بیتفاوتی، بیمحلی و سردی توی رفتارش بیداد میکرد. انگار هیچوقت من رو نمیشناخته، درست مثل یک غریبه که هیچ علاقهای به دیدنش نداره، به زور مامان باباش باهام دست شل و وارفتهای داد و با فاصلهی 20 متر، پشت به من نشست و خودش رو مشغول فیلم دیدن نشون داد. فیلمی که هیچی ازش نمیفهمید چون فقط داشت وانمود میکرد سرگرمه، تا مجبور نباشه با من وقت بگذرونه.
مامانش که دید اوه اوه اوضاع بدجوری خیط شده و خودش و شوهرش هر چی احترام میذارن و آبروداری میکنن، دخترشون داره به تنهایی همه رو دود میکنه میده هوا، با غیض و اشارهی چشم و ابرو، طوری که مثلا ما نبینیم ولی خب دیدیم، به حدیثه گفت: «حدیثه چرا رفتی نشستی اونجا؟ بیا بشین پیش دوستت» با لبخندی که بوی ماست مالی کردن میداد رو به من و مامانم کرد، با خیال اینکه الان حدیثه میگه چشم مامان عزیزم و میاد میشینه ور دل من. در کمال تعجب حدیثه بدون اینکه برگرده سمت ما و حرفش رو بزنه، گفت: «میخوام فیلم ببینم»
کارد میزدی خونش در نمیومد، مامان حدیثه رو میگم، ته چشماش داشت فریاد میکشید: «هستیام را به آتش کشیدی، سوختم من، ندیدی، ندیدی...» یه جو بدی تو خونه حاکم شده بود، یه سکوت سنگین...باباهامون هم متوجهی این موضوع شده بودن و بیحرف به این نمایش مسخرهای که حدیثه راه انداخته بود، نگاه میکردن. مامانش صداشو تیز کرد و با حرص گفت: «حدیثه بهت گفتم پاشو بیا اینجا بشین، مگه با تو نیستم؟» مامانم گفت: «بذار راحت باشه، چیکارش داری» در حالی که حدیثه با اکراه، درست عین لاک پشت از جاش بلند شد و ده دقیقه طول کشید تا به من برسه و بشینه، مامانش در جواب گفت: «نه آخه درست نیست، زشته دوستش اینجاست اومده مهمونی، این خانم رفته نشسته اونجا پشتشو کرده، یعنی که چی؟ حالا همیشه عین چسب میچسبید بهشآ، یهو برای من فیلم ببین شده!»
بازم سکوت...حدیثه کنار من نشسته بود ولی نه به خواست خودش، با اجبار! حتی یک بار هم حاضر نشد نگام کنه، چه برسه به صحبت...مامان بابامم که رفتار حدیثه رو با من دیدن، تصمیم گرفتن زودتر از حد معمول عزم رفتن کنن. و این آخرین باری بود که من حدیثه رو دیدم. پایان یک دوستی 20 ساله!
حالا داره 7 سالی میشه که از اون روز میگذره. باباهای ما خیلی زود دوباره مثل قبل با هم دوستیشون رو از سر گرفتن و هنوزم با هم در ارتباطن. ولی ارتباط بین مامانهامون بخاطر من و حدیثه قطع شد و حدیثه هم که خودش داوطلبانه سند این جدایی رو از قبل امضا کرده بود. اون زمان یادمه خیلی دلم گرفت، تا مدتها که توی شوک بودم و باورم نمیشد. بعدها که با واقعیت روبرو شدم هروقت یادش میفتادم، اشکم سرازیر میشد. یه وقتایی دلم براش تنگ میشد، یه وقتایی ازش بیزار بودم...پر شده بودم از احساسات ضد و نقیض... هر چی فکر کردم کجای راه رو اشتباه رفتم، اخیرا رفتاری کردم، حرفی زدم که حدیثه رو رنجونده باشه؟ به بن بست رسیدم. تا اینکه مامانش به مامانم گفت: «حدیثه روی باباش خیلی حساسه، سر اینکه باباش بخاطر اون موضوع جلوی شوهرت خجالت کشید و عذاب وجدان گرفته بود، ناراحت شد و میخواست از این طریق انتقام بگیره.»
وقتی علتش رو شنیدم، گفتم کاش هیچوقت نمیدونستم...انتقام؟ بیمعرفت... از کی میخواستی انتقام بگیری؟ انتقام چی رو میخواستی بگیری؟ حتی اگه بابای من مقصر میبود که نبود، من این وسط چه گناهی داشتم؟ اگه قرار به بیانصافی بود، اون من بودم که باید بخاطر کار بابای حدیثه، رفتارم رو باهاش عوض میکردم. ولی چرا؟ مگه حدیثه کاری کرده بود؟ مگه اصلا این موضوع بین ما دو تا اتفاق افتاده بود؟
اما الان، باگذشت این چند سال میتونم بفهمم که دلیل رفتار حدیثه صرفا بخاطر این موضوع نبوده، حتی اگر خودش متوجه نبوده باشه. بهانهای بود برای بروز دادن نفرت پنهانی که از همون ابتدا نسبت به من در درونش ریشه کرده بود.
نفرتی که از مقایسهی ما دو تا توسط مامان بابای خودش نشات گرفته بود. از اینکه همیشه بهش یادآوری شده بود باید مثل من باشه چون من ازش بهترم، البته از نظر مامان باباش من بهتر بودم، وگرنه که هیچ دلیل برتریای جز انسانیت بین آدمها نیست. انگار هیچوقت اونطور که باید نه دیده شده بود نه پذیرفته، از دید اونها، خصوصا مامانش، اون نسبت به من هیچوقت کامل نبود...
درکش کردم، برای عذابی که بهش تحمیل شده بود و من متوجه نبودم، از خودم بدم اومد، بهش حق دادم و دیگه ازش بیزار نبودم. خودم رو جای اون گذاشتم و گفتم شاید منم همین رفتار ازم سر میزد یا حتی بدتر، شایدم نه! اما در نهایت به حال من فرق زیادی نکرد، چون در هر صورت من قربانی این ماجرا بودم. چه دلیلش نفرت از مقایسه شدن میبود، چه اختلاف بین باباهامون، توی هر دو سناریو، من نقشی نداشتم اما هزینهش رو پرداخت کردم.
فهمیدم دوستیای که فکر میکردم چقدر عمیق و نزدیکه، همیشه یک طرفه بوده، واقعی نبوده. دوستیای که بخاطر باباهامون شکل گرفته بود، یه روزی هم بخاطر باباهامون تموم شد، حتی اگه 20 سال عمرش بوده باشه. یه وقتایی ما فکر میکنیم اگه کسی برامون عزیزه و دوستش داریم، اون هم میتونه همین حس رو نسبت به ما داشته باشه، برای همین بدون توجه به اینکه آیا واقعا این حس دوطرفهست، به گول زدن خودمون ادامه میدیم و یه جا واقعیت مشت محکمش رو تو صورتمون میکوبونه و بهمون میگه، خواب شکلاتی بسه، به خودت بیا!
منم وقتی فکر میکنم میبینم اونطوری که من حدیثه رو دوستم میدونستم و روش حساب میکردم، اون هیچوقت من رو دوست واقعیش نمیدیده و کلی نشونهی ریز و درشت توی رفتارش بود که اگه من دقت میکردم، خیلی زودتر از این حرفها به حقیقت میرسیدم!
7 سال گذشته و زمان کمی نیست. من خاطراتمون رو چه خوب، چه بد بوسیدم و کنار گذاشتم. اخیرا متوجه شدم حدیثه یادم میکنه، یواشکی با پیج فیک میاد اینستامو پیدا میکنه و چکم میکنه تا سر دربیاره من در چه حالیم! شاید دلش تنگ شده باشه یا شایدم صرفا پشیمونه. ممکنه هم هیچکدوم نباشه، طبق عادت مریضی که مامان باباش تو سرش انداختن، اومده چک کنه ببینه در مقایسه با وضعیت الان من، اون کجای زندگی ایستاده؟ اون خوشبختتره یا من؟ که امیدوارم فقط پشیمون شده باشه، چون اگه دلش تنگ شده باشه، راه برگشت نداره. و اگه برای مقایسه کردن اومده باشه، هیچوقت از این چرخهی مرگبار خلاصی پیدا نمیکنه...کاش نه خودمون و نه بقیه رو با هیچکسی مقایسه نکنیم!
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»