❀ رمان در حال ترجمه ✎ آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای
◀ نام رمان
آن سوی دریا
◀ نام مترجم
ملیکا قائمی
◀ نام نویسنده
L.H. Cosway
- خیله خب. پیام داستان اینه که باید از عقل پیروی کرد، نه از… امیال شخصی.
سعی کردم خودمو از اون حس عجیبی که گرفته بودم، بیرون بکشم. یهو احساس گرمای ناخوشایندی داشتم. نوح کمی به‌سمتم خم شد. «
- چون اگه دنبال امیالت بری، یه زن حیله‌گر میاد موهاتو... که منبع تمام قدرتته... می‌زنه و تحویلت می‌ده به فلسطینی‌ها؟
با تعجب نگاهش کردم.
- تو هم کتاب مقدس رو خوندی؟
چون آدمایی رو می‌شناختم که هر هفته می‌رفتن کلیسا، اما حتی یه صفحه‌شو درست نخونده بودن. براشون کلیسا رفتن بیشتر یه عادت بود، نه ایمان واقعی.
- همه‌ی کتابای اصلی رو خوندم،
گفت و من پلک زدم. از اعترافش جا خوردم. یعنی نوح متون مذهبی همه‌ی ادیان اصلی رو خونده بود؟
- جدی می‌گی؟
- وگرنه چطور می‌تونستم با اطمینان تصمیم بگیرم به هیچ‌کدوم‌شون اعتقادی نداشته باشم؟
- یعنی تو می‌خوای بگی بین اون همه کتاب، هیچ‌چیزی نبود که بهش ایمان بیاری؟
- برعکس. خیلی چیزها بودن که ارزشمند بودن، ولی هم‌زمان کلی چیز هم بودن که باعث شدن باور نکنم.
حرفش رو بدون ذره‌ای احساسات اضافه گفت. گفتم:
- خب… من ترجیح می‌دم به یه چیزی باور داشته باشم تا هیچ‌چیز.
- ولی ترجیح نمی‌دی با آگاهی انتخاب کنی؟ چطور می‌تونی انقدر مطمئن باشی به چیزی که باهاش بزرگ شدی، وقتی هیچ‌وقت چیزی جز اون رو نشناختی؟
اخم کردم. یه خلأ ته دلم حس کردم.
- من… نمی‌دونم.
نوح از تخت بلند شد و رفت سمت در.
- بهش فکر کن. پیروی کورکورانه، بازی احمق‌هاست.
رفت، و من خیره به دیوار موندم. من هر روز صبح و شب دعا می‌خوندم. هر هفته به کلیسا می‌رفتم. اینا چیزایی بودن که بابام از وقتی بچه بودم تو وجودم نهادینه کرده بود. ولی اون بیرون میلیاردها نفر بودن که دعاهای متفاوتی می‌خوندن، خدای متفاوتی رو پرستش می‌کردن. اگه حق با اونا باشه و من اشتباه کنم چی؟ همون‌طور که نوح گفت، هیچ‌وقت به مقایسه فکر نکرده بودم. فقط باورهایی که پدرم یادم داده بود رو پذیرفته بودم.
نشستم و بالاخره لباس پوشیدم. اگر هیچ‌چیز دیگه‌ای هم نباشه، دست‌کم حرف‌های نوح منو از اون حالِ افسرده درآورده بود.
وقتی وی دوباره صدام کرد، از تصور کاری که قرار بود بسپره بهم لرزیدم، برای همین بی‌صدا از خونه زدم بیرون. رفتم کنار ساحل قدم بزنم، جایی که بارون ریز و سردی روی پیشونی و گونه‌هام می‌نشست. ابرهای تیره بالا سرم هیچ کمکی به بهتر شدن حال و هوایم نمی‌کردند. کاش یه روزی تو جایی زندگی می‌کردم که همیشه آفتابی باشه. آفتاب که می‌تابه، خیلی کمتر احساس غم می‌کنم. برعکس این آسمون همیشه ابری و خاکستری ایرلند. بی‌هدف قدم می‌زدم، اما نیم ساعت بعد خودمو جلوی در خونه‌ی آویفا دیدم. اون و مامانش، شیوان، توی یه آپارتمان کوچیک توی شهر زندگی می‌کردن. در زدم، و چند لحظه بعد از راه‌پله صدای پا اومد. شیوان با لبخند در رو باز کرد.
- استلا! چه غافل‌گیرکننده و خوشایند. بیا تو عزیزم، خیس شدی. ای وای، چه روز افتضاحیه واقعاً.
رفتم تو، پالتوم رو درآوردم و دنبال‌ش رفتم بالا. آویفا توی پذیرایی نشسته بود و مشغول طراحی بود. هنر درس مورد علاقه‌ش بود و واقعاً هم توش استعداد داشت. یه بار حتی یه پرتره از من کشیده بود. اون نقاشی رو مثل گنج، همراه بقیه‌ی چیزای باارزشم، توی یه جعبه زیر تختم نگه می‌داشتم. هیچ‌وقت اون‌قدر راحت نبودم که بخوام وسایلمو تو اتاق پخش کنم. وی از اون آدما بود که از هر چیزی می‌تونست علیهت استفاده کنه.
- هی، نمی‌دونستم قراره بیای.
گفت و دفتر طراحی‌شو کنار زد.
- قرار نبود بیام. فقط باید از خونه می‌زدم بیرون،
گفتم و کنارش روی مبل ولو شدم.
- وی بازم رو اعصابته؟
نفسی از سر خستگی کشیدم.
- دوباره داشت صدام می‌کرد واسه یه کاری، منم زدم بیرون. واقعاً نمی‌دونم تا کی می‌تونم این شرایط رو تحمل کنم.
آویفا لبخند مهربونی زد.
- فقط چند ماه دیگه مونده استلا. می‌تونی تحملش کنی. تو قوی‌ترین آدمی‌ای هستی که می‌شناسم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- بعضی وقتا اصلاً حس قوی بودن ندارم.
- خب، ولی هستی.
آویفا گفت و دستش را دراز کرد تا بازویم را فشار دهد.
نگاهم سمتش رفت.
- واقعاً این‌طور فکر می‌کنی؟
- معلومه. بابات رو دو سال پیش از دست دادی و از اون موقع با بدترین نامادری دنیا زندگی کردی. قوی‌ای، فقط خودت خبر نداری.
شیوان از داخل آشپزخانه صدا زد.
- می‌خواین یه فنجون چایی براتون بیارم؟
با دلگرمی گفتم:
- خیلی ممنون، من خوشحال میشم.
آویفا اضافه کرد.
- واسه منم لطفاً. با چندتا بیسکوییت شکلاتی.
چند دقیقه بعد شیوان با دو فنجون چای و یک بسته بیسکوییت برگشت و آن‌ها را روی میز جلوی مبل گذاشت. من فنجانم را برداشتم و جرعه‌ای نوشیدم. چایی که مادر آویفا دم می‌کرد، بهترین طعم دنیا را داشت.
- آویفا می‌گفت برادر ورونیکا برگشته خونه.
شیوان گفت و با شنیدن اسم نوح، دلم یک‌جور عجیبی پر کشید. تصویرش که آن‌قدر نزدیک به من روی تخت نشسته بود، دوباره در ذهنم ظاهر شد و مجبور شدم زود پسش بزنم.
- دیروز دیدم با هم اومدن توی بار. اصلاً نشناختمش. فکر کنم حدوداً پونزده سالش بوده که از خونه رفته.
پانزده؟ خیلی کم بود برای ترک کردن خانه. با خودم فکر کردم چرا رفته. البته این خانه همان‌جایی بود که می‌توانست هرکسی رو فراری دهد، انگار روح‌های نامرئی درون دیوارهایش کمین کرده بودند که آدم را وادار به فرار می‌کردند. با علاقه پرسیدم.
- چند سال پیش بود؟
شیوان لحظه‌ای به فکر فرو رفت.
- آه، باید حداقل ده سال پیش بوده باشه.
این یعنی حالا باید بیست و پنج ساله باشد.
- می‌دونین چرا رفته بود؟
- نه متأسفانه. ولی یادمه یه کم آدم عجیبی بود. یه جورایی تنها. من و ورونیکا هم مدرسه‌ای بودیم. اون درست برعکس نوح بود. همه می‌خواستن دوستش باشن. ناراحت‌کننده‌ست که ببینی آخر سر به این حال افتاد.
نتوانستم تصور کنم ورونیکا تعداد زیادی دوست داشته باشد. چرا که حالا حتی از خانه بیرون هم نمی‌رفت. اما راحت می‌توانستم ببینمش که در مدرسه همان دختر محبوب و ازخودراضی بوده، شبیه سالی اوهیر، با یک مشت دنباله‌رو که همه‌ کار را برایش انجام می‌دهند.
- منظورتون چیه که می‌گین آخرش به این حال افتاد؟
شیوان کمی مکث کرد، انگار داشت فکر می‌کرد درست هست این حرف‌ها را برایم بازگو کند یا نه.
- خانواده دیلن همیشه توی طبقه بالای اجتماع این شهر بودن. اما شایع بود آقای دیلن همه پولاشونو تو رکود اقتصادی از دست داده. از همون سرمایه‌گذارای پرریسک بود. خونه‌ی قدیمی‌شونو تونستن نگه دارن، ولی همین. کمی بعد هم مرد. فکر کنم فشارای روحی کارشو ساخت. آخر سر قلبش از کار افتاد. خدا بیامرزتش.
متعجب پلک زدم. می‌دانستم دیلن‌ها قبلاً پولدار بودند و بعداً اوضاعشان خراب شد، ولی این داستان را نمی‌دانستم. پدرم هیچ‌وقت خیلی پولدار نبود، اما سال‌ها زحمت کشیده بود و یک مقدار پس‌انداز جمع کرده بود و حالا آن پس‌اندازها برای وی شده بودند. البته هرچیزی که بعد از سهم الارث من باقی مانده بود.
- خیلی غم‌انگیزه. من هیچ‌وقت آقای دیلن رو ندیدم، ولی همه میگن آدم خوب و مهربونی بود.
شیوان جواب داد.
- هر جا می‌رفت، فضا رو روشن می‌کرد. شوخ‌طبعی فوق‌العاده‌ای داشت. همه توی شهر دوستش داشتن. حیفه که دیگه نیست.
- بله، حیفه.
با خودم فکر کردم اگر او زنده مانده بود، زندگی ورونیکا هم همین‌قدر تلخ و سرد میشد؟ یا شاید آدم مهربان‌تر و بهتری می‌بود؟ آخر سر دل و جرأت جمع کردم تا به خانه برگردم. ماشین وی نبود. موتور نوح هم همین‌طور. خونه به طرز عجیبی خالی بود، که خیلی کم پیش می‌آمد. حتماً ایرن سیلویا را برای پیاده‌روی برده بود. این‌که خانه برای خودم بود، حس خوبی داشت. برای اولین بار بعد از مدت‌ها، یک نفس عمیق و آرام کشیدم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
برای خودم یک ساندویچ درست کردم و پشت میز نشستم. همان‌طور که می‌خوردم، روزنامه صبحی را که وی رها کرده بود، برداشتم تا ذهنم را از فکرهای نوح دور کنم. بعد از حرف‌های شیوان، نوح برایم تبدیل به معمایی عجیب‌تر شده بود. چرا در آن سن کم خانه را ترک کرده بود؟ و چرا حالا برگشته بود؟
هنوز به این سؤال‌ها فکر می‌کردم که ناگهان ایده‌ای به ذهنم رسید. خانه خالی بود. می‌توانستم بروم اتاقش را بگردم و هیچ‌کس هم خبردار نشود. شاید جواب بعضی سؤال‌ها را پیدا می‌کردم. می‌دانستم ریسک بزرگی است، چون هر لحظه ممکن بود برگردد. ولی اگر می‌آمد، صدای باز شدن در را می‌شنیدم و می‌توانستم از پله‌های باریک پشت خانه به رختشوی‌خانه فرار کنم. یا اگر وقت کم می‌آوردم، خودم را درون آسانسور قدیمی قایم می‌کردم تا همه‌چیز آرام شود.
آخرین لقمه ساندویچ را خوردم و خرده‌نان‌ها را از روی دامنم تکاندم. با تردید و اضطراب از پله‌ها بالا رفتم. می‌دانستم این کار درست نیست، اما نمی‌توانستم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم.
دستم را روی دستگیره برنجی سرد گذاشتم و آرام چرخاندم. کف چوبی زیر پایم صدا کرد و همان‌طور که وارد اتاق شدم، نفسم را در سینه حبس کردم. حتی اگر کسی هم نبود که صدایم را بشنود، باز هم حس دزد بودن داشتم.
داخل اتاق چیز زیادی نبود. فقط یک جفت چکمه گوشه اتاق و یک کوله‌پشتی بزرگ کوهنوردی. درب کمد قدیمی را باز کردم. خالی بود. نوح هنوز وسایلش را باز نکرده بود. یعنی نمی‌خواست مدت زیادی بماند؟
رفتم سراغ کشوها. اولی خالی بود، ولی دومی یک پوشه بزرگ A4 و یک پاکت قهوه‌ای کوچک داشت. همان پاکتی بود که چند روز پیش در مدرسه از اتاق سرایدار بیرون آورده بود. نگاهش کردم، داخلش فقط یک کلید بود. ابروهایم در هم رفت. این کلید برای چه بود؟
پوشه را برداشتم. چند برگه درون آن قرار داشت که اول نفهمیدم چی هستند. یک فهرست بلند از تاریخ و ساعت، با توضیح‌های کوتاهی مثل «همسر را رساند سر کار»، «رفت اداره»، «سپرده‌گذاری در بانک».
- این دیگه چیه؟
داشت کسی را زیر نظر می‌گرفت؟ شاید کارآگاه خصوصی بود. این توضیح می‌داد چرا از شغلش حرف نمی‌زد.
واضح بود که کسی را تعقیب می‌کرد، ولی این موضوع حسی ناخوشایند به من می‌داد. برگه‌ها را به‌دقت دوباره درون پوشه گذاشتم و همه‌چیز را سر جایش برگرداندم. چند لحظه ایستادم و گوش دادم. سکوت بود. خانه هنوز خالی به نظر می‌رسید. با خودم فکر کردم شاید کوله‌اش را هم نگاه کنم. آن را برداشتم و روی تخت گذاشتم. داخلش بیشتر لباس بود: شلوار جین، تی‌شرت، چند کتاب. وقت نداشتم کتاب‌ها را ببینم. داشتم کوله را می‌گذاشتم سر جایش که حس کردم چیزی سفت داخل جیب جلویی‌اش است. زیپ را باز کردم. یک چاقوی سوئیسی بود.
این عجیب‌ترین چیزی نبود که بشود در وسایل یک مرد بیست‌وچند ساله پیدا کرد. خیلی‌ها برای کارهای عادی یا کمپ چنین چاقوهایی داشتند. معنای خطرناکی نداشت. اما سرمایی پشت گردنم خزید. چرخیدم و دیدم پنجره کمی باز مانده. ناخودآگاه جلو رفتم تا ببندمش. اما همین که به بیرون نگاه کردم، نفس در سینه‌ام بند آمد. پرده‌ها کنار رفته بودند و منظره صخره‌ها و دریا به‌وضوح دیده میشد و همان‌جا، درست کنار لبه صخره، نوح ایستاده بود.
معده‌ام از اضطراب پیچ خورد. چون او به دریا نگاه نمی‌کرد. نه، داشت به خانه نگاه می‌کرد. با اینکه فاصله زیادی بود، مطمئن بودم مستقیم دارد مرا نگاه می‌کند. انگار جریان داغی از آدرنالین توی رگ‌هایم دوید. کوله را همان‌طور که بود، پرت کردم سر جایش و از اتاقش فرار کردم. انگار یک قاتل تبر به دست دنبال من باشد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
(فصل4)
درب اتاقم را قفل کردم و روی تخت نشستم. دست‌هایم می‌لرزید و قلبم تند می‌زد. تصویر نوح، همان‌طور که تنها در دوردست ایستاده و به خانه خیره شده بود، از ذهنم بیرون نمی‌رفت. آن‌قدر دور بود که نتوانم حالت چهره‌اش را ببینم. شاید فقط به افق نگاه می‌کرد، یا شاید دقیقاً به من. هیچ راهی برای فهمیدن نبود و اگر مرا دیده بود، آیا به وی می‌گفت که سرک کشیده‌ام؟ یا خودش مستقیم با من روبه‌رو میشد؟ همین فکر باعث شد دلشوره بگیرم.
می‌دانستم یک روزی این کنجکاوی کار دستم می‌دهد! چرا نمی‌توانستم بیخیال شوم؟ دلیل آمدن نوح به این‌جا هیچ ربطی به من نداشت. باید تا وقتی اینجا بود، از سر راه کنار می‌ماندم و می‌گذاشتم از هر جا که آمده، برگردد.
نمی‌دانم چقدر گذشته بود که صدای ضربه آرامی به درب اتاقم آمد. خشکم زد و نفس در سینه‌ام حبس شد. ضربه دیگری خورد و قسم می‌خورم قلبم برای لحظه‌ای ایستاد. نوح بود؟ یا وی؟ سکوتشان بیشتر مرا می‌ترساند. چرا چیزی نمی‌گفتند؟ نمی‌پرسیدند من اینجا هستم یا نه؟ بعد دستگیره را چرخاندند و داشتم سکته می‌کردم که یادم افتاد درب را قفل کرده‌ام. آفرین استلا!
صدای قدم‌هایی که دور می‌شدند را شنیدم و بالاخره توانستم نفس راحتی بکشم. خودم را روی بالش انداختم. اگر نوح بود، فعلاً از روبه‌رو شدن با او جان سالم به در برده بودم، ولی دیر یا زود باید با او مواجه می‌شدم. همین فکر کافی بود تا دوباره مرز یک حمله عصبی را حس کنم.
تمام آن شب از اتاقم بیرون نرفتم. نگران و بی‌قرار روی تخت نشسته بودم. در حالی که سعی می‌کردم مشق‌هایم را تمام کنم، خوابم برد و خواب موج‌های خروشان را دیدم و بدنم که با قدرت بی‌امان دریا به اعماق کشیده میشد. نفس‌هایم تمام میشد، اما مقاومت نمی‌کردم. خودم را به جریان سپردم، انگار می‌خواستم غرق شوم. گذاشتن کار به دست دریا کاملاً منطقی به نظر می‌رسید. همان موقع فهمیدم که این من نیستم که خوابش را می‌بینم، بلکه دوباره «بانو میو» بود. لباس بلندی به رنگ کمرنگ بر تن داشت و پارچه اضافه لباس، بالای سرش روی آب شناور بود، در حالی که پایین‌تر و پایین‌تر می‌رفت. دیدش تار شد، هوشیاری‌اش از دست می‌رفت. رشته‌های جلبک دور دست‌ها و پاهایش پیچید و او را به اعماق دریا کشاند...
با وحشت از خواب پریدم. اتاقم غرق در تاریکی بود. خواستم بنشینم اما بدنم حرکت نمی‌کرد. تمام بدنم فلج شده بود. خواستم فریاد بزنم، اما حتی یک صدا هم از گلویم بیرون نیامد و وحشت بر من غلبه کرد.
«خواهش می‌کنم، فقط کابوس باشه...»
چشم‌هایم در اتاق می‌چرخید، اما همه‌چیز زیادی واقعی به نظر می‌رسید. خواب نبودم. کاملاً بیدار بودم. انگار نیرویی نامرئی روی سینه‌ام فشار می‌آورد و نمی‌توانستم نفس بکشم. فکر کردم سایه‌ای را پایین تخت دیدم و قلبم یخ زد. هرچه که آن سایه بود، توان حرکت برای مقابله با آن را نداشتم.
در بند وحشتی مطلق، فقط می‌توانستم بی‌حرکت در تخت بمانم و منتظر باشم سایه به سراغم بیاید. آیا شبح ویکتور بود؟ یا روح دیگری که در این خانه جان داده بود؟ هرکه یا هرچه بود، پلیدی‌اش را با تمام وجود حس می‌کردم.
چند ثانیه بعد فشار روی سینه‌ام برداشته شد و نفس‌هایم با صدایی خس‌دار بیرون آمد. صدای ناله‌ای از اضطراب از دهانم خارج شد و ناگهان نشستم. قلبم محکم در گوش‌هایم می‌کوبید. به سمت کلید برق دویدم، چراغ را زدم و نور روشن، اتاق کوچک را پر کرد. دیگر هیچ سایه‌ای نبود. همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید، اما آن وحشت هنوز در تنم مانده بود. هیچ بخشی از بدنم را نتوانسته بودم تکان بدهم، حتی نتوانسته بودم حرف بزنم و هیچ توضیحی برایش نداشتم. فقط یک چیز برایم قطعی بود: از این به بعد با چراغ روشن می‌خوابیدم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
دوشنبه بعد از اتمام مدرسه، با آویفا از درب مدرسه خارج شدم و درباره آخرین پروژه هنری‌اش حرف می‌زدیم. متوجه سالی، کلر و گروهشان شدم که چند قدم عقب‌تر از ما بودند. همیشه وقتی نزدیکم بودند حسش می‌کردم. موهای پشت گردنم سیخ میشد، انگار غریزه بقا پیدا کرده باشم تا مرا از وجود شکارچی‌ها باخبر کند.
صدای خنده‌ی بلند و تمسخرآمیز سالی را شنیدم و کمی سرم را چرخاندم. برق شرارت در چشمانش کاملاً گواه این بود که به‌تازگی شوخی‌ای به ضرر من کرده است. اخم کردم و دندان‌هایم را روی هم فشردم؛ خشم درونم به آرامی در حال جوشش بود. ناگهان غرش بلندی از موتور، رشته‌ی افکارم را برید. یک موتورسیکلت جلوی مدرسه توقف کرد و چند ثانیه طول کشید تا مغزم پردازش کند که راننده‌اش نوح است. کلاه ایمنی‌اش را برداشت و دستی در میان موهای تیره و پرپشتش کشید.
زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خدای من...
و آویفا با نگاه عجیبی به من خیره شد.
- چی شده؟
مسیر نگاهم را دنبال کرد و وقتی فهمید چه کسی توجه مرا جلب کرده، چند بار پلک زد.
- این...؟
- آره!
- اینجا چه کار می‌کنه؟
- هیچ تصوری ندارم.
و البته قصد هم نداشتم بفهمم. از شنبه که ممکن بود یا نه که مرا در حال سرک کشیدن در اتاقش دیده باشد، دیگر حتی یک‌بار هم او را ندیده بودم. در واقع، هر چه در توان داشتم برای دوری از او انجام داده بودم.
سرم را پایین انداختم و سعی کردم پشت آویفا پنهان شوم تا از کنارش رد شویم، اما ناگهان صدایم زد:
- استلا!
صورتم در هم رفت و آویفا با چشمان گرد به من نگاه کرد. دستی کوتاه به سمت نوح تکان دادم و با لحنی مؤدبانه سلام کردم و سپس گام‌هایم را تندتر کردم. او از موتور پیاده شد و خودش را به من رساند. درست مقابلم ایستاد و راه را بست.
- چی می‌خوای؟
ابرویی بالا انداخت و نگاهش روی صورتم چرخید. چند لحظه روی ل*ب‌هایم مکث کرد. ناخودآگاه لبم را گزیدم. حس می‌کردم بیش از حد در معرض نگاه خونسردش قرار گرفته‌ام. ناگهان با حضورش مضطرب شدم، اما سعی کردم ظاهر آرامم را حفظ کنم. یک گام نزدیک‌تر آمد و با صدایی آهسته پرسید:
- اون دختره نچسب این اطرافه؟
چشمانم گرد شد و با تردید لبم را جویدم:
- اِمم...
آویفا با صدای آهسته پرسید:
- بهش از سالی گفتی؟
و من سر تکان دادم. او ابرویی بالا انداخت. حق داشت تعجب کند؛ با توجه به حرف‌هایی که درباره نوح زده بودم، انتظار نمی‌رفت آن‌قدر به او نزدیک باشم که چنین چیزی را بگویم و واقعیت این بود که نبودیم. هنوز نمی‌دانستم چه شد که اصلاً این را به او گفتم. تنها می‌دانستم که شیوه‌ای داشت که باعث می‌شد ناخودآگاه جزئیات شخصی‌ام را بروز دهم.
نوح رو به آویفا کرد و با لبخندی صمیمی گفت:
- سلام دوست استلا. من نوحم.
دستش را به سوی او دراز کرد و آویفا پس از نگاهی کوتاه با او دست داد.
- خوشوقتم نوح، من هم آویفام.
- آویفا...
نامش را به آرامی و با صدایی عمیق ادا کرد:
- اویف‌آ. اسم زیباییه. راستی، علاقه‌ای ندارین زورگو رو به من نشون بدین؟
آویفا نگاهی پرسشگرانه به من انداخت و من با شدت سر تکان دادم. او دوباره به نوح نگاه کرد:
- متأسفیم، نمی‌تونیم.
از چند قدم آن‌طرف‌تر کلر پرسید:
- اون کیه؟
و گوش‌های نوح ظاهراً تیز شد. یکی از دوستانش جواب داد:
- نمی‌دونم، ولی خیلی جذابه.
این‌بار لبخندی مغرورانه روی ل*ب نوح نشست که حالم را به هم زد.
- چرا داره با اون حرف می‌زنه؟
این صدا را فوراً شناختم. سالی! نوح لابد تغییر حالت چهره‌ام را دید، چون نگاهش سخت‌تر شد و بالای سرم را نشانه گرفت. از حالت چشمانش فهمیدم که او را پیدا کرده است.
- آها... اینم اون جوجه‌ شیطونه. عینِ پدرش. بیا، دستم رو بگیر، می‌خوام حسودیش رو در بیارم.
صبر کن! نوح پدر سالی را می‌شناخت؟ فقط خیره‌خیره نگاهش کردم و آویفا با خنده‌ای بلند گفت:
- فکر کنم خوشم اومد ازش.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نوح با لبخندی معنادار به او نگاه کرد. قلبم تندتر می‌زد و مطمئن بودم که سالی درست پشت سرم، کنار دروازه‌ی مدرسه ایستاده و این صحنه را با دقت تمام تماشا می‌کند. آویفا تشویقم کرد.
- برو باهاش. می‌خوام قیافه‌ی سالی و کلر رو وقتی می‌بینن تو با موتور از مدرسه میری ببینم. عالی میشه.
نوح نگاهم را رها نکرد. در آن نگاه چالشی، همراه با تشویق‌های آویفا، چیزی بود که به من جرأت می‌داد. در آن لحظه تنها چیزی که می‌خواستم این بود که سالی حسودی کند. برای یک‌بار هم که شده، می‌خواستم حس کنم برنده‌ام. و هیچ چیز به اندازه‌ی سوار شدن پشت یک مرد جوان و جذابِ موتورسوار، این حس را به او منتقل نمی‌کرد.
بی‌اختیار، دستم را در دست نوح گذاشتم. کف دستش گرم‌تر از آن‌چه انتظار داشتم بود و لبخندش رازآلود.
همان‌طور که او مرا تا موتور همراهی می‌کرد، آویفا صدا زد:
- فردا می‌بینمت!
نوح کلاه ایمنی را به دستم داد و با چشمان سبز نافذش پرسید:
- داره نگاه می‌کنه؟
سری تکان دادم و با کمی اضطراب کلاه را گرفتم.
- خوب. حالا اینو بذار و بیا پشت سرم بشین.
طبق گفته‌اش عمل کردم. پیش از آن‌که سوار شوم، آخرین نگاه را به سمت سالی انداختم و حسادت آشکارش را دیدم. موجی از رضایت درونم پیچید. علاقه‌ای به فرو رفتن در حس انتقام نداشتم، اما مدتی بود که بیشتر از همیشه می‌خواستم دشمنانم طعم شکست را بچشند.
- محکم بگیرم.
نوح گفت و موتور با غرشی به حرکت درآمد. برای لحظه‌ای به نزدیکی تن‌هایمان فکر کردم، اما وقتی حرکت کردیم، ترسی غافلگیرکننده سراغم آمد. دستانم را محکم دور کمرش حلقه زدم، مبادا بیوفتم. هرگز پیش از این سوار موتور نشده بودم و کمی وحشت‌زده بودم.
از محوطه‌ی مدرسه دور شدیم و وارد جاده‌ی اصلی شدیم که به بیرون شهر می‌رفت. اگر آن‌قدر حواسم به نزدیکی‌اش نبود، شاید می‌پرسیدم کجا می‌رویم. شکمش محکم و پشتش ثابت و اطمینان‌بخش بود. وقتی به جاده‌ی باز رسیدیم، سرعت را بالا برد و دامنم در باد بالا رفت. با شوکی ناگهانی جیغی کوتاه کشیدم.
نوح بر صدای موتور چیره شد و گفت:
- آروم باش. تقریباً رسیدیم.
رسیدیم کجا؟ جوراب‌هایم تا زانو بالا بود و بقیه‌ی پاهایم کاملاً در معرض باد. نگاه نوح لحظه‌ای به پایین لغزید و از تصور آن نگاه، قلبم تندتر زد. دوباره حواسش را به جاده داد و من چشمانم را بستم. نسیم بر صورتم می‌وزید و برای لحظه‌ای کوتاه و شیرین، موجی از آدرنالین و خوشحالی وجودم را پر کرد.
چشم‌هایم را وقتی باز کردم که موتور آرام گرفت. چند مایل بیرون شهر بودیم، در نقطه‌ای خلوت کنار ساحل. بوی آشنای دریا در سینه‌ام نشست و سریع از موتور پیاده شدم.
- این‌جا کجاست؟
با کنجکاوی اطراف را نگاه کردم. کسی در دید نبود و کمی شک کردم که تنهایی با نوح در چنین جایی تصمیم درستی باشد. هنوز تقریباً هیچ چیز از او نمی‌دانستم.
چشم‌هایش روی من لغزید و جلو آمد:
-باید بیشتر موهات رو اینطوری باز بذاری.
دستی به سوی رشته‌ای از موهایم برد و من، با گرمایی که به گونه‌هایم دویده بود، یک قدم عقب رفتم. اخم کم‌رنگی کرد اما چیزی نگفت. امروز موهایم را باز گذاشته بودم و حدس می‌زدم بعد از کلاه، آشفته شده باشد. چرا این‌قدر مهربان رفتار می‌کرد؟ آیا تمام این مسیر را آمده بود که فقط سالی حسودی کند؟ برای دختری که تقریباً نمی‌شناخت، کمی زیاده‌روی به نظر می‌رسید.
- بیا، می‌خوام یه چیزی نشونت بدم.
دستم را گرفت و از مسیر باریکی گذر کردیم تا به فضای بازی نزدیک لبه‌ی صخره رسیدیم. باد علف‌های بلند را چون موج به حرکت درمی‌آورد و ساق پاهایم را نوازش می‌کرد.
از این‌که گرفتن دست نوح برایم خوشایند بود، احساس گناه داشتم. دلیلی برای این حس وجود نداشت، اما گناه همیشه راهی برای خزیدن به کوچک‌ترین شکاف‌های احساسی‌ام پیدا می‌کرد. باید به خودم یادآوری می‌کردم که جذب شدن به کسی چیز بدی نیست. کسی مرا بابت توجه به خط زاویه‌دار فک او یا چسبیدن تی‌شرتش به کمر باریکش یا افتادن ژاکت چرمی‌اش روی شانه‌های پهنش قضاوت نخواهد کرد. زندگی خوب به معنای انکار کشش جسمانی نبود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پدرم را دوست داشتم؛ او ویژگی‌های ارزشمندی به من آموخته بود، اما ای کاش احساس گناه کاتولیکی‌اش در وجودم جا نمی‌گرفت. این‌که هر بار عاشق میشد سرانجامی تلخ داشت، دلیل نمی‌شد من هم محکوم به همان سرنوشت باشم. همیشه برایم سخت بود که ایمانم را حفظ کنم، بی‌آنکه بعضی از قوانینش مرا به این باور برساند که حتی فکر کردن به جذابیت یک مرد، گناه است.
وقتی نوح ایستاد و شکاف عظیمی پیش رویمان ظاهر شد، قلبم لحظه‌ای از تپش ایستاد.
سال‌ها بود به اینجا نیامده بودم، اما ناگهان خاطره‌ی دیدارهای کودکانه با پدرم زنده شد. اسمش «گِری‌ز هول» بود؛ احتمالاً به خاطر نام صاحب قدیمی زمین. مردم شهر هم آن را به ضرب‌المثلی تبدیل کرده بودند؛ وقتی نمی‌خواستند کاری انجام دهند، می‌گفتند: «بپرس از گری‌ز هول.»
نگاهی به پایین انداختم؛ جایی که امواج خروشان پنجاه فوت پایین‌تر بر صخره‌ها می‌کوبیدند. باد تند قطرات آب را به لبه می‌پاشید و حس خطر در هوای مرطوب جریان داشت.
نوح با نگاه به عمق آب گفت:
- انگار جای خوبی برای پریدنه، نه؟
سردی‌ای در جانم نشست. یقه‌ی ژاکتم را بالا کشیدم و با صدایی آرام پرسیدم:
- هیچ وقت بهش فکر کردی؟
نگاه شبح‌گونه‌ی او به آب، گلوی مرا فشرد.
-یه بار.
نگاهش به من دوخته شد.
- اون موقع دلیل‌هام برای پریدن خیلی بیشتر از دلیل‌هام برای موندن بودن.
قلبم فشرده شد. یعنی به خودکشی فکر کرده بود آرام پرسیدم:
- پس چرا نکردی؟
-لجاجت.
سکوت بینمان سنگین شد.
نوح دوباره به شکاف چشم دوخت.
- اون روز که اومدم اتاقت، خیلی گرفته بودی.
نگاهش نشانی از نگرانی داشت. پلک زدم.
- فکر کردی ممکنه بخوام خودمو بکشم؟
- می‌خواستی؟
- نه. هرگز.
-خوبه.
و آرام گرفت. با وجود سنگینی موضوع، از این‌که نگرانم شده بود، چیزی شبیه دلگرمی در دلم نشست. او ادامه داد:
- آرد نا مارا جای سختیه برای بزرگ شدن. گاهی حس می‌کنی دیواراش داره خفه‌ت می‌کنه.
قلبم تندتر زد؛ چون این همان حسی بود که بارها تجربه کرده بودم. کنارش ایستادم و نگاه به پایین انداختم. بی‌اختیار گفتم:
- پریدن از اینجا لزوماً باعث مرگ نمی‌شه.
نمی‌دانم چطور این فکر از ذهنم سر خورد و روی زبانم آمد.
نوح نیم‌نگاهی به من کرد.
- درست میگی. کشتن یه نفر خیلی سخت‌تر از چیزیه که توی فیلم‌ها نشون میدن.
لحظه‌ای مکث کرد و با حالتی اندیشناک ادامه داد:
- و البته بعضی وقتا هم خیلی آسون.
به نگاهش خیره شدم.
- از روی تجربه میگی؟
لابد لرزش صدایم را شنید که آرام گفت:
- من هیچ آسیبی بهت نمی‌رسونم استلا. پیش من امنی.
لبخندی مرموز زد.
- حتی اگه عادت داشته باشی یواشکی منو زیر نظر بگیری.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا