♦ رمان در حال تایپ ✎ منزلگه بیدهای مجنون|شهرزاد قصه‌گو| راشای

منزلگه بیدهای مجنون|شهرزاد قصه‌گو| راشای
◀ نام رمان
منزلگه بیدهای مجنون
◀ نام نویسنده
شهرزاد قصه‌گو
◀نام ناظر
Saba molodi
◀ ژانر / سبک
تراژدی

emily

عضو راشای
عضو راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-08-11
نوشته‌ها
6
پسندها
15
امتیازها
3
نام رمان:منزلگه بیدهای مجنون
نام نویسنده:شهرزاد قصه گو
ژانر: تراژدی
خلاصه:
خاندان رازلین به تصویری مزین با قاب تمام طلا می‌مانستند؛ زیبا، فریبا، درخشان و به همان اندازه دور از دسترس.
چیزی در خمیره این خاندان بود که آنان را متمایز می‌کرد؛ چیزی که از جنس تلخ حقیقت بود، نه جادو و نفرین.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:


« به نام یزدان پاک »
« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه، بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »




نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا توجه داشته باشید، مطالعه و رعایت قوانین ذکر شده در تاپیک‌های زیر الزامی است:

  1. ...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مقدمه:
شاید برخی از مردم باور نکنند؛ اما حقیقت این است که گریه‌های شبانه، فقط برای دعوا با محبوب نیستند و خانه‌های ساکت همیشه ماجراهای عاشقانه غمناک به خود ندیده‌اند.

"در قلب و روح آدمی، گنجینه های نفیسی وجود دارند که اگر کلیدشان دست فرد دیگری بیفتد، می‌شکنند و نابود می‌گردند."
این جمله در میان نقوش حکاکی‌شده‌ی گل‌های رز، بر سر در عمارت منزلگه بیدهای مجنون نقش بسته بود. هر کس حتی اندکی ادگار رازلین را می‌شناخت، می‌دانست این بدیهی‌ترین چیزیست که می‌شود انتظار داشت او دستور حک کردنش را بر سر در خانه‌اش بدهد.
به نمای برف‌رنگ خانه نگریستم. نمایی که بیشتر مناسب خانه‌ای با جنب و جوش بسیار و مهمانی‌های بی‌شمار به نظر می‌رسید تا عمارتی که سال‌ها تنها مهمانش پزشک بود.
دستم را در میان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پرسیدم:
- دوشیزه رازلین، می‌توانید دقیق‌‎تر توضیح دهید؟
آهی کشید.
- نمی‌دانم از کجا برایتان بگویم. وقتی دیدم برادر همیشه مرتب و منظمم یادش می‌رود وسایلش را کجا گذاشته، کمی مشکوک شدم که شاید بیماری‌ای داشته باشد؛ اما چه کسی حرف مرا باور می‌کرد؟ وقتی به مارتا می‌گفتم رفتارهای ایوان طبیعی نیست، با خنده می‌گفت:
- دوشیزه ویولت، چه کسی با گم کردن چند وسیله مریضی جدی و کشنده گرفته؟
مادرم هم می‌گفت:
- ویولت، تو زیادی نگران هستی. ایوان فقط کمی حواس‌پرت شده.
اما این آرامششان دیری نپایید. یک روز مادرم سرزده وارد اتاق ایوان شد تا درباره‌ی موضوعی با او صحبت کند که دید او مشغول بحث با کسیست که آنجا حضور ندارد. این گونه که من شنیدم، مدام به آن فرد التماس می‌کرده رهایش نماید. خب، مادرم را که می‌شناسید،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا