♦ رمان در حال تایپ ✎ سالوس | نسا رحمتی و فاطمه تاجیکی | نویسندگان راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Aseman
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
سالوس | نسا رحمتی و فاطمه تاجیکی | نویسندگان راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
سالوس
◀ نام نویسنده
نسا رحمتی و فاطمه تاجیکی
◀نام ناظر
shagha79
◀ ژانر / سبک
اجتماعی، تراژدی

Aseman

عضو راشای
عضو راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-10
نوشته‌ها
31
پسندها
279
امتیازها
53
سن
28
بسم الله الرحمن الرحیم


نام رمان: سالوس «سالوس: ریا، تزویر، دورویی، فریب»
نویسنده: نسا رحمتی، فاطمه تاجیکی
ژانر: اجتماعی، تراژدی
سبک: رئال
ناظر: @shagha79

خلاصه:

داستان شرح رفاقتی پُر شور و به‌شدت صمیمی‌ست.
رفاقتی که با محبت و دوستی و همراهی و... شروع میشه، یه رفاقت پُر تَب و تاب؛ اما بین این رفاقت، یک‌طرف پُر از دروغه و تقریبا همه‌چیش دروغه و طرف مقابل آدمی با سادگی زیاد و...

سخن نویسنده:
سلام خدمت همگی، رمان سالوس یه داستان واقعیه! هدفمون از نوشتنش این بود که شاید بشه یکم تجربه‌ش رو بقیه استفاده کنن و درس بگیرن و دل یه سری‌ها کمی آروم بگیره. امیدوارم دوست داشته باشین و بتونیم حق مطلب رو ادا کنیم و خواننده‌‌های...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مقدمه:
دوست واژه‌ای که هر کسی با شنیدنش یاد یه کسی، یا یه سری خاطرات که با یه شخص داره میفته. بعضی رفاقت‌ها ارزش جنگیدن دارن؛ اما باید حواست باشه که تو نمی‌تونی تنها کسی باشی که می‌جنگه.
بعضی دوست‌ها قبل از رفتن بهت میگن، دوستت دارم، این‌جور آدم‌ها فکر می‌کنن تو گوسفندی که قبل از کشتنت بهت آب بدن؛ ولی این آب دادن صرفا واسه کم کردن احساس گناه خودشونه.
خیلی وقت‌ها به دوست‌هامون تکیه می‌کنیم، غافل از این‌که، یه تکیه‌گاه ممکنه زخمی بهت بزنه که هیچ دشمنی از پسش بر نمیاد. آخه دشمن‌هات هیچی از تو نمی‌دونن؛ ولی دوستت می‌دونه.
می‌خوام یه نصحیت بهت بکنم، هیچ‌وقت اجازه نده کسی تو ذهنت جایی رو اجاره کنه که بهای اون‌جا بودن رو نمی‌پردازه. آخه اگه این کار رو بکنی دچار خاطره بازی میشی و خاطره...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«پریا»
راست میگن که همیشه یه بدتری هم هست. وقت‌هایی که فکر می‌کنی حال و روزت بدتر از این نمیشه یه اتفاق ساده به راحتی می‌تونه خیلی اوضاعت رو بدتر از اینی که هست بکنه. این‎‌قدر بدتر که آرزو کنی کاش تو همون روزهایی که فکر می‌کردی خیلی حالت بَده می‌موندی، دقیقا مثل حال و روز من.
روز‌هایی از زندگیم هست که دعا می‌کنم کاش توی همون روز‌های قبل، زمانی که فکر می‌کردم بدترین روز‌های زندگیم هستن می‌موندم؛ اما این‌جای زندگیم نبودم. گاهی قانع بودن به بد، بهتر از رسیدن به بدتره؛ اما من ناراضی از روزهای بَدَم رسیدم به روزهای بدتر. کم‏‌کم و نرم رسوندنم به سیاهی. روز‌ها و شب‌هایی که می‌تونست قشنگ‌تر از این باشه؛ اما با اشتباه خودم و سادگیم سیاه شد.
- پریا.
به عقب برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
- کِی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و رفت بیرون. کلافه و عصبی دستم رو ‌مشت کردم. یکم بعد کیف و سوئیچم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون رفتم، فریماه تو سالن نشسته بود.
- بریم.
بلند شد و پشت‏ سرم راه افتاد. سوار آسانسور شدیم و دکمه‏‌ی پارکینگ رو زدم.
- غذا بگیریم بریم خونه بخوریم، حوصله‏ی رستوران اومدن ندارم.
دهنش رو باز کرد مخالفت کنه که پیش‏‌دستی کردم.
- فریماه خواهش می‌کنم واسه این موضوع هم دوساعت سخنرانی نکن.
یه چشم‏‌غره بهم رفت و دیگه چیزی نگفت خداروشکر. این دختر با نصیحت‌هاش من رو پیر کرد. به پارکینگ رسیدیم و به‏ سمت ماشینم رفتم که دیدم فریماه وسط راه ایستاد.
- چرا نمیای؟
- ماشینم چی؟
راست می‌گفت، ماشینش این‎‌جا می‌موند.
- خب بذارش همین‌جا هست دیگه، امشب هم پیش من بمون، صبح هم با هم میایم شرکت.
دستی به چونه‌اش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
- نخیر سرم به جایی نخورده.

در حینی که ماشین رو به حرکت در می آوردم گفتم: پس چه مرگت شد؟

- یه ساعته کشتم خودم رو این همه قر دادم برات، خودم رو دلقک کردم برات، هرکی دیگه بود از خنده کَمِ کَم روده‏بُر می‌شد. بعد تو فقط یه لبخند بی‌رنگ و رو تحویل من میدی؟

اوف! باز می‌خواد شروع کنه. حالا یه موضوع دیگه پیدا کرد.

- آهان، پس دردت اینه که به دلقک بازیت نخندیدم. می‌خوای برات تاج گل بگیرم؟ خندیدم دیگه، چرا این‌قدر حرص می‌خوری؟

چشم‏غره‌ای بهم رفت و گفت: بخوره تو سرت اون خندیدنت، بی‌لیاقت.

لبخندی به روش زدم و صداش کردم.

- فریماه؟

- ها؟

- ها چیه بی‌ادب.

با یه حالت مسخره گفت: جونم عشقم؟ خوبه این‌جوری؟

عصبانی بود، حق هم داشت ولی من نمی‌تونستم همون دختر شاد و شیطون قبل باشم. اون آدم تو وجود من...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- پریا؟ پریا با توام. الو، کجایی پریا؟

دستی داشت جلوم تکون می‌خورد. از فکر بیرون اومدم و بی‌حواس رو به فریماه گفتم:
- جوجه دوست داشت.

انگار هنوز تو فکر بودم که این جمله رو گفتم.

نگاهی گیج به فریماه کردم و گفتم:
- صدام زدی؟

فریماه فقط نگاهم کرد. باز غرق شده بودم، باز رفته بودم به یه دنیای دیگه. حرفی نداشتم بگم.

- ببخشید.

با عصبانیت گفت:
- چی رو ببخشم؟ این‌که داری خودت رو از بین می‌بری؟

لبخندی بهش زدم و گفتم:
- خوبم.

- آره مشخصه چقدر خوبی. پریا توروخدا بسه. لعنتی بسه داری نابود میشی. چی تو اون گذشته‏‌ی لعنتی هست که این‌قدر بهش چسبیدی؟

آرنج دست‌هام رو، روی میز گذاشتم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم.

- بس کن فریماه، خواهش می‌کنم.

- اره دیگه، پای حرف حق که می‌رسه بس کنم. اوکی خواهر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
کدوم عکس؟ کدوم عشق؟

عاشقی یعنی همین. جمله‌ای که هروقت هرچی که شد با این جمله رفع و رجوع شد. عشقی که پُر از دروغ بود. عکسی ندارم که بخوام ببینم، نخواستم که داشته باشم. همه رو پاک کردم، هرچی که از اون روزها داشتم، ولی لعنتی خاطراتش رو نتونستم پاک کنم. منی که دیگه چیزی ازش نمونده و هیچ فرقی با یه آدم مُرده نداره جز نفس کشیدنش.

«بی‎‌کسی تمام ِتوئه، لحظه‌‎های شوم توئه

گریه کن که هیچ راهی نیس که ابر غم رو بوم توئه

بی‌گناه کریه کن، هی بگو آه... گریه کن.

گریه کن بشین عکس عشقتو ببین

ولی جای گله نیست عاشقی یعنی همین

حق داری بهونه از هر چیزی بگیری

ولی حق نداری بمیری.»

بی‌کسی! بی‌کَس نیستم، اما حسش ر‌و دارم. آدم‌های زیادی اطرافم و کنارم هستن، اما من تنهام. حس تنهایی و بی‌کسی رو با تعداد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ازش تشکر کردم و به اون آیدی پیام دادم. یکم بعدش جواب داد. خودم رو معرفی کردم و بهش گفتم:
- ریرا آیدیت رو بهم داده و خواستم که با خودت حرف بزنم. این‌قدر که ریرا ازت تعریف کرد و گفت واقعا راجع‏‌بهت کنجکاو شدم.

اسمش مهسا بود. اون هم خیلی با خوش‌رویی و مهربونی جوابم رو داد. اون روز رو کامل با هم حرف زدیم. از خودش برام گفت، از زندگیش، از خانواده‌‏اش، از پدر و مادرش و...

بهش گفتم:
- میشه تلفنی صحبت کنیم؟ کنجکاوم صدات رو بشنوم.

گفت:
- آره حتما، چرا که نه.

بعدش شماره‌اش رو برام فرستاد. بهش زنگ زدم و سلام و احوال‌پرسی کردیم، بعدش با خنده گفت:
- یه‌‏وقت تعجب نکنی‌ها، صدای من و ریرا خیلی شبیه هَمِه.

جرقه‌‏ی اول...

شَک به دلم افتاد، اما بعدش با خودم گفتم نه بابا چه شَکی؟ خیلی از فامیل‌ها...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا