♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ مجموعه داستان‌های کودکان | دنیا نادعلی راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع giti2121
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مجموعه داستان‌های کودکان | دنیا نادعلی راشای

giti2121

نویسنده راشای
نویسنده راشای
نام کتاب: مجموعه داستان های کودکان
نویسنده: دنیا نادعلی
(برای گروه سنی ب)

مقدمه کتاب:

سلام دوست‌های خوب و نازنینم!
می‌دونید چرا دنیا قشنگ‌تر می‌شه؟ چون بچه‌هایی مثل شما هستن که با دل‌های مهربون و دست‌های پاکشون، شادی رو به همه جا می‌برن.
این کتاب پر از قصه‌های رنگارنگه؛ قصه‌هایی که هر کدوم مثل یک دونه‌ی جادویی توی دل شما کاشته می‌شن. وقتی به این دونه‌ها آب مهربونی، لبخند و رفتار خوب بدید، کم‌کم تبدیل می‌شن به درخت‌های بزرگِ دوستی، پاکیزگی و خوش‌اخلاقی.
قصه‌های این کتاب می‌خوان به شما نشون بدن که چطور با کارهای کوچیک، می‌شه آدمی بزرگ و قشنگ شد: با سلام کردن، مرتب بودن، شستن دست‌ها، کمک به دوست‌ها، گفتنِ حرف‌های قشنگ و داشتن قلبی روشن.
بیاید با هم به دنیای این قصه‌ها سفر کنیم، یاد بگیریم، بخندیم و دل‌هامون رو پر از ستاره کنیم.

دنیا نادعلی
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فندق فراموشکار


در دل جنگلی سبز و پر از صدای پرنده‌ها، فیلی کوچولو زندگی می‌کرد به نام فندق.
پوستش خاکستری روشن بود، گوش‌هایش مثل دو بادبان بزرگ در باد تکان می‌خوردند، و چشم‌هایش همیشه پر از کنجکاوی بود. اما فندق یک مشکل داشت که همه‌ی حیوان‌های جنگل آن را می‌دانستند: او خیلی چیزها را فراموش می‌کرد.
صبح‌ها یادش نمی‌آمد که صبحانه خورده یا نه. ظهرها نمی‌دانست با چه کسی بازی کرده. و شب‌ها حتی اسم خودش را هم گاهی یادش می‌رفت. یک روز صبح، وقتی آفتاب تازه از پشت کوه بالا آمده بود و مه نازکی روی برگ‌ها نشسته بود، فندق با چشم‌های خواب‌آلود از خواب بیدار شد. به اطرافش نگاه کرد، گوش‌هایش را تکان داد و با صدای آرام گفت: «اوه... من کجام؟ اسمم چی بود؟»
صدای خنده‌ی آرامی از پشت درخت بلوط آمد. خرس مهربان جنگل، با صدای بم و گرمش گفت: «تو فندق هستی، فیل کوچولوی فراموش‌کار!» فندق لبخند زد، اما بعد اخم کرد و گفت: «چرا همه چیز رو فراموش می‌کنم؟ من نمی‌خوام فراموش‌کار باشم.»
خرس دستی به سرش کشید و گفت: «شاید باید یه راهی پیدا کنیم که کمکت کنه چیزها رو یادت بمونه. مغزت مثل یه باغه، باید هر روز بهش آب بدی تا خاطره‌ها توش رشد کنن.»
فندق با چشم‌های درشتش به خرس نگاه کرد و گفت: «آب دادن به مغز؟ یعنی باید بخورمش؟» خرس خندید و گفت: «نه کوچولو، یعنی باید تمرین کنی. بیا یه دفترچه بسازیم، هر چیزی رو که یادت می‌ره، توش بنویسیم.»
آن روز، فندق با کمک دوستانش تصمیم گرفت یک دفترچه حافظه بسازد. خرگوش با برگ‌های پهن آمد، سنجاب با نخ‌های عنکبوت، و جوجه‌تیغی با یک مداد چوبی کوچک. همه با هم نشستند زیر درخت بلوط، باد آرامی در شاخه‌ها می‌وزید و نور خورشید از لابه‌لای برگ‌ها می‌تابید. دفترچه‌ای ساختند که روی جلدش با گل‌های رنگی نوشته شده بود: «دفترچه‌ی فندق».
فندق با هیجان گفت: «از امروز، هر چیزی رو که یادم می‌ره، توی این دفترچه می‌نویسم!» او شروع کرد به نوشتن: صبحانه: موز و علف شیرین. بازی: با سنجاب کنار برکه. اسم من: فندق یکتاست!
هر روز، فندق چیزهای جدیدی می‌نوشت. او حتی نقاشی‌هایی از دوستانش کشید و کنار نوشته‌ها چسباند. دفترچه‌اش مثل یک گنج پر از خاطره شده بود. اما یک روز بارانی، وقتی فندق برای بازی بیرون رفت، دفترچه‌اش را زیر یک سنگ جا گذاشت. باران آمد، باد وزید، و دفترچه با برگ‌ها به سمت رودخانه رفت...
وقتی فندق برگشت، هر جا را گشت، اما دفترچه نبود. چشم‌هایش پر از اشک شد. با صدای لرزان گفت: «حالا هیچ‌چی یادم نمیاد... حتی اسم خودم!» خرگوش آمد، گوش‌هایش را تکان داد و گفت: «آروم باش فندق، بیا با هم فکر کنیم. شاید قلبت چیزهایی رو یادش باشه.»
فندق چشم‌هایش را بست، نفس عمیق کشید، و آرام گفت: «صبحانه... موز و علف! بازی... با سنجاب! اسمم... فندق یکتاست!» همه حیوان‌ها با تعجب نگاه کردند. خرس لبخند زد و گفت: «آفرین فندق! تو می‌تونی بدون دفترچه هم یاد بگیری.»
از آن روز، فندق یاد گرفت که حافظه فقط در مغز نیست، در قلب هم هست. او هنوز دفترچه جدیدی ساخت، اما حالا هر شب قبل از خواب، چشم‌هایش را می‌بست و با خودش مرور می‌کرد: امروز چی خوردم؟ با کی بازی کردم؟ چه چیزی یاد گرفتم؟ و هر بار، لبخندش بزرگ‌تر می‌شد.
حالا فندق دیگر فقط یک فیل فراموش‌کار نبود. او شده بود فندقِ یادگیرنده، فیل کوچولویی که با قلبش یاد می‌گرفت، و با لبخندش، همه‌ی جنگل را روشن می‌کرد.









پیام داستان:
«یادگیری و خاطره‌ها فقط در مغز نیست، بلکه در قلب مهربان و پر تلاش ما هم زنده می‌مانند.»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
سرزمین گرد و خاک


در دل یک کمد قدیمی، دنیایی پنهان بود: سرزمین گرد و خاک. همه‌چیز در آن خاکستری و کدر بود. صندلی‌ها عطسه می‌کردند، کتاب‌ها سرفه می‌زدند و حتی آیینه‌ها جز سایه چیزی نشان نمی‌دادند.
در این سرزمین موجودات عجیبی زندگی می‌کردند: گردی‌ها! توپک‌های کوچک پشمالو که روی زمین می‌لولیدند و با هر عطسه بزرگ‌تر می‌شدند. گردی‌ها عاشق شلوغی و هر نوع کثیفی بودند؛ هر بار که یک جوراب روی زمین می‌افتاد، یا یک تکه خوراکی می‌ریخت، جشن می‌گرفتند و توپک‌هایشان را به هوا پرتاب می‌کردند.
رئیس آن‌ها، پادشاه خاک‌به‌سر، گردی بزرگی بود با تاجی از تار عنکبوت. او جدی و کمی ترسناک به نظر می‌رسید، اما در دلش می‌ترسید که اگر سرزمینش تمیز شود، گردی‌ها دیگر جایی برای زندگی نخواهند داشت.
یک روز، موجود تازه‌ای وارد شد: لولی، دختری کوچک ساخته‌شده از حباب و کف صابون. او در یک ظرف شیشه‌ای زندگی می‌کرد و با باز شدن در، با بوی خوش و کف‌های رنگی بیرون می‌پرید.
لولی وقتی سرزمین گرد و خاک را دید، دماغش را گرفت و گفت:
— وای! اینجا چرا این‌قدر بوی جوراب می‌دهد؟
گردی‌ها خندیدند و توپک‌های خود را بالا و پایین پرتاب کردند:
— هه! اینجا قلمرو ماست! کسی حق تمیز کردن ندارد!
لولی لبخند زد و گفت:
— نگران نباشید، من کمک می‌کنم همه‌چیز برق بیفتد!
او یک حباب بزرگ دمید و به سمت پنجره‌های خاک‌آلود پرتاب کرد. لکه‌ها محو شدند و آیینه برای اولین بار بعد از سال‌ها تصویر خودش را دید و خوشحال فریاد زد:
— من دوباره براق شده‌ام!
گردی‌ها عصبانی شدند. آن‌ها به سمت لولی حمله کردند، اما هر حبابی که به آن‌ها می‌خورد با صدای «پوووف!» منفجر می‌شد و گردی‌ها تبدیل به گل‌های کوچک و خوشبو می‌شدند.
زمین کم‌کم پر از گل‌های رنگارنگ شد. کتاب‌ها شروع به خندیدن کردند، صندلی‌ها صاف نشستند و حتی تارعنکبوت‌ها مثل روبان در جشن تکان خوردند. گردی‌ها که حالا در گل‌های رنگی می‌افتادند، ابتدا کمی ناراحت شدند اما بعد دیدند که این گل‌ها چه بوی خوش و حس خوشایندی دارند.
پادشاه خاک‌به‌سر که شاهد ناپدید شدن یکی‌یکی گردی‌ها بود، گوشه‌ای قایم شد و با صدای گرفته گفت:
— وقتی همه‌چیز تمیز می‌شود، ما دیگر جایی نداریم…
لولی آرام به او نزدیک شد و گفت:
— نه، تو اشتباه می‌کنی. تمیزی به معنای از بین رفتن شما نیست. فقط باید جای درستتان را پیدا کنید. بیا با من به باغچه! آنجا می‌توانید در خاک سالم زندگی کنید و به گل‌ها کمک کنید.
پادشاه کمی فکر کرد، سپس تاج عنکبوتی‌اش را برداشت و با لبخندی کوچک گفت:
— شاید این کار بد نباشد…
از آن روز به بعد، گردی‌ها دیگر در کمد و زیر تخت زندگی نکردند. آن‌ها به باغچه رفتند و تبدیل به خاک حاصلخیز برای گل‌ها شدند، جایی که می‌توانستند با شادی زندگی کنند و به گل‌ها غذا بدهند.
لولی هم هر شب در خانه‌ها پرواز می‌کرد و با حباب‌هایش همه‌چیز را برق می‌انداخت. او با خنده و شادی به بچه‌ها یادآوری می‌کرد که تمیزی نه تنها خانه را زیبا می‌کند، بلکه باعث شادی همه موجودات می‌شود.
و بچه‌ها هر بار که زمین را جارو می‌کردند یا دست‌هایشان را می‌شستند، با لبخند می‌گفتند:
— شاید همین حالا لولی کنار ما باشد!



پیام داستان:
نظم باعث شادی می‌شود و همه می‌توانند جای خود را داشته باشند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا