♦ رمان در حال تایپ ✎ پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند | penlady راشای

پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند | penlady راشای
◀ نام رمان
پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند
◀ نام نویسنده
ماها کیازاده
◀نام ناظر
Saba molodi@
◀ ژانر / سبک
طنز، اجتماعی، عاشقانه
***

کرم دلبان خوشبوم رو به دستام مالیدم و با خستگی و تیشرتی که جلوش کامل خیس شده‌بود، رفتم و کنار فاطمه نشستم. تارا که عینک کوچولوش رو روی بینیش گذاشته‌بود و درس می‌خوند، از بالای عینک نگاهم کرد و گفت:
- مرضی مریض میشی با این وضع.
فاطمه هم که سرش توی کتاب بود و گه‌گداری درس می‌خوند و گه‌گداری کاریکاتور می‌کشید، هومی گفت و رو بهم ادامه داد:
- ظرف میشوری یا همون‌جا توی سینک شنا می‌کنی؟
شانه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال بحث رو عوض کردم چون واقعاً جوابی برای این بی‌دست‌و‌پاییم که باعث می‌شد از نوک سر تا نوک پا خیس بشم نداشتم، نگاهی به اون‌ها مشغول بودن کردم و گفتم:
- چی‌کار می‌کنید دخترا؟ چی می‌خونید؟
تارا باز از بالای عینک بدون قابش نگاهی اندرسیف بهم انداخت و با همون سیس بامزه‌ش گفت:
- درس؟
دهنمو براشون کج کردم. همیشه همین بودن برعکس من که شب امتحانی بودم... . البته نمیشه گفت شب امتحانی چون من دقیقاً یک ساعت قبل امتحان شروع به خوندن درس می‌کردم. اما همیشه نمره‌هام بالا بود برای همین دست از این شیوه برنمی‌داشتم. فاطمه با ذهنی مشغول همون‌طور که گوشه‌ی برگه‌ی زیر دستش رو خط‌‌خطی گفت:
- بچه‌ها؟ ... به نظرتون ممکنه بلایی سرمون بیارن؟ آخه خیلی بد نگاه می‌کردن.
می‌دونستیم در مورد چه کسایی حرف میزنه. امروز کاملا‌ً ذهنمون درگیر نگاه‌های بد و نیشخندهای دانشجوهای عجیب دانشگاه بود. توی چشماشون تهدید خاصی نسبت به ما وجود داشت و این کمی ما رو ترسونده‌بود. تارا کتاب زیر دستش رو پایین آورد و گفت:
- هیچ غل... کاری نمی‌تونن بکنن، مگه خاله بازیه؟
می‌خواست ترس رو از ما دور کنه درحالی که از چشماش نگرانی لبریز بود. لحظه‌ای که از کلاس بزرگمون خارج شدیم، مردی که با لقب رهبر معرفی شده‌بود نگاهی عجیب بهم انداخت. نگاهی با عنوان این‌که حسابت رو می‌رسم و این یعنی عمق فاجعه. این اتفاق منو یاد دعوای بد دوران دبیرستانم انداخت. وقتی که یکی از هم‌کلاسی‌هام با یک دوازدهمی درگیر شده‌بود و من به عنوان شاهد توی دفتر شهادت دادم اون روز دختره نگاهی شبیه نگاه رهبر بهم انداخت و فرداش... فرداش واجعه بود، لعنتی یه گوشه خفتم کرد و تا داشت منو زد، هر چند که بدترش رو هم خورد. دخترک وحشی با اون ناخونای بزرگش که همیشه لاک سیاه می‌زد‌، صورتمو تیکه‌تیکه کرد مثل جیگر زلیخا به خدا. ولی من مرد و مردانه فقط مشت می‌کوبیدم رو بینی خوشگل عروسکیش.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر چند که بعدش مدیر واسه این‌که تنبیه‌م کنه سه روز اخراجم کرد. درحالی که حالیش نبود بزرگ‌ترین لطف رو در حقم کرده، چون من به شدت از مدرسه متنفر بودم. با این‌که به اصطلاح استعداد درس خوندن رو داشتم و همیشه نفر اول توی مدرسه بودم؛ اما از درس خوندن به شدت بدم میومد و تو کل دوران تحصیلم فقط شیطنت می‌کردم و یک‌بار هم گیر نیوفتادم. موهامو که از دو طرف بافته‌‌بودم، روی شونه‌هام انداختم و حوله‌ای صورتی‌رنگ رو زیر تیشرت آبیم در ناحیه شکمی قرار دادم تا خیسی تیشرتم اذیتم نکنه. فاطمه این‌بار جدی‌تر از قبل نشست و همون‌طور که موهای مشکی بلندش رو بالای سرش گوجه‌ای می‌بست، گفت:
- بچه‌ها شش دونگ حواستون رو از الان جمع کنید. اینا یه بلایی می‌خوان سرمون در بیارن، مخصوصاً اگه نقطه ضعف ازمون بگیرن. پس آسه میرید آسه میاید... مرضی حق نداری از الان با همه بچه‌ها طرح رفاقت بریزی؛ اصلاً محلشون نذار.
چشمای درشتم رو گرد کردم و با حیرت گفتم:
- اِوا من کی طرح رفاقت ریختم؟!
تارا کتابی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و عینکش رو درآورد:
- اینا رو ولش کنین... به نظرتون اون پسر بوره زیادی خوشتیپ نبود؟
ابروهای فاطمه بالا پرید و انگشت اشاره‌ش که تو هوا تکون می‌داد و تهدیدمون می‌کرد، همون‌طوری خشک شد.
- متوجه نشدم چی گفتی؟
تارا بی‌خیال خمیازه‌ای کشید و موهای کوتاه و به‌هم ریخته‌ش رو با انگشتاش مرتب کرد و دوباره گفت:
- داش میگم پسره خیلی هلو بود، انگار که یه
دختر ترک بود.
خندیدم و با تأسف سرمو به طرفین تکون دادم و با لبای کج و معوج گفتم:
- خیره‌سر بذار یه دو روز بگذره بعد چشمای درنده‌تو باز کن.
فاطمه بالشت بدون پوش بــــغـ.ـــل دستش رو پرت کرد طرف تارا و با چشمای گرد و لبایی که بی‌اختیار کش میومد گفت:
- زهرمار انتر... پسره رسماً مثل غول گرفتت زد زیر بغلش برد تا رهبرشون قتل‌ عاممون کنه. حالا میگی خوشگل بود؟!
تارا بی‌خیال عینکش رو دوباره زد و همون‌طور که از گوشه‌ی چشم نگاهمون می‌کرد سرشو تکون داد و با حالتی که بیان‌گر این بود «حالتون گرفته شه» گفت:
- چه‌قدر خوش بو بودا!
من و فاطمه با بهت نگاهی به هم کردیم و بعد‌ با دیدن قیافه‌ی تارا که سعی می‌کرد خنده‌ش رو کنترل کنه زدیم زیر خنده.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با خنده از جام پا شدم و به سمت اتاق کوچیک و مشترکمون رفتم تا لحاف‌های رنگ و رو رفته‌مون که پری بهمون داده بود رو بیارم و پهن کنم. یه قلقلک ریزی به جونم افتاده بود، نمی‌دونم چرا، ولی احساس می‌کردم که این فرد مرموز ملقب به رهبر قرار نیست جواب نخاله‌بازی‌ام رو نده و پشت گوشش بندازه. صد البته که اون رفیق چشم و ابرو مشکیش با اون بداخلاق گندش، فقط به فاطی چش غره می‌رفت. حتی لحظه‌ی خروجمون از دانشگاه انگشت اشاره‌اش رو به سمت فاطمه نشانه رفت و پوزخندی زد که مو رو به تنمون سیخ کرد. هر چند که فاطی آدم حسابش نکرد؛ ولی من یکی اصلاً حس خوبی نداشتم. گوشه‌ی اتاق نشستم تا کمی با خودم خلوت کنم، آدم گوشه نشینی نبودم؛ اما تنهایی رو به شلوغی ترجیح می‌دادم. به نظرم برون‌گراترین آدما هم نیاز به کمی تنهایی دارن تا خودشون رو احیا کنن. زانوهام بــــغـ.ـــل کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم، نگاهمون سراسر اتاق کوچیک چرخوندم. این خونه خیلی کوچیک بود، یه آشپزخونه‌ی نقلی که به زور دو نفر توش جا می‌شد. یه حال کوچولو و این اتاق که اثاثیه‌مون رو توش چپوندیم. در واقع این خونه‌ زیر زمین یه خونه‌ی قدیمی و درب و داغون بود‌. منزل بزرگی بود که هر تیکه و هر اتاقش به یکی مثل ما اجاره داده‌شده و از اقبال بلند ما بدترین و تاریک‌ترین ناحیه‌ش نصیبمون شده‌بود. خود صاحب خونه هم دقیقا‌ً بغلمون مستقر شده‌بود که حواسش به ما باشه تا دست از پا خطا نکنیم چون نا‌سلامتی مجردیما... یا مبادا مهمون دعوت کنیم. اگه پول خوبی توی دست و بالمون بود از این خراب شده که همه دیوارهاش زرد و نم‌دار بودن، می‌رفتیم؛ اما کو پول؟ کو پدر پولدار؟ کو شوهر پولدار؟ حتی کبوتر نر هم رخت و لباسمون رو می‌دید، فرار می‌کرد. نکه زشت باشیم، خیلی تنبلیم یا در واقع بهتره بگیم خیلی وقته خودمون رو فراموش کردیم. از زمانی که از یتیم خونه با اردنگی انداختنمون بیرون، فراموش کردیم که ما هم دختریم و نیاز به دخترانه کردن داریم. از وقتی که برای هر لقمه‌ای که می‌خوردیم باید در حد مرگ کار می‌کردیم، خودمون رو فراموش کردیم. تارا وارد اتاق شد وقتی چشمش به من خورد اومد و کنارم نشست. با لبخند ملیحش نگام کرد و دست روی شونه‌م گذاشت.
- به چی فکر می‌کنی وروجک؟
سرم رو دوباره تکیه دادم به دیوار و با غنچه کردن لبای درشتم، شیطنت‌وارانه گفتم:
- به یه شوهر پولدار.
یک‌دفعه یه مشت به دیواری که بهش تکیه دادم خورد و صدای فریاد اسلم آقا اومد:
- ورپریده تو رو چه به شوهر پولدار؟! بیا کرایه خونتو بده دختره‌ی خیره سر.
نگاهی لبریز از حرص و خنده و صورتی خونسرد به تارا که از حرکت این مردک خپلو تو جاش پریده بود، کردم و گفتم:
- شوهر چیه؟ شوهر کیه؟ شوهر می‌خوام چی‌کار؟ اونم شوهر پولدار؟ ولش کن بابا! می‌خوام مثل خواهر اسلم آقا تا آخر عمر مجرد بمونم و با عشق لقبی که مردم بهم میدن رو گوش کنم... پیر دختر ترشیده.
مشت دوباره‌ی و محکم‌تر اسلم تارا رو به خنده انداخت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
امروز دانشگاه نداشتیم، من و تارا سریعاً آماده شدیم و به محل کارمون رفتیم تا بهانه‌ای دست جلالی ندیم. فاطمه هم به شیرینی پزی که یک هفته‌ست مشغول کار در اون‌جا شده، رفت. اندک پولی که داشتیم رو غنیمت شمردیم و پیاده به رستوران بزرگ و شیک خانم جلالی رفتیم. رستوان این خانم اصفهانی بزرگ و خیلی با‌کلاس بود و فقط افراد پولدار به اون‌جا رفت و آمد داشتن. رستوران کاملاً سفید و طلایی بود، صندلی‌های چرمِ سفید دور میز‌های شیشه‌ای که با رو میزی سفید پوشیده شده، قرار داشتن و موزیک ملایمی در اون‌جا بخش می‌شد که بیشتر نقش داروی خواب‌آور را داشت. وقتی از در شیشه‌ای رستوران گذشتیم و وارد اون فضای دایره‌ای بزرگ شدیم، چشمامون از حدقه زد بیرون. چنان بلبشویی بود که حد نداشت، جلالی هم که طبق معمول در حال داد و فریاد بود. همون‌طور که گفتم جلالی یک خانم اصفهانی بود که برعکس بقیه اصفهانی‌ها، به شدت تندخو و بداخلاق بود. لاغر و بیش از اندازه سفید بود، قد نسبتاً کوتاهی داشت و حجاب حرف اول رو براش می‌زد. خیلی غُد و بی‌‌حوصله بود، صدای بلند و جیغ‌جیغویی داشت که وقتی داد می‌زد پرده‌ی گوشت رو پاره می‌کرد. قیافه‌ش شبیه ماست و خیار بود؛ اما چنان ابهتی داشت که جرات نمی‌کردی مقابلش حرف بزنی. تا چشمش به ما خورد داد زد و با اخم‌های همیشگیش دو قدم به سمتمون اومد:
- کجا بودید خانما؟ اندکی مسئولیت پذیری در وجودتون نیست؟
نه به اون لهجه‌ی زیبا و نه این صدای گوش‌خراش! آروم ببخشیدی گفتیم که دوباره صداش بلند شد:
- برید سر کارتون... سریع، امشب تولد داریم همه جا رو برق بندازید.
تارا سریع‌تر از من جنبید و به طرف آشپزخونه رفت، من هم آروم‌آروم دنبالش رفتم. همین که وارد آشپزخونه شدم، زینت و عثمان رو مشغول تزئین کیکی سه طبقه و بسیار زیبا دیدیم. از اون همه رنگ و لعاب آب دهنم سرازیر شد، با ذوق مقابل کیک ایستادم و گفتم:
- اَه... بابا باریکلا به این همه سلیقه! خوش به حال اونایی که می‌خوان اینو بخورن.
زینت که اصلاً آدم حسابم نکرد به کارش ادامه داد؛ اما عثمان چشمکی بهم زد و با شیطنت گفت:
- نگو که تو هم مثل من وسوسه شدی کیک رو قبل تولد بندازیم توی خندق بلا؟
زینت چشم غره‌ای به او رفت و برگشت تا به سمت سینک بره و دستاشو بشوره، همون طور که پشتش سمت ما بود خیلی جدی گفت:
- عثمان دهنت رو ببند.
عثمان اداشو در آورد و من آروم دستمو به خامه‌ای که با قیف دور کیک رو موجی تزئین کرده‌بود، زدم و با لذت به سمت دهنم بردم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
چشمام از طعم خوب خامه‌ی سفیدرنگ بسته شد و از خوشمزگیش ضعف رفتم، همون‌طور با لبخندی کوچیک زمزمه کردم:
- اوم! این چِنگنه خوشمزه‌ست، معرکه‌ست لعنتی.
عثمان ابرو بالا انداخت و به میز بین‌مون تکیه زد و دستاشو روش گذاشت:
- کار آبجی منه، انتظار داری بد باشه؟
پوزخندی زدم و دوباره به همون نقطه از خامه‌ی کیک ناخونک زدم و سعی کردم ماسمالیش کنم تا زیاد مشخص نباشه، هر چند که اصلاً مشخص نبود. گفتم:
- کاش اخلاق آبجیت مثل کارش خوب بود.
عثمان با حالت مظلومی آهی کشید و با تکون سرش زمزمه کرد:
- ای کاش! ای کاش.
زینت که دستاشو شسته‌بود، ظرف‌های کیک پزی و بقیه وسایل و مواد کیک رو سریع‌سریع جمع کرد، حوله‌ای برداشت که روی میز و اُپن رو پاک کنه که چشمش به من و عثمان خورد، با اخم داد زد:
- عثمان کیک رو تو یخچال بذار، سریع کار داریم.
زیر ل*ب طوری که من بشنوم با خشونت زمزمه کرد:
- دختره‌ بی‌کاره... نمی‌ذاره ما به کارمون برسیم.
عثمان سری تکون داد و دو لبه‌ی سینی بزرگی که کیک سفید صورتی روی اون قرار داشت رو گرفت و یواش بلندش کرد. نگاهی به زینت بداخلاق که تندتند کار می‌کرد، کردم و با بی‌خیالی دستامو توی جیبم بردم، گفتم:
- میگن آدم اگه روزی از دنده چپ بلند شه بداخلاق میشه؛ ولی آبجی تو کلاً چپه بلند شده امروز.
عثمان ریزریز خندید و زمزمه کرد:
- نه تنها امروز بلکه همیشه!
هومی گفتم که یک‌دفعه جلالی داد زد:
- مرضیه کجایی؟
با ترس شونه‌هام پرید و چشمام گرد شد:
- امروز همه چپه از خواب بیدار شدن.
تارا دستمال‌های مخصوص تمیزکاری رو برداشت و بدو بدو سمتم اومد و همون‌طور که منو به سمت سالن می‌کشید، گفت:
- این‌قدر حرف نزن مرضی کار داریم.
با بی‌حالی دنبالش رفتم، می‌دونستم امشب از دست و پا میفتم. تصور این‌که قراره سالنِ به اون بزرگی با اون همه میز و گل و گلدون و دَنگ و فَنگ رو تمیز کنیم، اشک رو مهمون چشمام می‌کرد. با غرغر دستمال سفید رو از تارا گرفتم، تارا نیم نگام به من انداخت و گفت:
- برو لباس کارت رو بپوش.
نگاهی به پیراهن سفید و پیش‌بند مشکیش کردم، چون ما در واقع گارسون و کُلفت این خراب شده بود لباس فرم مخصوصی داشتیم... مثل خارجکیا. تارا سریع مشغول تا زدن رومیزی شد. مقنعه‌ی سیاهی که سرش کرده‌بود صورت گرد و چشمای قشنگ درشتش رو زیباتر می‌کرد. خمیازه‌ای کشیدم و روی میز گردی که گلدون رزی روی اون قرار داشت، نشستم و گفتم:
- این جلالیم مرض داره، آخه کی یه رستوران رو کلاً سفید می‌کنه. حتی نفس هم بکشی همه جا پر کله میشه. حالا امشب اون پولدارا میان دوباره گند می‌زنن به قبر عمه‌شون، ما هم که نوکر چاکر عمه‌ی از خدا بی‌خبرشون؛ باید قبر سلطنتیش رو پاک کنیم... تمیز کنیم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- قراره قبر عمه‌ی کی رو تمیز کنی، خانم کیانی مطلق؟
دهنم همون‌طور باز موند و تیله‌هام با ترس توی کاسه‌ی چشمام لرزید. لعنت به این شانس! یعنی اون سخنرانی‌های پرشکوهم رو شنیده بود؟ تارا با تأسف سری برام تکون داد و برگشت تا بقیه رومیزی‌ها رو تا بزنه. من که همون طور روی میز خشکم زده‌بود، آب دهنم رو قورت دادم و به سختی پایین اومدم. آروم‌آروم برگشتم سمت جلالی که اخمِ بزرگی تحویلم داد. لبخندی مضحک زدم و گفتم:
- راستش رو بخواید... عمه‌ی دوستم از دنیا رفته و ما قراره بریم و اون‌جا بهشون کمک کنیم.
همچنان با اخم نگاهم کرد و مشخص بود باور نکرده. قدمی عقب رفتم و اون لبخند مصنوعی رو روی لبم حفظ کردم:
- اوم... من برم لباس فرمم رو بپوشم.
***
جمع کردن رستوران بیشتر از حد طول کشید، به‌طوری که زینت، عثمان و دو گارسون دیگه به اسم علی و یوسف هم بهمون اضافه شدن که تا قبل ساعت هفت همه جا رو تمیز کنیم. بعد از نظافت با فرفره و فشفشه هزاران چیز دیگه که من هنوز از کاربردشون بی‌اطلاعم رستوران رو تزئین کردیم. وقتی کارمون تموم شد، نگاهی به رستوران کردم. همه جا صورتی بود... کیک صورتی، فشفشه‌های صورتی، رومیزی صورتی و گل‌های صورتی. حتی دسر هم صورتی بود. چهره‌م رو توی هم کشیدم و با حالت تهوع گفتم:
- اَخ... این جنگولک بازیا چیه؟ اگه یه دقیقه دیگه این‌جا باشم بالا میارم.
تارا نگاهی به پشتم انداخت و با تعجب چشم گرد کرد و گفت:
- پس برو تو دستشویی بالا بیار و بیا برای ادامه‌ی این ماجرا.
نگاهی به پشتم انداختم و چیزی که مشاهده کردم، باعث شد مات بمونم. امکان نداشت! مگه ما دلقک بودیم؟ جلالی چهار شلوار و پیش‌بند صورتی به دست سمت ما میومد. وقتی که شلوار صورتی با اون پیشبند‌های عروسکی صورتی رو به دست پسرا داد، چهرشون از تعجب وا رفت. تارا سهم مارو گرفت و نگام کرد که جدی گفتم:
- فکرش رو هم نکن... .
با صورتی وا رفته به روبه‌رو خیره بودم تا مهمان‌هامون بیان. تارا سعی می‌کرد بهم روحیه بده تا از اون حالت در بیام:
- دختر چقدر خوشگل شدی! انگار این رنگ صورتی رو برای تو ساختن.
شالم رو به جای این‌که روی سرم باشه، روی شونه‌ام انداختم. چشم‌غره‌ای به جلالی که پشتش سمت ما بود رفتم و گفتم:
- خودم می‌ذارمش توی قبر و روش بتن می‌ریزم.
تارا ل*ب گزید و گفت:
- هی دختر این‌قدر جدی نگیر.
با ناراحتی به سمتش برگشتم و دستامو باز کردم:
- کارمون به جایی رسیده که برای خوش‌حالی یه دختر بچه‌ی دماغو باید صورتی بپوشیم. نگام کن احساس می‌کنم کم‌کم دارم افسردگی می‌گیرم.
همون لحظه در رستوران باز شد و تعداد محدود و کمی دختر و پسر بسیار شیک وارد شدن. این‌قدر از تمیزی برق می‌زدند که احساس می‌کردی شیشه‌ای هستش و بوی پول از سر و روشون می‌بارید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پسرا انگار مانکنای خارجی بودن، ماشالله قد بلند، چشمای رنگی، لباس‌های مارک‌دار و دختراشون... اوه! دختراشون مثل ما صورتی‌پوش بودن. سرم رو با بهت تکون دادم و زمزمه کردم:
- این یه کابوسه! انگار توی کارتون باربی گیر افتادم. این همه صورتی... سرم داره گیج میره.
تارا با همدردی شانه‌هام رو ماساژ داد، مهمان‌ها با ذوقی مصنوعی در حال جنب و جوش بودن که یک‌دفعه صدای دختری بلند شد:
- دارن میان، دارن میان.
با دیدن دختره بیشتر پی به بدشانسیمون بردم، کله قرمز این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ کمی بیشتر دقت کردم که ای دل غافل! بچه‌ها دانشگاه این‌جا چی‌کار می‌کردن؟ حتی اون کله بوره هم این‌جا بود، همون که تارا رو خفت کرده‌بود. همون لحظه برقا خاموش شد، کمی بعد صدای در رستوران اومد و در آخر صدای ساناز:
- بیبی... این‌جا چه‌خبر... .
هنوز حرفش تموم نشده‌بود که برقا روشن شد و همه با هم گفتن:
- تولدت مبارک.
ساناز با حیرت به اطرافش نگاه کرد، بعدش چشماش پر اشک شد و خودش رو توی بــــغـ.ـــل رهبر انداخت:
- اوه! سینا... سینا... سینا عاشقتم!
باورم نمی‌شد که اون دختر بچه‌ی دماغو که ما رو مجبور کردن به خاطرش این لباس‌ها رو بپوشیم ساناز باشه. علی که کنارم ایستاده‌بود، مثل من با کلافگی خیره‌خیره نگاهشون می‌کرد. با چندش گفتم:
- چقدر مصنوعی بود.
علی هومی گفت و اشاره‌ای به لباسش کرد و با تأسف ادامه داد:
- به خاطر این ریقوی خوشگل، مردانگی منو زیر سوال بردن و همچین لباسی تنم کردن... هیچ‌وقت نمی‌تونم این کابوس رو از خاطرم پاک کنم.
یوسف سرشو رو جلو آورد و همون‌طور که دست می‌زد، با لبخند گفت:
- چرا مگه چشه؟ نگاه چقدر لباسامون قشنگه... مگه نه تارا خانم؟
تارا پشت چشمی نازک کردن و جوابش رو نداد. می‌دونستم این یوسف خان از تارای ما خوشش میاد؛ ولی تارا اصلاً محلش نمی‌ذاشت. دوباره به جنگولک بازی ساناز و دار و دسته‌ش خیره شدم، ساناز با لباسی سفید و موها و آرایشی کاملاً زیبا دخترا رو بــــغـ.ـــل می‌کرد و به پسرا دست می‌داد. واقعاً چطوری باور کنیم که همه چی سورپرایز بود و از قبل برنامه‌ریزی نشده‌بود. دختره رسماً آماده‌ی این لحظه بود و این از تیپ و قیافه‌ش مشخص بود. جلالی به علی و یوسف اشاره‌ زد کیک رو بیارن. تارا هینی کشید و با اخم دستم گرفت و فشرد:
- الان چی‌کار کنیم مرضی؟
با کنجکاوی به صورت رنگ پریده‌اش نگاه کردم و گفتم:
- چی رو چی‌کار کنیم؟
تارا آروم به سرم زد و با حرص اشاره‌ای به رهبر کرد و گفت:
- الان جلالی میگه برید ازشون پذیرایی کنید، آبرومون میره جلوشون.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    رمان عاشقانه طنز
  • عقب
    بالا