♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ دوست افسانه‌ای | طیفا | راشای

دوست افسانه‌ای | طیفا | راشای
◀ نام داستان کوتاه
مجموعه داستان کوتاه «دوست افسانه‌ای»
◀ نام نویسنده
طیفا
◀ ژانر / سبک
تراژدی، اجتماعی

TIFA

[ خَسْتِه دِلاٰنْ ]
کادر مدیریت راشای
► ♛ مدیر کل راشای ♛ ◄
𓆩♡𓆪 الماس پرسوناژ 𓆩♡𓆪
⁂ سَرَهیدگان ⁂
✤ دیزاینر سطح ۱ ✐
⚜ تیم آنالیز ⚜
☯ اوتاکو ☯
☠ کارآگاه پرونده ☠
به نام خدای دوستی‌ها

«دوست افسانه‌ای» مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه در ژانر تراژدی و اجتماعی‌ست
که بر اساس واقعیت با گفتار محاوره و زاویه دید اول شخص توسط طیفا نوشته شده.

خلاصه: شنیدی می‌گن ما توی این دنیا یه رسالتی داریم؟ بهر چه آمدم و از این حرفای قلنبه سلنبه...من واسه خودم کشفش کردم. داستان از این قراره که خدا من رو آفرید تا یک دوست برای بنده‌هاش باشم، ولی وقتی پای آفریدن دوست برای من به میون اومد، نمی‌دونم در چرخ گردون هستی چه اتفاقی افتاد که نظرش عوض شد و شد هر آنچه که نباید می‌شد...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

داستان اول: از وقتی چشم به جهان گشودم


مقدمه:
حافظه‌ی ماهی و ساعتی که می‌گن اگه قرار بود یه آدم باشه، اون بی شک من بودم! جوری نوشتم از وقتی چشم به جهان گشودم، که اگه یکی خبر نداشته باشه خیال می‌کنه از این بچه‌هایی بودم که خاطرات نوزادی‌شون رو دقیق یادشونه! ملت میگن ما یادمون نیست دیشب شام چی خوردیم، من می‌گم یادم نیست خط قبلی داشتم چی می‌نوشتم...خلاصه که خاطرات اون زمان برگرفته از عکس‌های آلبوم، گفته‌های اطرافیان و در آخر اتفاقاتیه که در بزرگسالی به واسطه‌ی همون زمان تجربه کردم، وگرنه مدیونی فکر کنی همه‌ی این‌هایی که می‌گم رو از گنجینه‌ی حافظه‌ی طلاییم استخراج کرده باشم.

***

اولین دوست افسانه‌ای من، حدیثه بود که یک ماه بعد از به دنیا اومدنم چشم به جهان هستی گشود. من مهر به دنیا اومدم و اون آذر ماه. اون موقع‌ها بابای من و بابای اون از دوران هنرستان با هم دوست می‌شن و در ادامه با هم به یک شهر دیگه مهاجرت می‌کنن و چند سال تو خونه مجردی با هم زندگی می‌کنن. وقت زن گرفتن‌شون که می‌شه به شهرشون برمی‌گردن و این می‌شه که شب عروسی جفت‌شون تو یک شب اتفاق می‌فته. برای همین هم نتونستن تو عروسی همدیگه شرکت کنن. ولی خب ارتباط بین‌شون به همین جا ختم نمی‌شه، چون با همسراشون که مامان بنده و مامان حدیثه باشه، برمی‌گردن به همون شهری که بودن و از اینجا رفت و آمد خانوادگی ما رسما آغاز می‌شه. مامان‌های ما درست مثل باباهامون خیلی زود با هم ارتباط می‌گیرن و دوست می‌شن. تا اینکه من به دنیا میام و بابام بسیار خوشحال می‌شه، البته مامان بنده خدام همچین خوشحال نبوده، هر چی نباشه از این بچه‌های خدا دادی بودم، کسی منتظرم نبود و در نزده با کله اومدم تو خونه. اونم خونه‌ی یه تازه عروس دامادی که تو سال اول زندگی‌شون باید پوشک بچه عوض کنن. خبر همه جا می‌پیچه و دوست و رفیقای بابام با گل و شیرینی میان بیمارستان برای عرض تبریک و ملاقات من. بعد از اینکه چشم همشون به جمال بنده روشن می‌شه، از لطف و محبت بی‌کران‌شون یک لقب نازمنگولی به اسم «بره سفید» می‌بندن به ریش نداشته‌م. چون همشون اعتقاد داشتن پوست زیادی سفیدی دارم و از اونجایی هم که کچل بودم این یکپارچگی تو سفیدیم بیشتر به چشم میومده. قضیه به همین جا هم ختم نمی‌شه، تو بیمارستان می‌پیچه که درازترین بچه‌ی بیمارستان به دنیا اومده، کی؟ منِ منِ کله برقی. اگه فکر می‌کنی من الان یک شخص قد بلند محسوب می‌شم سخت در اشتباهی، یک متر و شصت سانتی متر ناقابل هستم در خدمت‌تون، منتها اون روزی که به دنیا میام، بر اساس آمارگیری بیمارستان، مثل اینکه قد بلندترین بچه‌ی اون روزهای اخیر بودم. همشم بخاطر کشیدگی دست و پاهام بود که مامانم همیشه میگه موقع بارداری تا جا داشت دست و پامو کش میدادم و شکمش رو مورد عنایت قرار میدادم.

بابای حدیثه وقتی می‌فهمه که مامانم منو بارداره و دوستش قراره بابا بشه، با خودش می‌گه: «منم دلم می‌خواد بابا بشم» و این می‌شه که حدیثه با فاصله‌ی یک ماه بعد از من به دنیا میاد و ما ناخواسته می‌شیم دوست‌های جون جونی و رفیق جینگ همدیگه.

یکی از مدرک‌های مهمی که مهر اثبات به این ماجرا می‌زنه، یک عکس نمکیه از من و حدیثه، که تازه تونستیم روی باسن مبارک‌مون بشینیم و حدیثه‌ی بنده خدا لخت کنارمه، ولی من یه لباس گل منگولیه دامن چین واچینی تنمه. یادمه اولین باری که این عکس رو دیدم از مامانم پرسیدم: «چرا فقط من لباس تنمه؟ برای چی حدیثه رو لخت نشوندین؟»

مامانمم گفت: «چون این لباس واسه حدیثه بود. از تنش درآوردن و واسه تو پوشیدنش.» من رو می‌گی؟ چشمام چسبید کف پام! هر چی فکر کردم که چرا باید لباس بچه رو در بیارن بکنن تن یکی دیگه که اون بی لباس بمونه، به جایی نرسیدم! اصلا با عقل جور در نمیومد آخه، که تازه بعدش هم از این منظره عکس بگیرن و ثبتش کنن که قشنگ رسمی بشه!

مامانم گفت: «تو سفید بودی و بور، مامان حدیثه با ذوق این لباس رو برای دخترش می‌خره ولی چون پوست حدیثه سبزه بود و موهاش مشکی، از تنش درآورد که توی تن تو ببینه. دیدن شما دو تا کنار هم با تپلیِ حدیثه بامزه شده بود، این شد که ازتون عکس گرفتیم.» شاید باید با این توضیح و تفسیر قانع می‌شدم، ولی حقیقتا قانع کننده نبود؛ منتها از اونجایی که سنم کم بود، زیاد عمیق نشدم و ازش گذر کردم. بعدها متوجه شدم شبیه این ماجرا بارها تا وقتی که من و حدیثه بزرگ بشیم اتفاق افتاده! ولی من حسش نمی‌کردم... در عوض تمام این سال‌ها حدیثه اون رو با گوشت و پوستش حس کرده بود!

مثلا هر بار که خونه‌ی هم مهمونی دعوت بودیم، مامان بابای حدیثه، بی انصافی نباشه، 80 درصد مواقع مامانش بود، من و حدیثه رو کنار هم می‌ذاشتن تا مقایسه کنن ببینن قد کدوم‌مون بلندتر از اون یکی شده، من همیشه بلندتر بودم. برای همینم به حدیثه فشار میاوردن که حتما هر روز شیر بخوره تا قدش بلند بشه، یا بعدها کلاس والیبال ثبت نامش کردن که تو رشد قدش تاثیر بذاره و بله، پروژه با موفقیت به پایان رسید، حدیثه قدش از من بلندتر شد. این موضوع برای من و مامان بابام مهم نبود، حتی ما متوجه نبودیم که چقدر برای اون‌ها مهمه و وقتی از خونه‌شون می‌ریم یا از خونه‌مون میرن چه اتفاقاتی میفته...

ماجرا صرفا به رنگ پوست و قد خلاصه نمی‌شد. دیگه کار به طرز صحبت کردن، طنزی که هر کسی مخصوص خودش داره، نمرات و رتبه‌ی اول تا سوم کلاس شدن، لباس و هر چیزی که می‌خریدم کشیده شده بود. حدیثه باید سعی می‌کرد مثل من بامزه باشه، البته از نظر مامان باباش، نمره‌هاش هیچوقت از من کمتر نشه، هر وسیله‌ای که من دارم رو داشته باشه، اگه من فلان لباس با فلان رنگش رو خریدم و زیبا به نظر اومدم، حدیثه هم باید دقیقا همون لباس با همون رنگ رو بپوشه، حتی اگه اصلا با رنگ پوستش یا مدل اندامش سازگاری نداشته باشه و زیبا به نظر نیاد.

تا یه جایی حدیثه هم‌سوی خواست مامان باباش قدم برمی‌داشت و خودش هم به اینکه یک نسخه‌ی شبیه سازی شده از من باشه، علاقه نشون میداد. منم چون دوست صمیمی‌م بود و خیلی دوستش داشتم، اصلا به اینکه رو هر چی دست می‌ذارم، اونم همون رو برای خودش برمی‌داره، اهمیت نشون نمی‌دادم. و تازه از اینکه بهمون می‌گفتن شبیه دوقلوها شدین، خیلی هم خوشحال می‌شدم.

ما بزرگ شدیم، در حدی که حدیثه عشق رو تجربه کرد، هر کدوم وارد دانشگاه شدیم و زندگی روی جدی‌ترش رو بهمون نشون داد. مثل همیشه همه چی در ظاهر بین ما خوب پیش می‌رفت، رفت و آمدهای خانوادگی به صرف شام، عصرونه‌های زنانه، مسافرت‌های تفریحی یا شرکت کردن تو جشن و کنسرت؛ همشون برقرار بودن. مامان‌هامون که هر روز با هم ساعت‌ها تلفنی صحبت می‌کردن، باباهامون با هم بیرون می‌رفتن و من حدیثه هم برنامه‌های خودمون رو داشتیم. تا اینکه یک موضوعی در خصوص کار باعث ایجاد ناراحتی بابای من از بابای حدیثه شد. و این اتفاق یک جرقه‌ای بود برای به شعله کشیده شدن آتشی سهمگین که سال‌ها زیر خاکستر دفن شده بود!

نه اینکه فکر کنی چون بابام بوده دارم طرفداری می‌کنم، نه. توی ایجاد این ناراحتی، بابای حدیثه مقصر بود، خودش هم اعتراف کرد که تا ماه‌ها عذاب وجدان داشته و مدام استرس اینکه بابام متوجه بشه رو می‌کشیده. و بالاخره هم بابام این قضیه رو از زبون یکی دیگه می‌شنوه، که این بدترین شکل ماجراست...

یه مدت کوتاهی اوضاغ بین‌شون قاراشمیش شد و رفت و آمد ما کمرنگ. ولی خب قهر نبودن یا قطع ارتباطی صورت نگرفته بود، مامان‌هامون هم همچنان صحبت‌هاشون به راه بود، فقط فرصت برای با هم بودن من و حدیثه جور نمی‌شد، که جشن سیدها شد، همونی که بهش می‌گن عید غدیر خم. بابای منم با اینکه هنوز از دوستش ناراحت بود، ولی قصد نداشت ماجرا رو کشدار کنه، به هر حال هر چی نباشه دوستی‌شون قدمت 30 ساله داشت، تصمیم گرفت به رسم هر سال برای تبریک و بزرگداشت سید بودن بابای حدیثه، به خونه‌شون بریم. رفتیم ولی چه رفتنی!

بابای حدیثه که هنوز بابت اون موضوع، وجدان خودشم ناراحت بود، از دیدن بابام خیلی خوشحال شد، بهتره بگم خجالت زده. و خیلی سعی کرد بیشتر از همیشه عزت و احترام بذاره. مامان حدیثه هم همین‌طور، توی پذیرایی و مهمان‌نوازی مثل همیشه تلاش خودش رو کرد و تغییری تو رفتارش نشون نداد. اما حدیثه به قدر تموم اون 20 سالی که باهاش بزرگ شده بودم، فرق کرده بود، البته فقط با من!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بی‌تفاوتی، بی‌محلی و سردی توی رفتارش بی‌داد می‌کرد. انگار هیچوقت من رو نمی‌شناخته، درست مثل یک غریبه که هیچ علاقه‌ای به دیدن‌ش نداره، به زور مامان باباش باهام دست شل و وارفته‌ای داد و با فاصله‌ی 20 متر، پشت به من نشست و خودش رو مشغول فیلم دیدن نشون داد. فیلمی که هیچی ازش نمی‌فهمید چون فقط داشت وانمود می‌کرد سرگرمه، تا مجبور نباشه با من وقت بگذرونه.

مامانش که دید اوه اوه اوضاع بدجوری خیط شده و خودش و شوهرش هر چی احترام می‌ذارن و آبروداری می‌کنن، دخترشون داره به تنهایی همه رو دود می‌کنه میده هوا، با غیض و اشاره‌ی چشم و ابرو، طوری که مثلا ما نبینیم ولی خب دیدیم، به حدیثه گفت: «حدیثه چرا رفتی نشستی اونجا؟ بیا بشین پیش دوستت» با لبخندی که بوی ماست مالی کردن می‌داد رو به من و مامانم کرد، با خیال اینکه الان حدیثه می‌گه چشم مامان عزیزم و میاد می‌شینه ور دل من. در کمال تعجب حدیثه بدون اینکه برگرده سمت ما و حرفش رو بزنه، گفت: «می‌خوام فیلم ببینم»

کارد می‌زدی خونش در نمیومد، مامان حدیثه رو می‌گم، ته چشماش داشت فریاد می‌کشید: «هستی‌ام را به آتش کشیدی، سوختم من، ندیدی، ندیدی...» یه جو بدی تو خونه حاکم شده بود، یه سکوت سنگین...باباهامون هم متوجه‌ی این موضوع شده بودن و بی‌حرف به این نمایش مسخره‌ای که حدیثه راه انداخته بود، نگاه می‌کردن. مامانش صداشو تیز کرد و با حرص گفت: «حدیثه بهت گفتم پاشو بیا اینجا بشین، مگه با تو نیستم؟» مامانم گفت: «بذار راحت باشه، چیکارش داری» در حالی که حدیثه با اکراه، درست عین لاک پشت از جاش بلند شد و ده دقیقه طول کشید تا به من برسه و بشینه، مامانش در جواب گفت: «نه آخه درست نیست، زشته دوستش اینجاست اومده مهمونی، این خانم رفته نشسته اونجا پشتشو کرده، یعنی که چی؟ حالا همیشه عین چسب می‌چسبید بهش‌آ، یهو برای من فیلم ببین شده!»

بازم سکوت...حدیثه کنار من نشسته بود ولی نه به خواست خودش، با اجبار! حتی یک بار هم حاضر نشد نگام کنه، چه برسه به صحبت...مامان بابامم که رفتار حدیثه رو با من دیدن، تصمیم گرفتن زودتر از حد معمول عزم رفتن کنن. و این آخرین باری بود که من حدیثه رو دیدم. پایان یک دوستی 20 ساله!

حالا داره 7 سالی می‌شه که از اون روز می‌گذره. باباهای ما خیلی زود دوباره مثل قبل با هم دوستی‌شون رو از سر گرفتن و هنوزم با هم در ارتباطن. ولی ارتباط بین مامان‌هامون بخاطر من و حدیثه قطع شد و حدیثه هم که خودش داوطلبانه سند این جدایی رو از قبل امضا کرده بود. اون زمان یادمه خیلی دلم گرفت، تا مدت‌ها که توی شوک بودم و باورم نمی‌شد. بعدها که با واقعیت روبرو شدم هروقت یادش میفتادم، اشکم سرازیر می‌شد. یه وقتایی دلم براش تنگ می‌شد، یه وقتایی ازش بیزار بودم...پر شده بودم از احساسات ضد و نقیض... هر چی فکر کردم کجای راه رو اشتباه رفتم، اخیرا رفتاری کردم، حرفی زدم که حدیثه رو رنجونده باشه؟ به بن بست رسیدم. تا اینکه مامانش به مامانم گفت: «حدیثه روی باباش خیلی حساسه، سر اینکه باباش بخاطر اون موضوع جلوی شوهرت خجالت کشید و عذاب وجدان گرفته بود، ناراحت شد و می‌خواست از این طریق انتقام بگیره.»

وقتی علتش رو شنیدم، گفتم کاش هیچوقت نمی‌دونستم...انتقام؟ بی‌معرفت... از کی می‌خواستی انتقام بگیری؟ انتقام چی رو می‌خواستی بگیری؟ حتی اگه بابای من مقصر می‌بود که نبود، من این وسط چه گناهی داشتم؟ اگه قرار به بی‌انصافی بود، اون من بودم که باید بخاطر کار بابای حدیثه، رفتارم رو باهاش عوض می‌کردم. ولی چرا؟ مگه حدیثه کاری کرده بود؟ مگه اصلا این موضوع بین ما دو تا اتفاق افتاده بود؟

اما الان، باگذشت این چند سال می‌تونم بفهمم که دلیل رفتار حدیثه صرفا بخاطر این موضوع نبوده، حتی اگر خودش متوجه نبوده باشه. بهانه‌ای بود برای بروز دادن نفرت پنهانی که از همون ابتدا نسبت به من در درونش ریشه کرده بود.
نفرتی که از مقایسه‌ی ما دو تا توسط مامان بابای خودش نشات گرفته بود. از اینکه همیشه بهش یادآوری شده بود باید مثل من باشه چون من ازش بهترم، البته از نظر مامان باباش من بهتر بودم، وگرنه که هیچ دلیل برتری‌ای جز انسانیت بین آدم‌ها نیست. انگار هیچوقت اونطور که باید نه دیده شده بود نه پذیرفته، از دید اون‌ها، خصوصا مامانش، اون نسبت به من هیچوقت کامل نبود...

درکش کردم، برای عذابی که بهش تحمیل شده بود و من متوجه نبودم، از خودم بدم اومد، بهش حق دادم و دیگه ازش بیزار نبودم. خودم رو جای اون گذاشتم و گفتم شاید منم همین رفتار ازم سر می‌زد یا حتی بدتر، شایدم نه! اما در نهایت به حال من فرق زیادی نکرد، چون در هر صورت من قربانی این ماجرا بودم. چه دلیلش نفرت از مقایسه شدن می‌بود، چه اختلاف بین باباهامون، توی هر دو سناریو، من نقشی نداشتم اما هزینه‌ش رو پرداخت کردم.

فهمیدم دوستی‌ای که فکر می‌کردم چقدر عمیق و نزدیکه، همیشه یک طرفه بوده، واقعی نبوده. دوستی‌ای که بخاطر باباهامون شکل گرفته بود، یه روزی هم بخاطر باباهامون تموم شد، حتی اگه 20 سال عمرش بوده باشه. یه وقتایی ما فکر می‌کنیم اگه کسی برامون عزیزه و دوستش داریم، اون هم می‌تونه همین حس رو نسبت به ما داشته باشه، برای همین بدون توجه به اینکه آیا واقعا این حس دوطرفه‌ست، به گول زدن خودمون ادامه می‌دیم و یه جا واقعیت مشت محکم‌ش رو تو صورتمون می‌کوبونه و بهمون میگه، خواب شکلاتی بسه، به خودت بیا!

منم وقتی فکر می‌کنم می‌بینم اون‌طوری که من حدیثه رو دوستم می‌دونستم و روش حساب می‌کردم، اون هیچوقت من رو دوست واقعی‌ش نمی‌دیده و کلی نشونه‌ی ریز و درشت توی رفتارش بود که اگه من دقت می‌کردم، خیلی زودتر از این حرف‌ها به حقیقت می‌رسیدم!

7 سال گذشته و زمان کمی نیست. من خاطرات‌مون رو چه خوب، چه بد بوسیدم و کنار گذاشتم. اخیرا متوجه شدم حدیثه یادم می‌کنه، یواشکی با پیج فیک میاد اینستامو پیدا می‌کنه و چکم می‌کنه تا سر دربیاره من در چه حالیم! شاید دلش تنگ شده باشه یا شایدم صرفا پشیمونه. ممکنه هم هیچکدوم نباشه، طبق عادت مریضی که مامان باباش تو سرش انداختن، اومده چک کنه ببینه در مقایسه با وضعیت الان من، اون کجای زندگی ایستاده؟ اون خوشبخت‌تره یا من؟ که امیدوارم فقط پشیمون شده باشه، چون اگه دلش تنگ شده باشه، راه برگشت نداره. و اگه برای مقایسه کردن اومده باشه، هیچوقت از این چرخه‌ی مرگبار خلاصی پیدا نمی‌کنه...کاش نه خودمون و نه بقیه رو با هیچکسی مقایسه نکنیم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

داستان دوم: تشت عسل


مقدمه:
تا حالا تو موقعیتی بودی که مجبوری بشی حقیقتی رو اثبات کنی که بقیه نه می‌بینن‌ش و نه باورش دارن؟ حتما بودی. من تو این داستان هیچوقت نتونستم حقیقتی که حس کرده بودم رو اثبات کنم ولی خب برای تو می‌گم چون می‌دونم دست کم یک مورد شبیه بهش تو زندگیت اتفاق افتاده و خیلی خوب می‌تونی درک کنی که از چی صحبت می‌کنم!


****

در طول 3 الی 5 سالگی‌م، همسایه‌ی دیوار به دیوارمون یک خانواده‌ی سه نفره بودن. درست مثل خانواده‌ی ما. با این تفاوت که دختر اون‌ها یک سال یا شایدم چند ماه از من بزرگتر بود. این فاصله‌ی کم سنی باعث ایجاد دوستی و رفت و آمد بین خانواده‌ها شد که البته بیشترش بین من و زهرا بود، در مرحله‌ی بعد بین مامان‌هامون و در مرحله‌ی آخر باباهامون سلام علیکی رد و بدل می‌کردن. یادم نمیاد چرا من هیچوقت خونه‌ی زهرا اینا نمی‌رفتم، شاید چون مامانم اجازه نمی‌داد یا شایدم چون زهرا هیچوقت فرصت این رو نمی‌داد؛ چون هر روز از صبح زود تو خونه‌ی ما نشسته بود تا من بیدار بشم و با هم بازی کنیم. بازی که می‌گم الان با خودت نگی: «آخی چه خوب، حتما از صبح تا شب کلی با هم خاله بازی می‌کردین و خوش می‌گذروندین.»
نچ! از این خبرا نبود...چون من از زهرا اصلا خوشم نمیومد و نمی‌تونستم باهاش بازی کنم.

شاید بگی تو اون سن بچه چه می‌دونه از کی خوشش میاد از کی نه؟ آره درسته، سنم به حدی کم بود که معیار خاصی برای انتخاب دوستم نداشته باشم. ولی حس ششم و چشمام بهم دروغ نمی‌گفتن، برای همین هم روی تک تک حرکات صورت و حرف‌ها و رفتارام مشخص بود که من از زهرا واقعا خوشم نمیاد. جالبی‌ش اینجا بود که مامان باباش هم متوجه شده بودن و گاهی دوست نداشتن اجازه بدن دخترشون خونه‌ی ما رفت و آمد داشته باشه. ولی واقعیت این بود که خیلی هم اهمیت نمی‌دادن و از همه مهم‌تر زهرا بود که این موضوع ذره‌ای براش اهمیت نداشت!

مامانم هم متوجه شده بود و چون دلش نمی‌خواست من تنها بمونم و هم‌بازی نداشته باشم؛ تمام تلاشش رو می‌کرد زهرا رو به من نزدیک‌تر کنه، دقیقا معکوس چیزی که من می‌خواستم عمل ‌می‌کرد. اگه اون موقع کسی ازم می‌پرسید حاضری زهرا رو دیگه نبینی ولی از تنهایی بپوسی و هیچکس باهات بازی نکنه؟ با خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم و می‌گفتم آره!

زهرا مثل خودم تک بچه بود. یک دختر به شدت آروم و ساکت، چهره‌ی قشنگی هم داشت، چشم ابرو مشکی شرقی با پوست سفید. لبخندش متین و زیبا بود و حدود ده سانتی از من قد بلندتر بود. هیچوقت یادم نمیاد حرف زشتی به من زده باشه یا نگاه بدی بهم انداخته باشه. هیچ کدوم از اسباب بازی‌هام رو کش نرفت یا خراب نکرد، از این بدجنس بازی‌هایی که یه خرابکاری بکنه و بندازه گردن من تا بزرگترها دعوام کنن هم نداشت. با این وجود می‌دونی چرا من باز هم دوستش نداشتم؟ چون هیچوقت دوست من نبود، دوست چیزهایی بود که متعلق به من بودن. حتی تو اون سن هم انسان می‌تونه این موضوع رو به طور غریزی بفهمه...

اون میومد خونه‌ی ما و صبر می‌کرد من از خواب بیدار بشم تا باهام بازی کنه؛ که جا داره بگم اون مثلا صبر می‌کرد ولی مامانم به زور بیدارم می‌کرد، چون زهرا خانم تصمیم گرفته بود 7 صبح بیاد خونه‌ی ما و منم مجبور بودم از خواب ناز بیدار بشم که تنها نمونه...مامانم همیشه بهم یادآوری می‌کرد که زهرا بخاطر تو اومده و همه از من انتظار داشتن قدردان حضور اون باشم. درواقع منت چیزی رو سرم می‌ذاشتن که نه من اون رو طلب کرده بودم و نه حتی برای من بود!

برخورد مهربون مامانم و پذیرایی‌ایی که ازش می‌کرد تا احساس بدی بهش دست نده چون من هنوز خواب بودم و اون مثل یک بچه‌ی مظلوم و مودب یک گوشه دست به سینه نشسته بود؛ باعث می‌شد هر روز این کارش رو تکرار کنه. کی بدش میومد هر روز صبح شیرینی، کیک، دسر و تنقلات خوشمزه‌ جلوش بذارن و با کلی قربون صدقه و احترام باهاش رفتار کنن؟ تازه قرار بود تا شب کلی از خانومی و متانت و ادب و کمالات بی‌نهایتش در سن 5 سالگی صحبت کنن و به به و چه چه راه بندازن که عجب دختری!
خودمونیم، منی که عادت داشتم حداقل تا 9 بخوابم، با اصرار و صدا زدن‌های مامانم کوتاه نمیومدم و بیدار نمی‌شدم، بهتره بگم بهوش نمیومدم...همینم باعث می‌شد مامانم کلافه بشه و به زهرا بگه: «عزیزم شرمنده، دخترم بیخیال خواب نمی‌شه، خیلی ببخشید تروخدا، این همه نشستی و منتظر موندی، بیدار شد بهش میگم بیاد باهات بازی کنه» و در مقابل زهرا هم مجبور می‌شد به خونه‌شون برگرده، البته گاهی هم از رو نمی‌رفت و می‌گفت: «اشکالی نداره، من منتظرش می‌مونم تا بیدار بشه.»
و بخاطر همین اتفاقی میفتاد که من اصلا ازش خوشم نمیومد...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    افسانه‌ی یک دوست داستان اجتماعی داستان درام داستان طنز داستان کوتاه دوست افسانه ای دوستی راشای رفاقت طیفا مجموعه داستان کوتاه نویسندگی داستان
  • عقب
    بالا