پارت سی
۳٠_هنوز هم دوستت دارم
من هنوز اینجام...
در همان نقطهای که تو بیخبر رد شدی،
در همان لحظهای که نگاهت را دزدیدی
و من
تمامم را به تو سپردم
بیآنکه حتی
دستت را دراز کنی
تا بگیریاش.
من هنوز اینجام،
با شمعی که سالهاست
در دلِ شب میسوزد،
با نامههایی
که هیچوقت فرستاده نشدند،
با واژههایی
که فقط برای تو نوشته شدند
اما تو
هیچوقت نخواستی بخوانیشان.
تو رفتی،
بیدلیل،
بیخداحافظی،
مثل نسیمی
که نمیداند
چقدر برگها
منتظرِ آمدنش بودهاند.
و من
در همان لحظهی کوتاه
تمامم را
در تو جا گذاشتم.
من هنوز اینجام،
با دلتنگیهایی
که شبها
مثل پتویی دورم میپیچند،
با آغوشی
که هیچوقت برای من باز نشد،
با نگاهی
که هر بار از تو عبور کرد
و جرأتِ ایستادن نداشت.
تو همیشه بودی،
اما نه برای من.
برای همه،
برای لحظهها،
برای خندههایی
که سهمِ من نبودند.
و من
در سایهی حضورت
زندگی کردم،
بیآنکه حتی
لحظهای
در آغوشت جا بگیرم.
من هنوز اینجام،
با دلی که سالهاست
در ایستگاهِ تو مانده،
با رؤیایی
که هیچوقت تمام نشد،
با عشقی
که هیچوقت پرسیده نشد،
با بغضی
که شکلِ لبخند گرفته
تا کسی نپرسد
چه شده.
و اگر روزی
برگردی،
اگر روزی
بپرسی چرا ماندم،
فقط سکوت میکنم،
نه از بیجوابی،
از اینکه
تمامِ جوابها
سالهاست
در چشمهایم
منتظرِ نگاهِ تو ماندهاند.
من هنوز اینجام،
نه برای اینکه نرفتم،
برای اینکه
هیچوقت
از تو جدا نشدم.
و هنوز،
با تمامِ نبودنت،
با تمامِ رفتنت،
با تمامِ ندیدنت،
دوستت دارم...
۳٠_هنوز هم دوستت دارم
من هنوز اینجام...
در همان نقطهای که تو بیخبر رد شدی،
در همان لحظهای که نگاهت را دزدیدی
و من
تمامم را به تو سپردم
بیآنکه حتی
دستت را دراز کنی
تا بگیریاش.
من هنوز اینجام،
با شمعی که سالهاست
در دلِ شب میسوزد،
با نامههایی
که هیچوقت فرستاده نشدند،
با واژههایی
که فقط برای تو نوشته شدند
اما تو
هیچوقت نخواستی بخوانیشان.
تو رفتی،
بیدلیل،
بیخداحافظی،
مثل نسیمی
که نمیداند
چقدر برگها
منتظرِ آمدنش بودهاند.
و من
در همان لحظهی کوتاه
تمامم را
در تو جا گذاشتم.
من هنوز اینجام،
با دلتنگیهایی
که شبها
مثل پتویی دورم میپیچند،
با آغوشی
که هیچوقت برای من باز نشد،
با نگاهی
که هر بار از تو عبور کرد
و جرأتِ ایستادن نداشت.
تو همیشه بودی،
اما نه برای من.
برای همه،
برای لحظهها،
برای خندههایی
که سهمِ من نبودند.
و من
در سایهی حضورت
زندگی کردم،
بیآنکه حتی
لحظهای
در آغوشت جا بگیرم.
من هنوز اینجام،
با دلی که سالهاست
در ایستگاهِ تو مانده،
با رؤیایی
که هیچوقت تمام نشد،
با عشقی
که هیچوقت پرسیده نشد،
با بغضی
که شکلِ لبخند گرفته
تا کسی نپرسد
چه شده.
و اگر روزی
برگردی،
اگر روزی
بپرسی چرا ماندم،
فقط سکوت میکنم،
نه از بیجوابی،
از اینکه
تمامِ جوابها
سالهاست
در چشمهایم
منتظرِ نگاهِ تو ماندهاند.
من هنوز اینجام،
نه برای اینکه نرفتم،
برای اینکه
هیچوقت
از تو جدا نشدم.
و هنوز،
با تمامِ نبودنت،
با تمامِ رفتنت،
با تمامِ ندیدنت،
دوستت دارم...