- تاریخ ثبتنام
- 2025-06-05
- نوشتهها
- 129
- پسندها
- 644
- امتیازها
- 93
چراغ تمرکز
در شبی که ذهنم چون آسمانی پر از ابرهای پراکنده بود، روی یک صندلی نشسته بودم.
نفسی عمیق کشیدم و به سکوتی گوش سپردم که در قلبم پنهان بود.
آنجا، چراغی کوچک سوسو میزد، نوری که زمزمه میکرد:
«به لحظه بازگرد.»
تمرکز، آینهای شد که در آن، خودم را واضحتر دیدم.
****
و بعد با دهانم بیرون بردم. [پنج ثانیه]
به یک ستاره خیره شدم و به دم و بازدم ادامه دادم.
هر نفس، گویی موجی، از آشوب ذهنم را به ساحل سکوت میرساند.
آن ستاره، چون لنگری در آسمان، مرا به لحظهی اکنون پیوند داد.
در آن لحظه، نه گذشتهای بود که سایهاش بر من افتد، نه آیندهای که در مه گم شود.
فقط من بودم، نفسهایم، و نوری...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.