سرش را بالا برد و با چشمان آتشبارش که روح را از بدن بیرون میکشید، به پسر جوانی که حریفش میمانست، خیره شد. ناخودآگاه، دستانش مشت شد و پارچهی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد. با قدمهای استوار، خودش را به او رساند و دست مشت شدهاش را از هم گشود، سپس از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- تو کی هستی؟
ابروان شلاقیاش را درهم کشید که چین عمیقی روی پیشانی بلندش افتاد. دانههای عرق سرد، از پیشانیاش لیز خورد و راه انتهایی آن به گردنش رسید. سپس شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و به ادامهی حرفش افزود.
- معرفی میکنی یا...
پسر جوان چند قدم عقبگرد کرد و به تنهی درخت تکیه داد. از شدت ترس، دستانش میلرزید.
- من... من فیلیپم!
نیشخندی مزین لبان گوشتی و سرخرنگ کلایپی شد. ناخودآگاه، یک تای ابروان شلاقیاش بالا پرید و باری دیگر صدایش به خشونت گرائید:
- پسرِ شکارچیِ خائنی! همون پسرش که اسب سواره؟
گویا زبان فیلیپ به سقف دهانش چسبیده بود. با وجود تغییراتی که در خود ایجاد کرده؛ اما نتوانسته بود نقابش را حفظ کند و کلایپی او را به خوبی شناخت!
- اوه نه! من پدرم فوت شده!
کلایپی از روی خشم خندید. چند مرتبه دور او چرخید.گویا فیلیپ مداری باشد که کلایپی برای سرگرمیاش به دور او میچرخد تا به طریقی شیطنتهایش را نشان دهد. انگشت سبابهاش که پهن؛ اما کشیده بود را به طرف او گرفت.
- میخوای بگی که آلزایمر زودرس گرفتم؟
فیلیپ از استرس، ناخنهایش را جوید و به دو جفت پوتین بلند و مشکیرنگ کلایپی خیره شد. سپس ماسک بیتفاوتی را روی صورتش کشید. کلایپی خطاب به سرباز جوان، ادامه داد:
- چاقوی من رو بیار!
این کلمه که از زبان کلایپی جاری شد، مو به تنش سیخ شد. تنش به رعشه افتاد؛ اما به وضوح میدانست که هیچ شخصی نمیتواند به گستاخی پدرش باشد. همان پدری که با لحنی قاطع و محکم گفته بود که اگر او را لو دهد، درواقع خودش به قتل خواهد رسید! کلایپی، طناب را از کنار استخر بزرگ که در حیاط خلوت قرار داشت، برداشت و همزمان با قدم برداشتنش، ل*ب برچید.
- احوال پدر خائنت چطوره؟
فیلیپ نگاه سردی به چهرهی کلایپی انداخت. سپس پوست نازک لبان باریکش را برای ساکت ماندن جوید.
کلایپی دست و پای او را به وسیلهی طناب، به تنهی درخت بست تا فکر فرار از سرش خارج شود. گرچه قبل از این کار هم احساس میکرد پایش را با طناب نامرئی و پولادین، به زمین دوختهاند. از شدت سرما، گزگز شدیدی در انگشتان باریکش حس کرد؛ اما هیچ چیزی برای او اهمیتی نداشت، به جز جان پدری که برای او مخمصهای بیش نیست و بارها اجل جانش شده بود! صدای سرباز، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوش فیلیپ پیچید.
- این هم چاقو! امر دیگهای نیست؟
کلایپی بدون اینکه سرش را برگرداند یا زبانش را بچرخاند که چیزی بگوید، دستش را به نشانهی «برو» تکان داد. سرباز در کسری از ثانیه، در پلههای مارپیچی که به قصر ختم میشد، گم شد.
کلایپی چاقو را بالا گرفت. با دقت آن را از دید گذراند. چند قطرهی خون روی آن قرار داشت، گرچه بوی تعفن خون مشامش را میآزرد؛ اما تسکینی برای دردهایش بود. با اینکه دچار بیماری جنون نشده؛ اما گاه جنون میطلبید. که دستش را به خون افراد کثیف آلوده کند؛ ولی بارها خیرش به انسانهای بیگناه رسیده بود!
- میدونی این چیه فیلیپ؟
فیلیپ زبانش را روی لبان خشکیده و کبودش کشید. چند مرتبه خودش را تکان داد و با صدای ضعیف و دردمندش، ل*ب برچید.
- چاقو!
کلایپی چاقو را روی شعلههای آتش گرفت و خندید.
- نه! این اجل جون توهه!
سپس چاقو را بالا آورد. روی دست زخمآلود و کبود او کشید. از هجوم درد ناشی از چاقو، فریادش تا هفت آسمان پیچید. چشمان عسلیرنگ درشتش که در بین مژههای بلندش محصور شده را بست. کلایپی با چشمانش که آتش از آن میچهید، جزئیات صورت او را از دید گذراند.
- به جهنم خوش اومدی، فیلیپ!
چشمان فیلیپ از شدت خشم و نفرت، گویا منجمد شده بود.
گزگز شدیدی از هجوم خون، در دستانش افتاده بود. با این وجود ماسک بیتفاوتی را روی صورتش کشید و گفت:
- من عمراً توی این سگدونیای که تو زندگی میکنی، نمیمونم!
کلایپی حقایق را مانند پتک بر سر او کوبید. طبق روحیهی مبتذل گویانهاش، نیشخندی مزین لبانش شد.
- تو تا همین الان هم توی جهنمی و داری میون شعلههای آتیش میسوزی.احمق!
در چشمان زمردین فیلیپ که حلقه عسلیرنگی درون آن افتاده و دور مردمکش را احاطه کرده، برق سرزنش شدیدی موج زد.
- جهنم بهتر از سگدونیای هست که قانون زندگی کردن داخلش، اینه که نوکر یه شاهنشاهِ بیعرضه باشی!
برق پوتینهای کلایپی، میتوانست چشمان عسلیرنگ فیلیپ را کور کند.
- امثال تو هم مثل پروانه دور شمع میگرده تا بسوزه و بمیره!
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»