TifanI
☆شّکّسّتّـّہّ پَّّرّ↻
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دلنگار راشای
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
- خیله خب. پیام داستان اینه که باید از عقل پیروی کرد، نه از… امیال شخصی.
سعی کردم خودمو از اون حس عجیبی که گرفته بودم، بیرون بکشم. یهو احساس گرمای ناخوشایندی داشتم. نوح کمی بهسمتم خم شد. «
- چون اگه دنبال امیالت بری، یه زن حیلهگر میاد موهاتو... که منبع تمام قدرتته... میزنه و تحویلت میده به فلسطینیها؟
با تعجب نگاهش کردم.
- تو هم کتاب مقدس رو خوندی؟
چون آدمایی رو میشناختم که هر هفته میرفتن کلیسا، اما حتی یه صفحهشو درست نخونده بودن. براشون کلیسا رفتن بیشتر یه عادت بود، نه ایمان واقعی.
- همهی کتابای اصلی رو خوندم،
گفت و من پلک زدم. از اعترافش جا خوردم. یعنی نوح متون مذهبی همهی ادیان اصلی رو خونده بود؟
- جدی میگی؟
- وگرنه چطور میتونستم با اطمینان تصمیم بگیرم به هیچکدومشون اعتقادی نداشته باشم؟
- یعنی تو میخوای بگی بین اون همه کتاب، هیچچیزی نبود که بهش ایمان بیاری؟
- برعکس. خیلی چیزها بودن که ارزشمند بودن، ولی همزمان کلی چیز هم بودن که باعث شدن باور نکنم.
حرفش رو بدون ذرهای احساسات اضافه گفت. گفتم:
- خب… من ترجیح میدم به یه چیزی باور داشته باشم تا هیچچیز.
- ولی ترجیح نمیدی با آگاهی انتخاب کنی؟ چطور میتونی انقدر مطمئن باشی به چیزی که باهاش بزرگ شدی، وقتی هیچوقت چیزی جز اون رو نشناختی؟
اخم کردم. یه خلأ ته دلم حس کردم.
- من… نمیدونم.
نوح از تخت بلند شد و رفت سمت در.
- بهش فکر کن. پیروی کورکورانه، بازی احمقهاست.
رفت، و من خیره به دیوار موندم. من هر روز صبح و شب دعا میخوندم. هر هفته به کلیسا میرفتم. اینا چیزایی بودن که بابام از وقتی بچه بودم تو وجودم نهادینه کرده بود. ولی اون بیرون میلیاردها نفر بودن که دعاهای متفاوتی میخوندن، خدای متفاوتی رو پرستش میکردن. اگه حق با اونا باشه و من اشتباه کنم چی؟ همونطور که نوح گفت، هیچوقت به مقایسه فکر نکرده بودم. فقط باورهایی که پدرم یادم داده بود رو پذیرفته بودم.
نشستم و بالاخره لباس پوشیدم. اگر هیچچیز دیگهای هم نباشه، دستکم حرفهای نوح منو از اون حالِ افسرده درآورده بود.
وقتی وی دوباره صدام کرد، از تصور کاری که قرار بود بسپره بهم لرزیدم، برای همین بیصدا از خونه زدم بیرون. رفتم کنار ساحل قدم بزنم، جایی که بارون ریز و سردی روی پیشونی و گونههام مینشست. ابرهای تیره بالا سرم هیچ کمکی به بهتر شدن حال و هوایم نمیکردند. کاش یه روزی تو جایی زندگی میکردم که همیشه آفتابی باشه. آفتاب که میتابه، خیلی کمتر احساس غم میکنم. برعکس این آسمون همیشه ابری و خاکستری ایرلند. بیهدف قدم میزدم، اما نیم ساعت بعد خودمو جلوی در خونهی آویفا دیدم. اون و مامانش، شیوان، توی یه آپارتمان کوچیک توی شهر زندگی میکردن. در زدم، و چند لحظه بعد از راهپله صدای پا اومد. شیوان با لبخند در رو باز کرد.
- استلا! چه غافلگیرکننده و خوشایند. بیا تو عزیزم، خیس شدی. ای وای، چه روز افتضاحیه واقعاً.
رفتم تو، پالتوم رو درآوردم و دنبالش رفتم بالا. آویفا توی پذیرایی نشسته بود و مشغول طراحی بود. هنر درس مورد علاقهش بود و واقعاً هم توش استعداد داشت. یه بار حتی یه پرتره از من کشیده بود. اون نقاشی رو مثل گنج، همراه بقیهی چیزای باارزشم، توی یه جعبه زیر تختم نگه میداشتم. هیچوقت اونقدر راحت نبودم که بخوام وسایلمو تو اتاق پخش کنم. وی از اون آدما بود که از هر چیزی میتونست علیهت استفاده کنه.
- هی، نمیدونستم قراره بیای.
گفت و دفتر طراحیشو کنار زد.
- قرار نبود بیام. فقط باید از خونه میزدم بیرون،
گفتم و کنارش روی مبل ولو شدم.
- وی بازم رو اعصابته؟
نفسی از سر خستگی کشیدم.
- دوباره داشت صدام میکرد واسه یه کاری، منم زدم بیرون. واقعاً نمیدونم تا کی میتونم این شرایط رو تحمل کنم.
آویفا لبخند مهربونی زد.
- فقط چند ماه دیگه مونده استلا. میتونی تحملش کنی. تو قویترین آدمیای هستی که میشناسم.
سعی کردم خودمو از اون حس عجیبی که گرفته بودم، بیرون بکشم. یهو احساس گرمای ناخوشایندی داشتم. نوح کمی بهسمتم خم شد. «
- چون اگه دنبال امیالت بری، یه زن حیلهگر میاد موهاتو... که منبع تمام قدرتته... میزنه و تحویلت میده به فلسطینیها؟
با تعجب نگاهش کردم.
- تو هم کتاب مقدس رو خوندی؟
چون آدمایی رو میشناختم که هر هفته میرفتن کلیسا، اما حتی یه صفحهشو درست نخونده بودن. براشون کلیسا رفتن بیشتر یه عادت بود، نه ایمان واقعی.
- همهی کتابای اصلی رو خوندم،
گفت و من پلک زدم. از اعترافش جا خوردم. یعنی نوح متون مذهبی همهی ادیان اصلی رو خونده بود؟
- جدی میگی؟
- وگرنه چطور میتونستم با اطمینان تصمیم بگیرم به هیچکدومشون اعتقادی نداشته باشم؟
- یعنی تو میخوای بگی بین اون همه کتاب، هیچچیزی نبود که بهش ایمان بیاری؟
- برعکس. خیلی چیزها بودن که ارزشمند بودن، ولی همزمان کلی چیز هم بودن که باعث شدن باور نکنم.
حرفش رو بدون ذرهای احساسات اضافه گفت. گفتم:
- خب… من ترجیح میدم به یه چیزی باور داشته باشم تا هیچچیز.
- ولی ترجیح نمیدی با آگاهی انتخاب کنی؟ چطور میتونی انقدر مطمئن باشی به چیزی که باهاش بزرگ شدی، وقتی هیچوقت چیزی جز اون رو نشناختی؟
اخم کردم. یه خلأ ته دلم حس کردم.
- من… نمیدونم.
نوح از تخت بلند شد و رفت سمت در.
- بهش فکر کن. پیروی کورکورانه، بازی احمقهاست.
رفت، و من خیره به دیوار موندم. من هر روز صبح و شب دعا میخوندم. هر هفته به کلیسا میرفتم. اینا چیزایی بودن که بابام از وقتی بچه بودم تو وجودم نهادینه کرده بود. ولی اون بیرون میلیاردها نفر بودن که دعاهای متفاوتی میخوندن، خدای متفاوتی رو پرستش میکردن. اگه حق با اونا باشه و من اشتباه کنم چی؟ همونطور که نوح گفت، هیچوقت به مقایسه فکر نکرده بودم. فقط باورهایی که پدرم یادم داده بود رو پذیرفته بودم.
نشستم و بالاخره لباس پوشیدم. اگر هیچچیز دیگهای هم نباشه، دستکم حرفهای نوح منو از اون حالِ افسرده درآورده بود.
وقتی وی دوباره صدام کرد، از تصور کاری که قرار بود بسپره بهم لرزیدم، برای همین بیصدا از خونه زدم بیرون. رفتم کنار ساحل قدم بزنم، جایی که بارون ریز و سردی روی پیشونی و گونههام مینشست. ابرهای تیره بالا سرم هیچ کمکی به بهتر شدن حال و هوایم نمیکردند. کاش یه روزی تو جایی زندگی میکردم که همیشه آفتابی باشه. آفتاب که میتابه، خیلی کمتر احساس غم میکنم. برعکس این آسمون همیشه ابری و خاکستری ایرلند. بیهدف قدم میزدم، اما نیم ساعت بعد خودمو جلوی در خونهی آویفا دیدم. اون و مامانش، شیوان، توی یه آپارتمان کوچیک توی شهر زندگی میکردن. در زدم، و چند لحظه بعد از راهپله صدای پا اومد. شیوان با لبخند در رو باز کرد.
- استلا! چه غافلگیرکننده و خوشایند. بیا تو عزیزم، خیس شدی. ای وای، چه روز افتضاحیه واقعاً.
رفتم تو، پالتوم رو درآوردم و دنبالش رفتم بالا. آویفا توی پذیرایی نشسته بود و مشغول طراحی بود. هنر درس مورد علاقهش بود و واقعاً هم توش استعداد داشت. یه بار حتی یه پرتره از من کشیده بود. اون نقاشی رو مثل گنج، همراه بقیهی چیزای باارزشم، توی یه جعبه زیر تختم نگه میداشتم. هیچوقت اونقدر راحت نبودم که بخوام وسایلمو تو اتاق پخش کنم. وی از اون آدما بود که از هر چیزی میتونست علیهت استفاده کنه.
- هی، نمیدونستم قراره بیای.
گفت و دفتر طراحیشو کنار زد.
- قرار نبود بیام. فقط باید از خونه میزدم بیرون،
گفتم و کنارش روی مبل ولو شدم.
- وی بازم رو اعصابته؟
نفسی از سر خستگی کشیدم.
- دوباره داشت صدام میکرد واسه یه کاری، منم زدم بیرون. واقعاً نمیدونم تا کی میتونم این شرایط رو تحمل کنم.
آویفا لبخند مهربونی زد.
- فقط چند ماه دیگه مونده استلا. میتونی تحملش کنی. تو قویترین آدمیای هستی که میشناسم.