پارت بیستم
۲۰. نگاهِ بینفس
نگاهت را به یاد دارم،
نه از روی وضوح،
نه از رنگِ چشمها،
بلکه از لرزشی
که بیهوا
در من افتاد.
تو فقط یکبار نگاه کردی،
نه طولانی،
نه عمیق،
اما آن لحظه
مثل نفسِ آخرِ کسی بود
که نمیخواهد برود
اما چارهای ندارد.
من در آن نگاه
تمامم را باختم،
نه از روی ضعف،
از روی دلی
که سالها منتظر بود
کسی بیاید
و فقط
نگاهش کند.
تو رفتی،
و نگاهت را با خود بردی،
بیآنکه بدانی
در من چیزی
برای همیشه
جا مانده.
حالا هر بار
کسی نگاهم میکند،
من به تو فکر میکنم
به آن لحظهی کوتاه
که هیچکس جز من
نفهمید
چقدر نفسگیر بود.
و هنوز
در من چشمهایی هست
که فقط برای تو
باز میشوند،
هر شب،
در تاریکی،
بیصدا،
بیامید.
۲۰. نگاهِ بینفس
نگاهت را به یاد دارم،
نه از روی وضوح،
نه از رنگِ چشمها،
بلکه از لرزشی
که بیهوا
در من افتاد.
تو فقط یکبار نگاه کردی،
نه طولانی،
نه عمیق،
اما آن لحظه
مثل نفسِ آخرِ کسی بود
که نمیخواهد برود
اما چارهای ندارد.
من در آن نگاه
تمامم را باختم،
نه از روی ضعف،
از روی دلی
که سالها منتظر بود
کسی بیاید
و فقط
نگاهش کند.
تو رفتی،
و نگاهت را با خود بردی،
بیآنکه بدانی
در من چیزی
برای همیشه
جا مانده.
حالا هر بار
کسی نگاهم میکند،
من به تو فکر میکنم
به آن لحظهی کوتاه
که هیچکس جز من
نفهمید
چقدر نفسگیر بود.
و هنوز
در من چشمهایی هست
که فقط برای تو
باز میشوند،
هر شب،
در تاریکی،
بیصدا،
بیامید.