♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ آوای گور|سبا مولودی|نویسنده راشای

آوای گور|سبا مولودی|نویسنده راشای
◀ نام داستان کوتاه
آوای گور
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀ ژانر / سبک
جنایی_ معمایی_ترسناک

پارت:۱۰​

آن را تا حد امکان بالا بردم و به زمین کوبیدم.
طلسم هنوز مثل قبل بود، این کارا برای سومین بار انجام دادم، شکست!
بدون اینکه توجهی به آن بکنم، به راهم ادامه دادم، هر دقیقه ای که در اینجا می ماندم ترسم کمتر و کمتر می‌شد.همینطور که می رفتم به اتاقکی رسیدم، دستگیره را به آرامی فشار دادم و وارد شدم. اطراف را نگاه کردم ؛ ناگهان چشمانم به کتابی سیاه رنگ خورد. روی جلدش همان علامت با جوهر قرمز کشیده شده بود و با پس زمینه سیاه! مثل کتاب نفرین شده‌ای بود، که خوانده بودم. یک دفعه نجوایی را شنیدم: 《تو باید بمیری نورا》
با وحشت پشت سرم را نگاه کردم اما کسی را پیدا نکردم...
کمی ترسیدم، ولی کنجکاوی‌ام من را مجبور کرد تا کتاب را بازکنم. صفحه‌ای پاره از آن جدا شد و روی زمین افتاد. با خطی لرزان نوشته شده بود: «مایکل خون را به چشم جهان‌بین سپرد.» قلبم از تپش باز ایستاد. آیا این همان کتابی بود که من را به این گورستان نفرین‌شده کشانده بود؟
در گوشه اتاقک، خنجری خون‌آلود دیدم که دسته‌اش با علامت چشم جهان‌بین حکاکی شده بود. هنگامی که آن را لــ.ـــمس کردم، گردنبند لورا داغ شد و نوری سبز و کم‌فروغ روشن شد. ناگهان سایه‌ای تیره در برابرم شکل گرفت، مثل لورا بود که با چشمانی خالی من را نگاه می کرد. صدایی شنیدم: «نورا، ورد نفرین رو نگو. خون تو، طلسم رو کامل می‌کنه.»
دیوارهای اتاقک لرزیدند و نجوایی شوم دوباره شنیدم: «حقیقت مال تو نیست .» به دیوار نگاه کردم؛ حکاکی‌ ای کهنه روی دیوار بود: «ورد نفرین خون می‌طلبد.»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۱​

به دیوار خیره شده بودم، تااینکه صدای چند نفر را شنیدم.
- هی، قراره بعد اون دختره نورا، چه کسی رو بکشیم؟
- سه نفرو در نظر دارم.
- کیا هستن؟
- الکس براون، سوفیا جونز، اِما میلر.
- اوه خوبه!
صدای خشنی داشتند. به نظر که دونفر بودند. باید سریع خودم را قایم می‌کردم. کمدی بزرگی که پراز لباس های پاره و کثیف بود، را دیدم. جای خوبی برای قایم شدن بود!
گوشی ام را بیرون آوردم. خداراشکر کمی خط داشت. به آقای جانسون که کارآگاه حرفه ای بود، باید خبر می‌دادم که اینجا چه خبر است؛ و اسم سه نفر را به او بدهم تا مراقبشان باشد.
نوشتم: سلام آقای جانسون من نورا هاروی هستم. الان من تو گورستانم، الکس براون، سوفیا جونز، اما میلر.
این اسم هارو بهت دادم تا پیداشون کنی و مراقبشون باشین، چون ماسک دار ها می‌خوان اینارو بکشن، من راهرو رو پیدا کردم.
وقتی پیام را فرستادم یک دفعه آنتن ناپدید شد.
- اوفف، گندت بزنن، خداکنه پیامم رو ببینه.
صدای ماسک دار ها را شنیدم، کمی واضع تر شده بود.
- کی این سنگ رو برده کنار؟ کسی تو اتاقه؟
- شاید، بریم تو.
در با صدای جیرجیر باز شد.
هردو دستم را به ل*بم نزدیک کردم تا صدای نفس هایم را نشنوند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۲​

قلبم تندتند می‌زد، انگار می‌خواست از سینه‌ام بیرون بپرد. صدای قدم‌های ماسک‌دارها نزدیک‌تر شد، کفش‌هایشان روی سنگ فرش اتاق، با ریتم سنگینی کوبیده می‌شد. یکی‌ از آنهابا صدای خشن گفت:
- اگه کسی اینجاست، بهتره خودشو نشون بده، وگرنه بد می‌بینه!
دست‌هایم را محکم‌تر روی ل*بم فشار دادم، حتی جرات نداشتم پلک بزنم. یک لحظه بوی تند سیگار از لای درز کمد به مشامم خورد.
- این کتاب چرا بازه؟
- نکنه کسی اینجا بوده؟!
- نه، امکان نداره کسی بتونه اینجارو پیدا بکنه.
- همینطوره، اما...
از لای کمد نگاهی به آن‌ها انداختم، عین ماسک دار قبلی بودند با این تفاوت که کمی بلند تر از او بودند.
کمی بعد، از اتاقک بیرون رفتند، برای اعتیاد بیشتر چند لحظه در کمد ماندم.
صدای پیامک گوشی ام را شنیدم، آقای جانسون بود!
وقتی پیام را دیدم، خیلی خوشحال شدم. نوشته بود:
- سلام خانم هاروی، شما چطوری راهرو رو پیدا کردین؟! من به گورستان میام. نگران اون افراد هم نباشین من به چند نفر از افراد گفتم مراقبشون باشن.
می‌خواستم به او دوباره پیام دهم و بگویم که اینجا خیلی خطرناک است؛ اما آنتن قطع شد.
از کمد بیرون آمدم و نگاهی به بیرون اتاقک کردم.
کسی آنجا نبود. آهی از روی آسودگی کشیدم و در را بستم.
کتاب را دوباره باز کردم، صفحه بعدی را ورق زدم و بالای آن نوشته شده بود:《آوای گور》
اسم ترسناکی بود. شاید اسم کتاب همین بوده باشد. آوای گور...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۳​

صفحه را ورق زدم. خطوط با جوهر سیاه و قدیمی نوشته شده بودند، بعضی جاها محو و ناخوانا. اولین جمله این بود:
«گورها خاموش نیستند. آن‌ها آوایی دارند که فقط گوش‌های بیدار می‌شنوند.»

یک لحظه حس کردم موهای تنم سیخ شدند. ناخودآگاه به اطراف نگاه کردم، انگار منتظر بودم صدایی از دیوارها یا کف زمین بلند شود. اما فقط سکوت بود، سکوتی سنگین که انگار چیزی در آن کمین کرده بود. ادامه دادم:
«برای شنیدن آوا، باید به قلب گورستان بروی. جایی که سنگ‌ها قدیمی‌ترند و رازها عمیق‌تر. اما هشدار: هر که آوا را بشنود، بخشی از وجودش را به گور می‌سپارد.»
دستم لرزید. قلب گورستان؟ این دیگر کجا بود؟
یک صدای خش‌خش ناگهانی از پشت در شنیدم. کتاب را سریع بستم و دوباره در کمد پریدم. این‌بار حتی جرات نکردم از لای درز نگاه کنم. نفس‌هایم راحبس کردم و گوش دادم. صدای قدم نبود، بیشتر شبیه کشیده شدن چیزی روی زمین بود. انگار یک نفر... یا چیزی داشت چیزی رو می‌کشید. قلبم دوباره تند شد. فکرم رفت سمت ماسک‌دارها. اگر برگشته بودند چه؟ یا بدتر، اگر این یکی از همان «رازهای عمیق» بود که کتاب ازش حرف زده بود؟
چند لحظه بعد، صدا قطع شد. سکوت برگشت، اما این‌بار سنگین‌تر. گوشی ام را چک کردم، هنوز آنتن نداشت. پیام آقای جانسون آخرین چیزی بود که داشتم.
با خودم گفتم چرا باید آقای جانسون درمورد راهرو چیزی بداند؟ او با چه کلکی قبلاً به گورستان آمده بود؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۴​

از کمد بیرون آمدم و در را دوباره باز کردم، چراغ قوه‌ام را به سمت راهروی تاریک چرخاندم ولی هیچ کس آنجا نبود.
کتاب را بار دیگر باز کردم.
«قلب گورستان را نه با گام‌های ساده که با جست‌وجوی نشانه‌ها می‌توان یافت. سنگ‌های شکسته، سایه‌هایی بی‌صاحب و آوایی که از ژرفای خاک برمی‌خیزد. اما هشدار باد که اگر بیش از اندازه نزدیک شوی، گورستان تو را طلب خواهد کرد؛ نه تنت را، که روحت را.»
می‌خواستم روح لورا را احضار کنم، اما چیز زیادی از احضار نمی دانستم. شمعی که روی میز بود را برداشتم، داخل کیفم یک بسته کبریت داشتم؛ یکی از آن‌ها را بیرون آوردم و روشن کردم و آن را روبروی خودم قرار دادم. روی کف سرد اتاقک نشستم، گردنبند را در دستم گذاشتم و فقط به روح لورا فکر کردم. بعداز لحظه‌ای روح لورا احضار شد.
- من اینجام نورا!
گردنبند از دستم افتاد، ترسیده بودم. با لکنت گفتم:
- کمک می‌خوام.
- چه کمکی؟
- من نمیدونم باید چیکار کنم، از کجا شروع کنم، دنبال چی باشم؟!
- نورا،باید دنبال قلب گورستان بگردی. همون‌طور که کتاب گفت، نشانه‌ها تو رو راهنمایی می‌کنن. اما باید حواست باشه، نورا. گورستان زنده‌ست، نفس می‌کشه.
با ترس گفتم:
- نشونه ها چی هستن؟
لورا لحظه‌ای ساکت شد، انگار داشت چیزی را در عمق وجودش جست‌وجو می‌کرد. بعد جواب داد:
اولین نشونه رو تو سنگ‌های شکسته پیدا می‌کنی. دنبال سنگی بگرد که اسم روش حک شده، اما نه اسم آدما. اسمی که انگار مال هیچ‌کس نیست، ولی حس می‌کنی یه بار شنیدیش.
صدای لورا واضع نبود و به سختی صدایش را می‌شنیدم؛ تا اینکه او محو شد...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۵​

شمع خاموش شد، همه‌جا را تاریکی فراگرفته بود. چراغ قوه‌ام را برداشتم و روشنش کردم. گردنبندی که روی زمین افتاده بود را برداشتم. و به گردنم آویزان کردم.
کلافه شده بودم، باخودم گفتم: چرا من؟! چرا آخه به اینجا اومدم؟ مگه از جونم سیر شدم!
ذهنم به عقب پرت شد. چند روز پیش!

زمان گذشته: چند روز قبل

آن روز من، نورا هاروی، یک دانشجوی جرم شناسی، پیش آقای جانسون رفتم، می‌خواستم یک کارآگاه حرفه‌ای شوم.
او پشت میز خود نشسته بود، بوی قهوه، اتاق را پرکرده بود. آنجا پراز پرونده های حل شده و حل نشده بود.
- سلام آقای جانسون.
- سلام، تو باید نورا هاروی باشی، درسته؟
- بله همینطوره.
- بشین نورا جان. کاری داشتی؟
- بله، راجب کارآگاه شدن من.
یادتونه وقتی پونزده سالم بود، آرزو داشتم کارآگاهی مثل شما بشم؟
خندید و گفت:
- البته! تو با پدرت خیلی به دیدنم می اومدین. و راجب این موضوع خیلی حرف میزدی.
- شما اون وقتا می گفتین فعلا نمیشه که من یه کارآگاه بشم، الان که دانشجوی جرم‌شناسی هستم می‌تونم؟
- بله. حالا می‌خوای استخدامت کنم؟
- آره، لطفاً آقای جانسون!
- راستش خودمم خیلی دلم می‌خواد همکار بشیم. یه پرونده ای هست شاید بتونیم باهم حلش کنیم. البته تو باید انجامش بدی. من فقط یه جاهایی کمکت می‌کنم.
- چه پرونده‌ای؟!
- اسم پرونده آوای گورستانه. ببین نمی‌خوام اتفاقی برات بیافته، ولی باید این کارو انجام بدی.
- خوشحال می‌شم که...
- نورا! فقط مراقب باش! چند روز پیش...
با تردید گفتم:
- چیزی شده؟ چرا اینقدر نگرانین؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۶​

- راستش...چند روز پیش خواب یه روح رو دیدم. اسم تو رو صدا می‌زد و می‌گفت تو باید راز گورستان رو بفهمی.
تعجب زده بودم:
- راز؟...من چرا؟!
- نمی‌دونم... اما بنظر من، بخاطر اینکه تو خیلی کنجکاوی و همینطور تو یه دختری هستی که تا آخر ماجراها رو نفهمی ول کن نیستی.
- اما آقای جانسون... با این حرف هایی که شما می‌زنین...یعنی اینکه من با روح و این جور چیزا باید سروکله بزنم.
- من...واقعا نمی‌دونم چی بگم.
آقای جانسون مکثی کرد و ادامه داد:
- نورا! همه معما ها تقریبا همین جوری هستن.
نفس عمیقی کشیدم:
- باشه، میرم. فقط کی؟
- می‌تونی فردا راه بیافتی، از اینجا تا گورستان یه روز راهه.
آقای جانسون دستی به پیشانی‌اش کشید، مثل اینکه باری سنگین بر دوشش بود. چشمانش، که انگار رازی ثدیمی را پنهان می‌کردند، به دوردست خیره شد.
- فقط... مراقب باش، نورا. گورستان خاموش نیست. چیزایی اونجا منتظرتن که... نمی‌تونی پیش‌بینی کنی.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- نگران نباشین. من مراقبم.
جانسون خنده‌ای کوتاه کرد، ولی نگاهش سنگین بود. کیفم را برداشتم و به سمت در رفتم. قلبم تند می‌زد، اما نمی‌توانستم از این معما دست بکشم.
در را باز کردم. کمی مکث کردم و گفتم:
- آقای جانسون، لطفا به پدرومادرم چیزی نگین، نمی‌خوام نگران بشن. من بهشون میگم که میرم سفر.
- باشه.
- ممنونم.
فردای آن روز، طبق لوکیشنی که آقای جانسون به من داده بود، به سمت گورستان حرکت کردم. تقریبا یک روز یا شاید کمی بیشتر، رانندگی کردم و ساعت چهار صبح به گورستان رسیدم.
مه غلیظی گورستان را احاطه کرده بود. در ورودی را به سختی می‌دیدم؛ از ماشین پیاده شدم و در را باصدای جیر جیر باز کردم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۷​

هرجا را که نگاه می‌کردم قبر بود.

زمان حال​

همینطور که به گذشته فکر می‌کردم ناگهان نجوایی را شنیدم:《نورا...مراقب باش!》
از جایم بلند شدم. به آن صدا توجه زیادی نکردم چون کم کم برایم عادی شده بود.
کتاب آوای گور که روی میز بود را بستم، سنگین بود! برای همین آن را در کیفم نگذاشتم. وسایلم را برداشتم و با احتیاط از اتاقک بیرون رفتم.
باید دنبال قبر گورستان می‌گشتم. اما چرا پس سرنخ ها گفته بودند که جواب معما در راهرو است؟!
وقتی از اتاقک بیرون آمدم، یک راه دیگری را دیدم. یک راه تنگ و باریک تر! شاید آنجا سرنخ های دیگری را می‌دیدم. تصمیم گرفتم از آن راه بروم. همینطور که می‌رفتم؛ ناگهان مجسمه مردی را دیدم که یک کتاب دردستش داشت. روی جلد کتاب، همان علامت چشم جهان بین حک شده بود. همان علامت بود!
تلاشم را کردم تا روی کتاب را ببینم. سوالاتی نوشته شده بود.
حتماًباید جواب آنها را می‌دادم. دفترچه و خودکار سیاهم را بیرون آوردم.
سوال اول: در کجای این گورستان، صداها به وضوح شنیده می‌شوند.

پاسخ: در دالان‌های تاریک و پیچ‌درپیچ.

سوال دوم: ورای این دیوارها چه رازی نهفته است؟

پاسخ: وهم و خیال، یا حقیقت پنهان.

سوال سوم: بین این قبرها، کدام یک داستان ناگفته‌ای دارد؟

پاسخ: بی‌شک آن که با سنگ‌ نشته‌ای کهنه و محو شده است.

سوال چهارم: از چه طریقی می‌توان از این هزارتو رها شد؟

پاسخ: از طریق یافتن نور در انتهای راه.

سوال پنجم: رمز گشایش این کتاب چیست؟

پاسخ: روشنایی حقیقت و عزم راسخ.

سوال ششم: به چه شکلی می‌توان به گذشته سفر کرد؟

پاسخ: با مرور خاطرات و نشانه‌های قدیمی.

سوال هفتم: شب‌هنگام، چه موجوداتی در این مکان پرسه می‌زنند؟

پاسخ: شبح‌های سرگردان و ارواح بی‌قرار.

سوال هشتم: کدام گنجینه در این مکان پنهان است؟

پاسخ: کشف رازهای فراموش شده و پندارها.

سوال نهم: نورا، چه سرنوشتی در انتظار توست؟
وقتی اسم خودم را دیدم کمی جا خوردم.

پاسخ: نوری در تاریکی، یا تاریکی‌ای بی‌نهایت.

سوال دهم: به چه کسی باید اعتماد کرد؟

پاسخ: به ندای درونت و شهودت.

سوال یازدهم: زمان، چه نقشی در این معما ایفا می‌کند؟

پاسخ: زمان، کلیدی برای بازگشایی گذشته و آینده است.
سوال دوازدهم: الان ساعت چند است؟
نگاهی به ساعتم انداختم: نه بود.

پاسخ: نه شب
سوالات تمام شده بود. در پایین کتاب نوشته شده بود: حروف اول جواب هارا کنار هم بزار. اگر کمی باهوش باشی معما را پیدا خواهی کرد.
حروف را در دایره گرفتم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۸​

《د، و، ب، ا، ر، ب، ش، ک، ن، ب،ز،ن》
کلمه را خواندم: دوبار بشکن بزن.
آن کار را کردم. ناگهان مجسمه به آرامی عقب رفت.
نور چراغ را به طرف راست گرفتم، پله های زیادی را دیدم. آیا آنجا قلب گورستان بود؟!
از پله ها پایین می‌آمدم. قاب عکس های وحشت آور، روی دیوار های پراز تار عنکبوت زده شد بود. بعضی از آنها انگار زنده و به من خیره شده بودند.
به آخر پله ها رسیدم. روی کف آنجا، یک علامت چشم جهان‌بین بزرگی کشیده شده بود.
سمت چپ چند قبر بودند. عجیب بود، چرا این سنگ قبر ها اینجا بودند؟!
نزدیک‌تر رفتم، یکی از سنگ‌ها کمی عجیب تر از بقیه بود. چون سنگش از بقیه بزرگ‌تر و شکسته‌تر بود، انگار حکاکی‌های عجیب روی آن می‌درخشید و با نور چراغم زنده می‌شد! خاک دور سنگ قبر مثل اینکه تازه بود، به نظر کسی تازه روی آن دست کشیده بود، و یک بوی سرد و مرموز از آن می‌آمد که دلم را لرزاند. نوشته روی سنگ را خواندم: «لورا»
نکند لورا، همان کسی باشد که سنگ قبرش با همه فرق دارد و او قلب گورستان بود؟!
در حالی که به سنگ قبر لورا نگاه می‌کردم، احساس عجیبی در دلم پیچید. ناگهان صدای خش‌خش و قدم‌هایی آرام از پشت سرم شنیدم. برگشتم، اما چیزی جز سایه‌های تاریک و تار عنکبوت‌ها ندیدم. قلبم تند تند می‌زد، اما تصمیم گرفتم بیشتر تحقیق کنم. شاید لورا هنوز زنده است. سعی کردم حکاکی‌های روی سنگ قبر لورا را ببینم. هر چه بیشتر به آن خیره می‌شدم، احساس می‌کردم که این مکان پر از رازهای نهفته است، رازهایی که شاید بهتر است هرگز فاش نشوند. اما کنجکاوی من آنقدر زیاد بود؛ که نمی‌توانستم از کشف حقیقت بگذرم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۹​

دستانم روی سطح سرد و ناهموار سنگ قبر لورا می‌لرزید. حکاکی‌های عجیب روی سنگ انگار زنده بودند، خطوطشان زیر نور چراغم مثل رگ‌هایی از نور می‌درخشیدند. انگشتم را روی یکی از نمادها کشیدم، سرد و صیقلی بود، اما حس کردم سنگ برای لحظه‌ای گرم شد، انگار ضربان ضعیفی از درونش می‌آمد. قلبم تند می‌زد.
ناگهان صدای زمزمه‌ای کم‌جان از پشت سرم بلند شد، مثل نجوایی که از خود سنگ می‌آمد: «لورا... نرو...» کلمات گنگ بودند، اما پر از التماس و هشدار. به اطراف نگاه کردم، اما جز سایه‌های تاریک و تار عنکبوت‌های آویزان روی دیوارها چیزی نبود. با این حال، حس می‌کردم چیزی یا کسی مرا تماشا می‌کند.
این بار، با دقت بیشتری حکاکی‌ها را بررسی کردم. در گوشه‌ی سنگ، چیزی توجهم را جلب کرد: یک شکاف کوچک، انگار قسمتی از سنگ قابل جابه‌جایی بود. با احتیاط انگشتانم را در شکاف فرو بردم و فشار دادم. با صدای خراش خفیفی، تکه‌ای از سنگ به کنار لغزید و حفره‌ای کوچک نمایان شد. داخلش یک جعبه فلزی قدیمی بود، با همان نماد چشم جهان‌بین که روی درش حکاکی شده بود. جعبه زنگ‌زده بود، اما قفلش سالم به نظر می‌رسید.
نفسم را حبس کردم. صدای زمزمه دوباره بلند شد، این بار واضح‌تر: «باز نکن...» سایه‌ها انگار نزدیک‌تر شده بودند.
آیا این جعبه راز لورا را فاش می‌کرد؟ یا باز کردنش چیزی تاریک‌تر را بیدار می‌کرد؟
به اطرافم نگاهی انداختم؛ هیچ کس نبود. جعبه را به سختی بیرون آوردم؛ روی آن نوشته شده بود: جعبه لورا جانسون.
تعجب‌آور بود، یعنی لورا خویشاوند کارآگاه ویلیام جانسون بود؟!
جعبه را باز کردم. یک دفترچه خاطرات در آن بود؛ بازش کردم.
صفحه اول: باید گورستان رو آتیش بزنم. ارواح رو من بیدار کردم و خودمم اون ها رو از بین می‌برم.
حرف های ماسک دار را به خاطر آوردم که گفته بود:
- تو گند زنی نورا! چرا ارواح رو بیدار کردی؟
چرا او از بیدار بودن ارواح عصبانی بود؟!
مگر آنها نمی‌خواستند که ارواح را بیدار کنند!
احساسا خستگی می‌کردم، تنها چیزی که می‌خواستم خواب بود.
نور کم‌رمق چراغ قوه‌ام روی سنگ قبر لورا می‌لغزید. خستگی مثل پتک بر سرم می‌کوبید. حرف‌های دفترچه خاطرات لورا در ذهنم تکرار می‌شد: “باید گورستان رو آتیش بزنم. ارواح رو من بیدار کردم و خودمم اون ها رو از بین می‌برم.”
این جملات، مثل یک زهر در رگ‌هایم می‌دوید.
چشم‌هایم سنگینی می‌کرد. به زور خودم را نگه داشته بودم تا خوابم نبرد. اما خیلی زود خوابم برد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    آوای گور انجمن راشای ترسناک جنایی داستان کوتاه سبا مولودی معمایی واحد ادبیات
  • عقب
    بالا