- تاریخ ثبتنام
- 2025-06-05
- نوشتهها
- 103
- پسندها
- 551
- امتیازها
- 93
پارت:۲۰
صدایی را شنیدم.- نورا، بیدارشو!
چشمانم را ریز و درشت کردم. آقای جانسون بود.
- شما اینجا چی کار میکنین!
- باید بریم، نباید اینجا باشیم.
نگاهی به ساعتم انداختم، اگر اشتباه نکرده باشم الان ساعت ده صبح بود.
یاد لورا جانسون افتادم.
- لورا جانسون کیه؟
حرفی نزد و فقط به من خیره شده بود. بعداز لحظهای گفت:
- پاشو.
صدایم را بالا بردم.
- من از اینجا نمیرم تا حقیقت رو کشف نکنم آقای جانسون. شما از یه چیزایی خبر دارین اما به من نمیگین. لورا کیه؟
عصبانی شد و او هم صدایش را بالابرد و جواب داد:
- لورا دخترم بود.
شگفت زده شدم به آرامی گفتم:
- چی؟! دختر شما!
آقای جانسون سرش را پایین انداخت و اشک از چشمانش جاری شد:
- من...من نمیخوام توهم مثل اون بمیری.
- آقای جانسون بخاطر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش: