در تمام این مدت که این بگو مگو در حیاط در جریان بود همسر دوم فرحان، بدرقه که زن جوان و زیبای بود از طبقه دوم آنها را نگاه میکرد. در گوشهای تاریک ایستاده بود و دختر جوانش مروه هم پشت سرش ایستاده بود و از ورای شانه مادرش پایین را میپاید. وقتی فرهاد از خانه بیرون زد، مروه زیر گوش مادر نجوا کرد...
فرهاد که از اتاق بیرون آمد به سمت پلههای که به طبقهی پایین میرفت به راه افتاد. خانهی فیصل یک خانهی بزرگ ال مانند دو طبقه بود که طبقهی دوم کوچکتر از پایین بود چون برای آن تراسی در نظر گرفته بودند، در زاویهی اِل پلههای آجری بود که به حیاط وارد میشد. در زاویهی دیگر خانه یک باغچه به شکل...
فرهاد با اطمینان ورقهایش را بُر زد و بازی را شروع کردند. از همان ابتدا روی بالشتی لمیده بود و پیروزمندانه بازی میکرد؛ اما وقتی دو دست اول بازی را قندیگل برد با دقت و تمرکز بیشتری ادامه داد تا مقابل تازه عروسش مغلوب نشود.
ولی گویی بخت با او یار نبود دست سوم را هم که واگذار کرد صاف نشست و گفت...
فرهاد با شنیدن حرفش خندهای زد و دستش را جلو برد و با انگشت به آرامی گونهی قندیگل را نوازش کرد و با لبخند مشتاقی که به ل*ب داشت گفت:
- خب چرا خودت سعی نمیکنی من رو بشناسی، قول میدم اگر من رو بشناسی عاشقم بشی.
قندیگل با زهرخندی دستش را پس زد و گفت:
- زهی خیال باطل.
این حرکت و حرف قندیگل اخم...
عروس را با همان رسم و رسوم کهن و قدیمی که هنوز هم پابرجا بود به خانهی داماد آوردند. خانهی داماد همان خانهی بزرگ فیصل بود که قندیگل بالاجبار میبایست آنجا زندگی میکرد و حق هیچگونه اعتراضی نداشت و اگر سعی میکرد بر خلاف حرف فیصل حرفی بزند عواقب بدی در انتظارش بود ولی قندی دختری نبود که از...
مراسم عقد که تمام شد، فرهاد آرام به مادرش گفت تا اتاق را خلوت کنند، لیلا با لبخند سری تکان داد و بعد از مدتی لیلا و دخترهایش اتاق را خلوت کردند، قندیگل نگاهش به روی سفرهی عقد قفل شده بود و حرفی نمیزد، وقتی در اتاق بسته شد و آنها تنها ماندند، فرهاد از جا برخاست و به سمت پنجرهی بزرگ اتاق رفت...
قندیگل فقط نگاهش کرد. فائقه هم رو در رویش ایستاد و نگاهش را به چشمان کهربایی او دوخت و گفت:
- با همین چشمها دل و دین برادرم رو بردی؟
زن آرایشگر نزدیکشان شد و گفت:
- انگاری آسمون خداست تو چشماش، چشمی قشنگتر از چشمهای این دختر ندیدم.
فائقه اما گویی از تعریف زن آرایشگر خوشش نیامد که گفت:
-...
فرهاد به پشت در تکیه زد و گفت:
- میشکنم دستی که بخواد روی تو بلند بشه.
قندیگل با توپی پر به سمتش برگشت و گفت:
- رسم و رسوم عشیره فقط برای عروس فیصل، پس چرا پسر فیصل کت و شلوار پوشیده، دشداشه و خاچیه و چفیه و عقالت کو؟
و نزدیکش شد و کراوات فرهاد را گرفت و نگاهی که آتش به جان فرهاد میزد در...
لیلا موضوع را اول با خواهرش در میان گذاشت تا او عنوان کند. اما خودش را به فائقه رساند و همینطور که نیشگونی از دستش میگرفت زیر گوشش غرید:
- فرهاد به وقتش حسابت رو میرسه دخترهی چش سفید. از کی تا حالا خبرچین پدرت شدی؟
فائقه بازویش را از دست مادرش بیرون کشید و همینطور که بازویش را میمالید آرام...
فرهاد پسر شیخفیصل بود، پسر مردی که بزرگ عشیره بود. عزیزدردانهی فیصل پس میبایست عروسیش با هر کسی فرق داشته باشد همانطوری که برای بقیهی پسرهایش سنگ تمام گذاشته بود. هدیه پشت هدیه بود که از طرف خانوادهی داماد برای خانوادهی عروس فرستاده میشد البته که در این امر فرهاد نقش پررنگی داشت و...
قندیگل هم به واسطهی پدرش با دنیای این موجودات خوش خط و خال آشنا شده بود و آشنای این حیوانات بود. گاهی با آنها درد و دل میکرد و برایشان نامی میگذاشت.
پلههای آجری را پایین رفت و در فلزی را باز کرد. وارد زیر زمین که شد کلید برقی که کنار در روی دیوار آجری بود فشرد. نوری نارنجیِ لامپ درون...
بعد از موافقت قندیگل توسط مردان خانوادهی پدریش این موافقت به فرهاد و شیخفیصل اعلام شد. فرهاد داخل اتاق سادهاش در طبقهی همکف خانهی پدریش، مشغول خواندن کتابی بود که تقههای به در خورد. چون روی بالشی لمیده بود سریعاً صاف نشست و بفرمایدی زد. در اتاق توسط مادرش باز شد. زنی زیبا و جوان و قدبلند...
زهرخندی که روی ل*ب قندیگل نشست نشان از این بود که از او هم کاری ساخته نیست و چه بخواهد چه نخواهد باید به این ازدواج تن بدهد تا آشوبی به پا نشود تا زخمی زده نشود، صورتی کبود نشود و شاید خونی ریخته نشود.
مستاصل و درمانده از جا برخاست و گفت:
- حالا که قراره این وصلت سر بگیره، بهتره با خوشی سر...
به نام خدا
تا وارد خانه شد چادر مشکی را از سر برداشت و همینطور که به سمت ساختمان میدوید مادرش را صدا میزد. نرسیده به در ورودی ساختمان مادرش سراسیمه بیرون آمد و نگران گفت:
- چی شده، خدا مرگم بده. اتفاقی افتاده قندی؟
با چشمانی به اشک نشسته نفس زنان گفت:
- راسته که بابا قبول کرده.
اشک روی...
نام رمان: قندیگل
نام نویسنده: م.صالحی
نام ناظر: ZaRa
ژانر: سبک عاشقانه، جنایی، معمایی
خلاصه: رمان روایت زندگی عشیرهای است، قانون قانونِ عشیره است و حکم حکمِ بزرگ عشیره و بس. اما همیشه همهچیز بر میل بزرگ عشیره پیش نخواهد رفت. سرکشیها شروع میشود و قندیگل با سری پرسودا مقابلش قد علم...