از کمردرد روی مبل دراز کشیدم، زندگیام در یک چیز خلاصه شده، پسرم که سرتا پا به او اختصاص دادم. دستان درد گرفته و یارای بلند شدن برا صرف یک شام مختصر را هم ندارم.
زندگی یکنواخت و خستهکننده، نه ماجرایی نه جایی و نه همسر جالبی، هیچکدام را ندارم.
اوه! همسرم!
او خستهکننده آدمی است که تا الان دیدهام. او و خانوادهاش
وقتی دور هم هستن به صورت خیلی مضحکی میمانند، فقط خدا خدا میکنم زودتر بروم و چشمم به آنها نیافتد.
خانوادهی خسته کنندهای هستند، هیچ ماجرایی، همیشه در یک خانه ۶۰ متری در حالی که روی مبلها زهواردرفته لم دادند.
آن روزهای اول میگفتند:
- مبل.هامون اصل ترکه، برا اینکه خراب نشه روکش کشیدیم.
منم چه ساده باور کردم ولی الان که پنج سال گذشته اصل ترک را دیدم! خراب و خراب طوری که سمساری هم آن را قبول نمیکند.
***
روزی هزار بار به این فکر میکنم که چطور گول حرفهای الکی اون رو خوردم! همهاش دروغ... قرار بود قاضی بشه، به ما گفتن قراره بشه ولی نشد، یه کاسب جز شد که هیچ وقت پول نداره.
من همه پولدارها حسودیم میشه، اونها راحت مسافرت میرن، لباسهایی که دوست دارن رو میپوشن و تفریحاتی که دوست دارن انجام میدن.
مسخرهترین چیز میدونی چیه؟
این که صدام در نمیاد و تازه شوهر جان میفرماین:
- تو همش طلبکاری! هیچ وقت سیسمونی نداره.
دوست دارم بزنم تو دهنش بهش بگم:
- هوی مردک، زندگیمو تباه کردی، هیچ وقت پول نداری نفهم، من هنوز دارم لباسهای خونهی بابام رو میپوشم، آنقدر نمیفهمی.
ولی سکوت میکنم چون احمقه.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»