♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ آوای گور|سبا مولودی|نویسنده راشای

آوای گور|سبا مولودی|نویسنده راشای
◀ نام داستان کوتاه
آوای گور
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀ ژانر / سبک
جنایی_ معمایی_ترسناک

پارت:۱۰​

آن را تا حد امکان بالا بردم و به زمین کوبیدم.
طلسم هنوز مثل قبل بود، این کارا برای سومین بار انجام دادم، شکست!
بدون اینکه توجهی به آن بکنم، به راهم ادامه دادم، هر دقیقه ای که در اینجا می ماندم ترسم کمتر و کمتر می‌شد.همینطور که می رفتم به اتاقکی رسیدم، دستگیره را به آرامی فشار دادم و وارد شدم. اطراف را نگاه کردم ؛ ناگهان چشمانم به کتابی سیاه رنگ خورد. روی جلدش همان علامت با جوهر قرمز کشیده شده بود و با پس زمینه سیاه! مثل کتاب نفرین شده‌ای بود، که خوانده بودم. یک دفعه نجوایی را شنیدم: 《تو باید بمیری نورا》
با وحشت پشت سرم را نگاه کردم اما کسی را پیدا نکردم...
کمی ترسیدم، ولی کنجکاوی‌ام من را مجبور کرد تا کتاب را بازکنم. صفحه‌ای پاره از آن جدا شد و روی زمین...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۱​

به دیوار خیره شده بودم، تااینکه صدای چند نفر را شنیدم.
- هی، قراره بعد اون دختره نورا، چه کسی رو بکشیم؟
- سه نفرو در نظر دارم.
- کیا هستن؟
- الکس براون، سوفیا جونز، اِما میلر.
- اوه خوبه!
صدای خشنی داشتند. به نظر که دونفر بودند. باید سریع خودم را قایم می‌کردم. کمدی بزرگی که پراز لباس های پاره و کثیف بود، را دیدم. جای خوبی برای قایم شدن بود!
گوشی ام را بیرون آوردم. خداراشکر کمی خط داشت. به آقای جانسون که کارآگاه حرفه ای بود، باید خبر می‌دادم که اینجا چه خبر است؛ و اسم سه نفر را به او بدهم تا مراقبشان باشد.
نوشتم: سلام آقای جانسون من نورا هاروی هستم. الان من تو گورستانم، الکس براون، سوفیا جونز، اما میلر.
این اسم هارو بهت دادم تا پیداشون کنی و مراقبشون باشین،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۲​

قلبم تندتند می‌زد، انگار می‌خواست از سینه‌ام بیرون بپرد. صدای قدم‌های ماسک‌دارها نزدیک‌تر شد، کفش‌هایشان روی سنگ فرش اتاق، با ریتم سنگینی کوبیده می‌شد. یکی‌ از آنهابا صدای خشن گفت:
- اگه کسی اینجاست، بهتره خودشو نشون بده، وگرنه بد می‌بینه!
دست‌هایم را محکم‌تر روی ل*بم فشار دادم، حتی جرات نداشتم پلک بزنم. یک لحظه بوی تند سیگار از لای درز کمد به مشامم خورد.
- این کتاب چرا بازه؟
- نکنه کسی اینجا بوده؟!
- نه، امکان نداره کسی بتونه اینجارو پیدا بکنه.
- همینطوره، اما...
از لای کمد نگاهی به آن‌ها انداختم، عین ماسک دار قبلی بودند با این تفاوت که کمی بلند تر از او بودند.
کمی بعد، از اتاقک بیرون رفتند، برای اعتیاد بیشتر چند لحظه در کمد ماندم.
صدای پیامک گوشی ام را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۳​

صفحه را ورق زدم. خطوط با جوهر سیاه و قدیمی نوشته شده بودند، بعضی جاها محو و ناخوانا. اولین جمله این بود:
«گورها خاموش نیستند. آن‌ها آوایی دارند که فقط گوش‌های بیدار می‌شنوند.»

یک لحظه حس کردم موهای تنم سیخ شدند. ناخودآگاه به اطراف نگاه کردم، انگار منتظر بودم صدایی از دیوارها یا کف زمین بلند شود. اما فقط سکوت بود، سکوتی سنگین که انگار چیزی در آن کمین کرده بود. ادامه دادم:
«برای شنیدن آوا، باید به قلب گورستان بروی. جایی که سنگ‌ها قدیمی‌ترند و رازها عمیق‌تر. اما هشدار: هر که آوا را بشنود، بخشی از وجودش را به گور می‌سپارد.»
دستم لرزید. قلب گورستان؟ این دیگر کجا بود؟
یک صدای خش‌خش ناگهانی از پشت در شنیدم. کتاب را سریع بستم و دوباره در کمد پریدم. این‌بار حتی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۴​

از کمد بیرون آمدم و در را دوباره باز کردم، چراغ قوه‌ام را به سمت راهروی تاریک چرخاندم ولی هیچ کس آنجا نبود.
کتاب را بار دیگر باز کردم.
«قلب گورستان را نه با گام‌های ساده که با جست‌وجوی نشانه‌ها می‌توان یافت. سنگ‌های شکسته، سایه‌هایی بی‌صاحب و آوایی که از ژرفای خاک برمی‌خیزد. اما هشدار باد که اگر بیش از اندازه نزدیک شوی، گورستان تو را طلب خواهد کرد؛ نه تنت را، که روحت را.»
می‌خواستم روح لورا را احضار کنم، اما چیز زیادی از احضار نمی دانستم. شمعی که روی میز بود را برداشتم، داخل کیفم یک بسته کبریت داشتم؛ یکی از آن‌ها را بیرون آوردم و روشن کردم و آن را روبروی خودم قرار دادم. روی کف سرد اتاقک نشستم، گردنبند را در دستم گذاشتم و فقط به روح لورا فکر کردم. بعداز...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۵​

شمع خاموش شد، همه‌جا را تاریکی فراگرفته بود. چراغ قوه‌ام را برداشتم و روشنش کردم. گردنبندی که روی زمین افتاده بود را برداشتم. و به گردنم آویزان کردم.
کلافه شده بودم، باخودم گفتم: چرا من؟! چرا آخه به اینجا اومدم؟ مگه از جونم سیر شدم!
ذهنم به عقب پرت شد. چند روز پیش!

زمان گذشته: چند روز قبل

آن روز من، نورا هاروی، یک دانشجوی جرم شناسی، پیش آقای جانسون رفتم، می‌خواستم یک کارآگاه حرفه‌ای شوم.
او پشت میز خود نشسته بود، بوی قهوه، اتاق را پرکرده بود. آنجا پراز پرونده های حل شده و حل نشده بود.
- سلام آقای جانسون.
- سلام، تو باید نورا هاروی باشی، درسته؟
- بله همینطوره...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۶​

- راستش...چند روز پیش خواب یه روح رو دیدم. اسم تو رو صدا می‌زد و می‌گفت تو باید راز گورستان رو بفهمی.
تعجب زده بودم:
- راز؟...من چرا؟!
- نمی‌دونم... اما بنظر من، بخاطر اینکه تو خیلی کنجکاوی و همینطور تو یه دختری هستی که تا آخر ماجراها رو نفهمی ول کن نیستی.
- اما آقای جانسون... با این حرف هایی که شما می‌زنین...یعنی اینکه من با روح و این جور چیزا باید سروکله بزنم.
- من...واقعا نمی‌دونم چی بگم.
آقای جانسون مکثی کرد و ادامه داد:
- نورا! همه معما ها تقریبا همین جوری هستن.
نفس عمیقی کشیدم:
- باشه، میرم. فقط کی؟
- می‌تونی فردا راه بیافتی، از اینجا تا گورستان یه روز راهه.
آقای جانسون دستی به پیشانی‌اش کشید، مثل اینکه باری سنگین بر دوشش بود. چشمانش، که انگار رازی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۷​

هرجا را که نگاه می‌کردم قبر بود.

زمان حال​

همینطور که به گذشته فکر می‌کردم ناگهان نجوایی را شنیدم:《نورا...مراقب باش!》
از جایم بلند شدم. به آن صدا توجه زیادی نکردم چون کم کم برایم عادی شده بود.
کتاب آوای گور که روی میز بود را بستم، سنگین بود! برای همین آن را در کیفم نگذاشتم. وسایلم را برداشتم و با احتیاط از اتاقک بیرون رفتم.
باید دنبال قبر گورستان می‌گشتم. اما چرا پس سرنخ ها گفته بودند که جواب معما در راهرو است؟!
وقتی از اتاقک بیرون آمدم، یک راه دیگری را دیدم. یک راه تنگ و باریک تر! شاید آنجا سرنخ های دیگری را می‌دیدم. تصمیم گرفتم از آن راه بروم. همینطور که می‌رفتم؛ ناگهان مجسمه مردی را دیدم که یک کتاب دردستش داشت. روی جلد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۸​

《د، و، ب، ا، ر، ب، ش، ک، ن، ب،ز،ن》
کلمه را خواندم: دوبار بشکن بزن.
آن کار را کردم. ناگهان مجسمه به آرامی عقب رفت.
نور چراغ را به طرف راست گرفتم، پله های زیادی را دیدم. آیا آنجا قلب گورستان بود؟!
از پله ها پایین می‌آمدم. قاب عکس های وحشت آور، روی دیوار های پراز تار عنکبوت زده شد بود. بعضی از آنها انگار زنده و به من خیره شده بودند.
به آخر پله ها رسیدم. روی کف آنجا، یک علامت چشم جهان‌بین بزرگی کشیده شده بود.
سمت چپ چند قبر بودند. عجیب بود، چرا این سنگ قبر ها اینجا بودند؟!
نزدیک‌تر رفتم، یکی از سنگ‌ها کمی عجیب تر از بقیه بود. چون سنگش از بقیه بزرگ‌تر و شکسته‌تر بود، انگار حکاکی‌های عجیب روی آن می‌درخشید و با نور چراغم زنده می‌شد! خاک دور سنگ قبر مثل اینکه تازه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۹​

دستانم روی سطح سرد و ناهموار سنگ قبر لورا می‌لرزید. حکاکی‌های عجیب روی سنگ انگار زنده بودند، خطوطشان زیر نور چراغم مثل رگ‌هایی از نور می‌درخشیدند. انگشتم را روی یکی از نمادها کشیدم، سرد و صیقلی بود، اما حس کردم سنگ برای لحظه‌ای گرم شد، انگار ضربان ضعیفی از درونش می‌آمد. قلبم تند می‌زد.
ناگهان صدای زمزمه‌ای کم‌جان از پشت سرم بلند شد، مثل نجوایی که از خود سنگ می‌آمد: «لورا... نرو...» کلمات گنگ بودند، اما پر از التماس و هشدار. به اطراف نگاه کردم، اما جز سایه‌های تاریک و تار عنکبوت‌های آویزان روی دیوارها چیزی نبود. با این حال، حس می‌کردم چیزی یا کسی مرا تماشا می‌کند.
این بار، با دقت بیشتری حکاکی‌ها را بررسی کردم. در گوشه‌ی سنگ، چیزی توجهم را جلب کرد: یک شکاف...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا