♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ مجموعه داستان‌های فائزه محمدی | راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع faezeh_44
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مجموعه داستان‌های فائزه محمدی | راشای
◀ نام داستان کوتاه
مجموعه داستان‌های فائزه محمدی
◀ نام نویسنده
فائزه محمدی
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، اجتماعی

faezeh_44

عضو راشای
عضو راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-07-27
نوشته‌ها
9
پسندها
21
امتیازها
3
༼عکاس خانه رویا ༽

بعد از عکس گرفتن از ۷نفر نوبت پیر زنی نا توان شدکمکش کردم اورا بر صندلی نشاندم و صورتش را با دوربین تنظیم کردم از او عکسش را گرفتم و اورا اماده کردم کمی منتظر ماندم نفر بعدی بیاییدیک خانم با پوشیه روی صندلی نشست پوشیه اش را داد بالا و حجابش را درست کرد چهره اش را که دیدم ته دلم لرزید... چهره یک بانوی بهشتی را داشت دوربین را اماده کردم اما انقدر محو ان چهره شده بودم که نفهمیدم کی از ان عکس گرفتم و کی به ان عکس را تحویل دادم شب به خانه رفتم اما هنوز تصویر ان چهره در مغزم بود چهره پاکی داشتبا تمامی زن هایی که دیده بودم فرق داشت تاحالا دختری به خوش رویی ان ندیده بودمچشمانم را بستم اما در خواب نمیرفتم مگر ان چهره زیبا میگذاشت من خواب را به چشمانم ببینم.... با فکر ان صورت به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
درد دل دریا



مقدمه
ببخش اگه که اشک اومد به چشم تو
اگه ساختم جهنم از بهشت تو
اگه بین منو تو فاصلست الان
اگه زندم فقط هنوز به عشق تو
ببخش اگه تموم شد دیگه خندمون
اگه نبودم اونکه ساختی تو سرت
ببخش اگه یه وقتایی به یادمی
ببخش که عشق نذاشت باور کنم تو اشتباهمی...
ببخش اگه چشمام فقط تورو میدید تورو میخواست
ببخش که هرچقدر که من بگم ببخش کمه برات
..... .......
شروع داستان

امشب موج هایش را دیوانه وار میکوبید به ساحل...
از دنیا خسته بود..
هر ماهی که نزدیک ساحل بود را پرت کرد به ساحل و کشت...
کسی از او نپرسید درد دلت چیست؟
او دیوانه تر شد و حتی یک کشتی را در خودش غرق کرد...
چه بود درد این دریا؟
انقدر دریا دیوانه شده بود که ساحل از او پرسید
چت شده که انقدر دیوانه وار اب هایت را روی من...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
『شال خاکستری』

با ذوق نخ بافتنی خاکستری را برداشتم و شروع کردم به شال گردن بافتن
بعد مدتها سختی باهاش قرار داشتم...
برای ساعت ۳نوبت ارایشگاه گرفته بودم سریع خودم را جمع جور کردم و به ارایشگاه رفتم بعد کلی درد کشیدن واسه زیبایی از ارایشگاه اومدم
به سمت لباس فروشی بزرگ در خیابان ارژنگ رفتم و بهترین لباس هارا تهیه کردم و به سوی خانه رفتم
به قهوه خانه زنگ زدم و بهترین جارا رزور کردم
شبانه روزی مشغول بافت شال بودم
دستهایم زخم شده بود
با کلی بی خوابی و ذوق
بلخره روز قرار رسید.....
با ذوق اماده شدم و به سوی قهوه خانه پسر اقا حشمت حرکت کردم
وارد شدم
پسری زیبا با لباس های چرم مشکی ای که در افق خیره بود رو دیدم
به سویش پرواز کردم
با او مدتها حرف زدم
.میدانی قشنگ تر از چشمانت چی را دیدم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
او از راه رسید
درست وقتی که قرار بود دل ببندم به تنهایی ام.
ان روز ها عشقمان را میان چادر گل گلی بیبی پنهان میکردیم.
آن روز ها عشق را در بافتن فرش اغاز می کردیم
ان زمان عشق را میتوانست از نگاه فهمید نه از یک گفتار پر دردسر ساز...
این روایت از روزهایی است که مردم یاد گرفتند دوست داشتن را بی صدا زندگی کنند
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اگر بگویم رهایم بکن! رهایم میکنی؟
اگر بگویم مرا ول کن دیگر برایم گریه نکن ازرده میشوم! دیگر گریه نمیکنی؟
اگر بگویم برو دنبال زندگی ات و با هرکسی که خوشبختت میکند! میروی؟
انتظار داری چه واکنشی بهت نشان دهم طرلان!
طرلان چادرش را جلو کشید و از کیفش گل را بیرون کشید و در دست او گذاشت
مرد دو زانو رو زمین نشست
طرلان نگاهی به مرد کرد و گفت
خودت خواستی اینگونه شود!
منکه عاشقت بودم
منکه دنیایم را ریختم به پات
منکه دیوانه وار برایت از عشقم میگفتم
منکه...
خسته روی زمین خاکی نشست و به مرد نگاه کرد
مرد خنثی بود
نه اشک میریخت نه میخندید... نه فریاد می زد...
فقط چشمانش قرمز شده بود و خیره شده بود به طرلان..
طرلان چادرش را جلو کشید و شروع کرد به گریه کردن...
من... من نمیخواستم اینگونه شود...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
تیمارستان عاشقان
مقدمه :
تیمارستان به معنای روانی بودن و دیوانه بودن نیست
گاهی وقتا میتوان فهمید دیوانه ها عاقل تر از انسان اند... و این عاقلیت بیش از حد انها را بیمار و در تیمارستان کشانده است...
اگر قرار باشد هر عاقلی روانی و دیوانه باشد پس چرا اسم دانشمند ها و پرفسور ها سر جایشان است؟
؟؟؟؟؟
........
شروع داستان....

روی دیوار نقش دست خونی بود...
رویک دیوار یک قلب تیر خورده و دیگری یک قلب شکسته بود....
برای محافظت از خودم شوکر برداشته بودم اما اینها اصلا کاری به من نداشتند... هرکی سرش در لاک خودش بود و کار خودش را انجام میداد
یکی نقاشی میکرد یکی مینوشت یکی میخندید و یکی گریه میکرد و یکی یک چیزی درست میکرد....
هر کدام مشغول کاری بودند
در واقع اسم اینجا را نمیشد گذاشت تیمارستان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا