❀ رمان در حال ترجمه ✎ آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای
◀ نام رمان
آن سوی دریا
◀ نام مترجم
ملیکا قائمی
◀ نام نویسنده
L.H. Cosway
- خیله خب. پیام داستان اینه که باید از عقل پیروی کرد، نه از… امیال شخصی.
سعی کردم خودمو از اون حس عجیبی که گرفته بودم، بیرون بکشم. یهو احساس گرمای ناخوشایندی داشتم. نوح کمی به‌سمتم خم شد. «
- چون اگه دنبال امیالت بری، یه زن حیله‌گر میاد موهاتو... که منبع تمام قدرتته... می‌زنه و تحویلت می‌ده به فلسطینی‌ها؟
با تعجب نگاهش کردم.
- تو هم کتاب مقدس رو خوندی؟
چون آدمایی رو می‌شناختم که هر هفته می‌رفتن کلیسا، اما حتی یه صفحه‌شو درست نخونده بودن. براشون کلیسا رفتن بیشتر یه عادت بود، نه ایمان واقعی.
- همه‌ی کتابای اصلی رو خوندم،
گفت و من پلک زدم. از اعترافش جا خوردم. یعنی نوح متون مذهبی همه‌ی ادیان اصلی رو خونده بود؟
- جدی می‌گی؟
- وگرنه چطور می‌تونستم با اطمینان تصمیم بگیرم به هیچ‌کدوم‌شون...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- بعضی وقتا اصلاً حس قوی بودن ندارم.
- خب، ولی هستی.
آویفا گفت و دستش را دراز کرد تا بازویم را فشار دهد.
نگاهم سمتش رفت.
- واقعاً این‌طور فکر می‌کنی؟
- معلومه. بابات رو دو سال پیش از دست دادی و از اون موقع با بدترین نامادری دنیا زندگی کردی. قوی‌ای، فقط خودت خبر نداری.
شیوان از داخل آشپزخانه صدا زد.
- می‌خواین یه فنجون چایی براتون بیارم؟
با دلگرمی گفتم:
- خیلی ممنون، من خوشحال میشم.
آویفا اضافه کرد.
- واسه منم لطفاً. با چندتا بیسکوییت شکلاتی.
چند دقیقه بعد شیوان با دو فنجون چای و یک بسته بیسکوییت برگشت و آن‌ها را روی میز جلوی مبل گذاشت. من فنجانم را برداشتم و جرعه‌ای نوشیدم. چایی که مادر آویفا دم می‌کرد، بهترین طعم دنیا را داشت.
- آویفا می‌گفت برادر ورونیکا برگشته خونه.
شیوان گفت و با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
برای خودم یک ساندویچ درست کردم و پشت میز نشستم. همان‌طور که می‌خوردم، روزنامه صبحی را که وی رها کرده بود، برداشتم تا ذهنم را از فکرهای نوح دور کنم. بعد از حرف‌های شیوان، نوح برایم تبدیل به معمایی عجیب‌تر شده بود. چرا در آن سن کم خانه را ترک کرده بود؟ و چرا حالا برگشته بود؟
هنوز به این سؤال‌ها فکر می‌کردم که ناگهان ایده‌ای به ذهنم رسید. خانه خالی بود. می‌توانستم بروم اتاقش را بگردم و هیچ‌کس هم خبردار نشود. شاید جواب بعضی سؤال‌ها را پیدا می‌کردم. می‌دانستم ریسک بزرگی است، چون هر لحظه ممکن بود برگردد. ولی اگر می‌آمد، صدای باز شدن در را می‌شنیدم و می‌توانستم از پله‌های باریک پشت خانه به رختشوی‌خانه فرار کنم. یا اگر وقت کم می‌آوردم، خودم را درون آسانسور قدیمی قایم می‌کردم تا همه‌چیز آرام شود...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا