♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ ل*ب سکوت | راوی خاموش | راشای

ل*ب سکوت | راوی خاموش | راشای
◀ نام داستان کوتاه
ل*ب سکوت
◀ نام نویسنده
راوی خاموش
◀ ژانر / سبک
اجتماعی

راوی خاموش

عضو راشای
عضو راشای
از کمردرد روی مبل دراز کشیدم، زندگی‌ام در یک چیز خلاصه شده، پسرم که سرتا پا به او اختصاص دادم. دستان درد گرفته و یارای بلند شدن برا صرف یک شام مختصر را هم ندارم.
زندگی یکنواخت و خسته‌کننده، نه ماجرایی نه جایی و نه همسر جالبی، هیچکدام را ندارم.
اوه! همسرم!
او خسته‌کننده آدمی است که تا الان دیده‌ام. او و خانواده‌اش
وقتی دور هم هستن به صورت خیلی مضحکی می‌مانند، فقط خدا خدا می‌کنم زودتر بروم و چشمم به آن‌ها نیافتد.
خانواده‌ی خسته کننده‌ای هستند، هیچ ماجرایی، همیشه در یک خانه ۶۰ متری در حالی که روی مبل‌ها زهواردرفته لم دادند.
آن روزهای اول میگفتند:
- مبل.هامون اصل ترکه، برا اینکه خراب نشه روکش کشیدیم.
منم چه ساده باور کردم ولی الان که پنج سال گذشته اصل ترک را دیدم! خراب و خراب طوری که سمساری هم آن را قبول نمی‌کند.

***
روزی هزار بار به این فکر می‌کنم که چطور گول حرف‌های الکی اون رو خوردم! همه‌اش دروغ... قرار بود قاضی بشه، به ما گفتن قراره بشه ولی نشد، یه کاسب جز شد که هیچ وقت پول نداره.
من همه پولدارها حسودیم میشه، اون‌ها راحت مسافرت میرن، لباس‌هایی که دوست دارن رو می‌پوشن و تفریحاتی که دوست دارن انجام میدن.
مسخره‌ترین چیز می‌دونی چیه؟
این که صدام در نمیاد و تازه شوهر جان می‌فرماین:
- تو همش طلبکاری! هیچ وقت سیسمونی نداره.
دوست دارم بزنم تو دهنش بهش بگم:
- هوی مردک، زندگیمو تباه کردی، هیچ وقت پول نداری نفهم، من هنوز دارم لباس‌های خونه‌ی بابام رو می‌پوشم، آنقدر نمی‌فهمی.
ولی سکوت می‌کنم چون احمقه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
زندگی من مثل یک برکه‌ی راکد است. نه موجی هست و نه صدایی، فقط کار و خستگی است.
یک هفته‌ایست که یخچال خانه خالی از گوشت و لبنیات است. او بیکار شده و من باید به فرزند چند ماهه‌مان شیر دهم. از خستگی گوشه‌ای کز کردم و می‌خواهم بخوابم ولی نگران دخترم هستم. او شیر من را می‌خورد و من درمانده شده‌ام.
ساعت ۱۲ شب است که با گریه بیدار شده، شیر ندارم و او گرسنه است. به پدرش میگویم:
- یه چیزی درست نکن بخوره.
او هم خسته و عصبی است، پرخاش می‌کند ولی تنها تخم‌مرغ درون یخچال را نیمرو می‌کند. دخترم هنوز گریه می‌کند و من غمگین هستم.میگویم:
- اونایی که دارن چطوری زندگی می‌کنن؟
پرخاش می‌کند.
- مگه نمی‌بینی شب تا صبح سگ دو میزنم.
پوزخند میزنم ، عصبانی‌تر میشود:
- هر چی خواستی برات گرفتم
و من باز پوزخند می‌زنم.
- هی سگدو بزن بعد شب بیام ریختتو ببینم، پاشو برو نبینمت.
بچه را بر می‌دارد و به اتاق می‌رود. سر به گریبان هستم، چراغ‌ها خاموش است و دلم شکسته.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    رمان تراژدی
  • عقب
    بالا