ایده شعر:
مردی که خواست زاهد شود، ولی شکم نگذاشت!
زهد پیشه کنم، ترک دنیا کنم
سفره از نعمت مملو، تنها کنم
دل بریدم ز حلوا و شیرینیاش
لیک دیدم که دل نیست بی نینیاش!
گفتم امشب دگر افطار، آب است و نان
ناگهان شد صدای "قرمهسبزی" عیان
دست لرزید و اشک از دو چشمم چکید
دل بگفتا: «رها کن! که جانت رسید!»
سفره بگشود مادر، به صد احترام
زهد پر زد، چنان مرغ از آش و شام
من و توبه؟ بخندد بر این حرف خلق
گر نیفتد به زهد، قیمه در فصل دَلق!
شب گذشت و سحرگه خروش آمد از شکم
بانگی از معده برخاست، چون شیپور و دَم
خواستم سجده آرم، به قصد خلوص
لیک بوی کلهپاچه فتاد از نفوس!
در دلم گفتم: «ای پارسا، صبر کن!»
باز آمد صدا: «بینماز، سفره بچین!»
دست در ظرف کردم به اکراه و آه
لیک افتاد نان، چون که دل داد راه
چون بجستم ز جا با دل خستهحال
ل*ب گشودم به توبه، دگربار و بال
گفتم: «این بار دیگر، ز دنیا برم
پای در جوی عرفان و معنا برم»
ناگهان ز تلفنم پیام آمدی
"دوتا باقالی با دوغ شام آمدی؟"