گرفتند دوست داشتن را بی صدا زندگی کنند
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اگر بگویم رهایم بکن! رهایم میکنی؟
اگر بگویم مرا ول کن دیگر برایم گریه نکن ازرده میشوم! دیگر گریه نمیکنی؟
اگر بگویم برو دنبال زندگی ات و با هرکسی که خوشبختت میکند! میروی؟
انتظار داری چه واکنشی بهت نشان دهم طرلان!
طرلان چادرش را جلو کشید و از کیفش گل را بیرون کشید و در دست او گذاشت
مرد دو زانو رو زمین نشست
طرلان نگاهی به مرد کرد و گفت
خودت خواستی اینگونه شود!
منکه عاشقت بودم
منکه دنیایم را ریختم به پات
منکه دیوانه وار برایت از عشقم میگفتم
منکه...
خسته روی زمین خاکی نشست و به مرد نگاه کرد
مرد خنثی بود
نه اشک میریخت نه میخندید... نه فریاد می زد...
فقط چشمانش قرمز شده بود و خیره شده بود به طرلان..
طرلان چادرش را جلو کشید و شروع کرد به گریه کردن...
من... من نمیخواستم اینگونه شود!....
چادر رو از روی صورتش برداشت و خاک را چنگ زد
اورد بالا و ارام ان را رها کرد....
و به مرد نگاه کرد و گفت
تقصیر خودت است...
اگر ان روز اهسته رانندگی میکردی....
الان کنارم بودی....
به جای خالی مرد خیره شد...
و بعد به پایین نگاه کرد
سنگ قبر همان مردی که توهمش را زده بود....
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
تیمارستان عاشقان
مقدمه :
تیمارستان به معنای روانی بودن و دیوانه بودن نیست
گاهی وقتا میتوان فهمید دیوانه ها عاقل تر از انسان اند... و این عاقلیت بیش از حد انها را بیمار و در تیمارستان کشانده است...
اگر قرار باشد هر عاقلی روانی و دیوانه باشد پس چرا اسم دانشمند ها و پرفسور ها سر جایشان است؟
؟؟؟؟؟
........
شروع داستان....

روی دیوار نقش دست خونی بود...
رویک دیوار یک قلب تیر خورده و دیگری یک قلب شکسته بود....
برای محافظت از خودم شوکر برداشته بودم اما اینها اصلا کاری به من نداشتند... هرکی سرش در لاک خودش بود و کار خودش را انجام میداد
یکی نقاشی میکرد یکی مینوشت یکی میخندید و یکی گریه میکرد و یکی یک چیزی درست میکرد....
هر کدام مشغول کاری بودند
در واقع اسم اینجا را نمیشد گذاشت تیمارستان
میتوان گذاشت شهر مرده ها...
شهری که هرکس یا از عشق زیاد شادابی بیش از حد گرفته بود یا از بی عشقی و شکست عشقی زیاد افسرده و دیوانه شده بود....
به از میان انها عبور کردم
به یک دختر زیبارو و جوانی رسیدم
بیش از حد میخندید و خوشحال بود
در چشمانش عشق را میتوانست خواند...
نگاهی به او کردم و گفتم
توکه سالمی... تو رو چرا اوردن اینجا؟
خنده اش ایستاد....
چشمانش غمگین شد....
ناگهان بلند زد زیر گریه....
دست پاچه شدم و گفتم
ببخشید من اصلا قصد ناراحت کردنتون نداشتم این فقط یک سوال بود!
دختر با هق هق گفت
من دیونم؟
من روانیم؟
نگاهی بر او کردم و لبخندی زدم و گفتم
نه...
تو هیچکدام از انها نیستی
دختر پوزخندی زد و گفت
پس اینجا چکار میکنم
من فقط... بغض تمام صدایش را برداشت
ادامه داد
من فقط... من فقط میخواستم بهش برسم...
پلکی زدم و گفتم
خب چی شد
رسیدی؟
لبخندی زد و گفت
اره....
رسیدم...
اما درست لحظه ای که بهش رسیدم منو انداختن تو این زندان.. تو این شهر مرده...
با دلسوزی بهش گفتم
چرا؟
لبخند غمگینی زد و گفت
چون کسی که بعد من عاشقش شده بود رو کشتم و بعدش قلبشو در اوردم و قلبشو سوزوندم و خاکسترشو با اب شستم و اثری از اون قلب باقی نذاشتم!
ترسیدم..... ترس که نه به معنای واقعی گرخیدم...
با پ ت پ ت ل*ب زدم
اخ... اخه... چ.. را؟
غمگین نگاهم کرد و گفت
توام مثل مامان بابا ازم میترسی؟
لبخندی زدم و هول کرده سریع گفتم
من... ن... نه...
چشماشو لحظه ای بست و باز کرد و گفت
من ازارم به یه مورچه هم نمیرسه...
فقط... فقط اون کسی که بخواد چیزی که من دوست دارمو ازم بگیره نابود میکنم...
از بچگی اینطوری بودم...
یک بار پسر عموم دفتر خاطراتمو خیس کرد و من با چوب زدم تو سرش و باعث شد حافظشو از دست بده....
متعجب نگاهی بهش کردم
غمگین گفت...
من دیونه نبودم.... فقط هیچوقت هیچکس نفهمید اون چیزی که برای منه ...برای منه.... نه کس دیگه!
گزارشی از حرف زدنم باهاش نوشتم و بلند شدم و به قدم زدنم ادامه دادم...
رسیدم به یک پیرمرد که زیر ل*ب اواز میخوند....
اما افسوس... تورو خواستن... دیگه دیره... دیگه دیره....
اما افسوس به نخواستن.... دلم اروم... نمیگیره... نمیگیره...
کنارش نشستم
با چشمای غمگینش به قاب عکس روبه روش خیره شد و گفت
اینم از این عظم خانم
دیگه‌ چی دوست داری برات بخونم؟...
ناگهان خندید و گفت
ای بابا عظم... توام همش با این قر زدنات.. باشه میرم چایی بیارم...
از تخت بلند شد و به سمت فلاکس رفت و دو لیوان چایی ریخت هنگام چایی ریختن زیر ل*ب میگفت
این خانومم ولش کنی همش من براش کلفتی کنم والا انگار نه انگار سنی ازمون گذشته...
بعدش لحظه ای سکوت کرد و داد زد
باشه بابا قر نمیزنم حاج خانم ناراحت نشو....و اومد یکیو گذاشت جلو عکس و یکیو خودش برداشت
نگاهی به من کرد و تازه متوجه حضور من شد
لبخندی زد و گفت
میبینی عظم... مهمون برامون اومده!
لبخندی زدم و گفتم
ولی کسی که اینجا نیست!
پیرمرد ناگهان خندید...
از ته دل...
بد اینکه اروم شد گفت:
اگر عظم رو نمیبینین... پس یعنی همتون کورین!
بعدش خیلی اروم گفت
دیگه هیچوقت اینو نگو عظم ناراحت میشه
و چشمکی زد و دوباره به عکس خیره شد
گزارشی از این پیرمرد هم که مشکلش این بود که توهم حضور زنش را زده بود را نوشتم و بلند شدم و به را هم ادامه دادم
به سرکارم رفتم و عصبی گزارشا رو پرت کردم جلوشون و گفتم
واقعا براتون متاسفم
شما به این ادما میگین مریض؟
میگین روانی؟
میگین کسی که نیاز داره تو زندانی به اسم تیمارستان بستری شه؟
اشکم رو گونم جاری شد...
ل*ب زدم...
فقط... گناهشون عاشقی بود...
گناه همشون....
از اون روز به بعد هروز یک دسته گل رز میخریدم و هروز میرفتم و به همشون گل رز هدیه میدادم و تا جایی که در توانم بود هر کدام را که واقعا در انجا زجر میکشید مرخص میکردم ....
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا