×متوقف شده× قندی‌گل | م.صالحی | نویسنده راشای

قندی‌گل | م.صالحی | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

عضو راشای
عضو راشای
نام رمان: قندی‌گل
نام نویسنده: م.صالحی
نام ناظر: ZaRa
ژانر: سبک عاشقانه، جنایی، معمایی
خلاصه: رمان روایت زندگی عشیره‌ای است، قانون قانونِ عشیره است و حکم حکمِ بزرگ عشیره و بس. اما همیشه همه‌چیز بر میل بزرگ عشیره پیش نخواهد رفت. سرکشی‌ها شروع می‌شود و قندی‌گل با سری پرسودا مقابلش قد علم می‌کند. قتلی رخ می‌دهد و بزرگ عشیره حکم می‌دهد اما...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg


« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
به نام خدا

تا وارد خانه شد چادر مشکی را از سر برداشت و همینطور که به سمت ساختمان می‌دوید مادرش را صدا می‌زد. نرسیده به در ورودی ساختمان مادرش سراسیمه بیرون آمد و نگران گفت:
- چی شده، خدا مرگم بده. اتفاقی افتاده قندی؟
با چشمانی به اشک نشسته نفس زنان گفت:
- راسته که بابا قبول کرده.
اشک روی گونه‌اش سُر خورد:
- مگه نگفته بود هر اتفاقی که بیفته قبول نمی‌کنه.
مادرش شرم‌زده نگاهش را دزدید و به داخل برگشت. او هم به دنبالش روان شد و ملتمسانه گفت:

- مامان تو رو خدا یه حرفی بزن، اینجوری نذار برو.
نرسیده به آشپزخانه بازوی مادرش را گرفت و او را به سمت خودش برگرداند و گفت:

- یه کلام بگو راسته یا نه؟
اما به جای مادرش صدای پدرش را شنید که گفت:
- درست شنیدی قبول کردم.
به جانب پدرش چرخید‌. مردی تقریباً پنجاه و پنج ساله، لاغر اندام و قد بلند که با آن دشداشه‌ی سفید براقی که پوشیده بود قد بلندتر نیز به نظر می‌رسید. پوستش کمی آفتاب سوخته و موهای سرش ریخته و جلوی سرش را حسابی خالی کرده بود. در چهارچوب در اتاقی یک بازویش را به چهارجوب تکیه داده بود و نگاهش می‌کرد. نگاهش هر چند رنگ غم داشت اما بیشتر از هر چیزی خشمگین بود. با حال متلاطمی به سمتش رفت، ابروان پر و زیبایی که میانه‌اش در هم پیوسته و دست نخورده بود با اخم غلیظش بیشتر در هم شد. رو در رویش قرار گرفت و گفت:
- شما نگفتید اگر شیخ فیصل تموم زندگیمم آتیش بزنه راضی نمی‌شم چون من راضی نیستم، پس چی شد بابا؟

مرد سرش را به چهارچوب در کوبید و در صدایش عجز موج زد:
- من حریف فیصل نیستم دختر، من حریفش نیستم.
و باز سرش را محکم به در کوبید. خواست برای سومین بار هم بکوبد که دخترش دستش را مابین سر و چهارچوب در گذاشت و با بغض گفت:
- نزن قربونت برم، نزن فدات بشم.
و اشک از چشمانی که سرنوشت زندگیش را اینگونه رقم زده بود روی گونه‌اش دوید. چشمانی که فرهاد با دیدنشان او را خواسته بود و حاضر بود برای رسیدن به او هر کاری کند. اما او نخواسته بود فرهاد را و همین موضوع آرامش زندگیشان را بر هم ریخته بود. برگشت و کنار پشتی نشست. سر به زانو گذاشت و هق‌هق گریه‌اش برخواست. با صدای بسته شدن در خانه سر بلند کرد. دری که در انتهای راهرو به حیاط می‌رسید با شتاب بسته شد و لحظاتی بعد پسر جوان پانزده ساله‌ی را دیدند که برافروخته وارد شد. سر و صورتش ک*بود و سیاه بود و دشداشه‌اش خاکی و یقه‌اش تا روی س*ی*نه جر خورده بود. مادرش سمیه به سمتش دوید و گفت:
- خدا من رو مرگ بده پسرم، چه به روزت آوردن؟
پسر با چشمانی که داشت سعی می‌کرد اشک از آن فرو نریزد به پدرش هاشم چشم دوخت و گفت:
- من اجازه نمی‌دم خواهرم زن فرهاد بشه.
و بعد نگاهش روی خواهرش نشست و گفت:
- قندی می‌میرم ولی نمی‌ذارم به زور شوهرت بدن، خودم حساب فرهاد می‌رسم
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
زهرخندی که روی ل*ب قندی‌گل نشست نشان از این بود که از او هم کاری ساخته نیست و چه بخواهد چه نخواهد باید به این ازدواج تن بدهد تا آشوبی به پا نشود تا زخمی زده نشود، صورتی کبود نشود و شاید خونی ریخته نشود.

مستاصل و درمانده از جا برخاست و گفت:

- حالا که قراره این وصلت سر بگیره، بهتره با خوشی سر بگیره.

به سمت اتاقش که رفت پدرش گفت:

- فرهاد پسر خوبیه، مثل پدرش نیست. کار و کاسبی خوبی هم داره، شاید بعدها تونستی دوستش داشته باشی.

سری تکان داد و وارد اتاق شد. با خودش فکر می‌کرد چقدر زود تسلیم شده بود اما او بهتر از هر کسی قانون عشیره را می‌شناخت. بزرگ عشیره را هم همینطور، فیصل عموی مادرش بود. مردی با سه زن و دوازده فرزند، دقیقاً آن‌ها را می‌شناخت‌. فرهاد پسر سومین زنش بود. پسر سوگلیش لیلا که از قضا فرهاد هم عزیز دردانه‌اش بود. از این دوازده فرزند سه‌تایشان پسر بودند و بقیه دختر.

فرهاد سومین پسر از سومین زنش بود با دو خواهر تنی، آن‌ها را هم خوب می‌شناخت و خدا می‌داند چقدر از این دو خواهر متنفر بود. هرگز فکرش را نمی‌کرد که روزی قرار باشد آن‌ها خواهر شوهرش بشوند. با این‌که در یک روستا و یک طایفه بودند ولی او را کم می‌دید. بیشتر از بقیه‌ی برادرهایش به مسافرت می‌رفت. همیشه هم او را فقط در مهمانی‌ها یا عروسی یا عزاداری می‌دید نه آن‌طور که با او هم کلام شود یا از نزدیک یکدیگر را ببیند. اما آن روز که برای درست کردن موبایلش به شهر و به مغازه‌ی موبایل فروشی رفت او را دید، فرهاد هم او را دید. او فرهاد را شناخته بود اما گویا فرهاد برای اولین بار بود که او را دیده بود. چون اگر او را می‌شناخت دنبالش راه نمی‌افتاد و از او نمی‌خواست که بیشتر با هم آشنا شوند وقتی قندی عصبانی به سمتش برگشت و بر سرش فریاد کشید:

- خجالت بکش پسر فیصل، حداقل برای فامیل و هم عشیره‌ات مزاحمت ایجاد نکن.

فرهاد پس نشست و متعجب گفت:

- فامیل، ما فامیلیم؟

این را که گفت فهمید که او را نشناخته است. خودش را که معرفی کرد لبخندی روی ل*ب فرهاد نشست و گفت:

- چقدر خوبه که فامیلیم، من تا حالا ندیده بودمت دختر هاشم، اما به زودی همدیگه رو باز می‌بینیم.

و بعد از این‌که مزاحمش شده بود عذرخواهی کرد و خداحافظی کرد و رفت. فردایش بود که مادر و خاله‌ی فرهاد به خانه‌شان آمدند برای مطرح کردن موضوع خواستگاری و آن موقع بود که قندی‌گل منظور فرهاد را فهمید از این‌که گفته بود زود همدیگر را دوباره می‌بینیم.

***

مقابل کمدی که وسایل شخصی و محرمانه‌اش را درون آن نگهداری می‌کرد روی زمین نشست و در کمد چوبی را باز کرد. از زیر چند کتاب، دفتری را بیرون کشید. دفتری با جلد چرمی مشکی که تصویر رز قرمزی روی جلدش خودنمایی می‌کرد. نفس بلندی همراه با آه از س*ی*نه‌اش برخاست و قطره اشکی روی گونه‌های برجسته‌اش دوید و به ل*ب‌های پری که زاویه‌های گوشه‌ی لبش افتاده بود و جلای دیگری به صورتش داده بود رسید. دفتر را گشود و اشک روی لبش را به داخل دهانش کشید و مکید. دستش روی خطوط شعر لغزید، شعری که در زیرش یک امضا قرار داشت. در میان امضا اسمی به وضوح مشخص بود. آرام روی اسم دست کشید و اسم را زیر ل*ب زمزمه کرد. صدای که فقط خودش شنید و شعر را کمی بلندتر زمزمه کرد.

- هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم.

و باز دفترچه را ورق زد به صفحه‌ای سفید که رسید خودکاری از داخل همان کمد برداشت و شروع کرد به نوشتن، نوشتنش چند خطی بود و بس. زود دفتر را بست و دوباره آن را زیر همان کتاب‌ها گذاشت و در کمد را بست.

به سمت تنها پنجره‌ی اتاقش رفت و پنجره را گشود و لبه‌ی پنجره نشست. نگاه آرامش حیاط سوت و کور را نگاه می‌کرد اما درونش غوغایی بر پا بود، غوغایی از درد و عزا.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بعد از موافقت قندی‌گل توسط مردان خانواده‌ی پدریش این موافقت به فرهاد و شیخ‌فیصل اعلام شد. فرهاد داخل اتاق ساده‌اش در طبقه‌ی همکف خانه‌ی پدریش، مشغول خواندن کتابی بود که تقه‌های به در خورد. چون روی بالشی لمیده بود سریعاً صاف نشست و بفرمایدی زد. در اتاق توسط مادرش باز شد. زنی زیبا و جوان و قدبلند. لباس‌های محلی که به بر داشت زیبا و پر آذین بود. همانطور دم در با لبخند به فرهاد نگاه می‌کرد. فرهاد از جایش برخاست. دشداشه‌ی سفیدش رها شد و تا پشت پایش رسید. نزدیک مادرش شد و نگاهش در چشمان سیاه مادرش نشست. لیلا کف دستش را به روی سینه‌ی پسرش گذشت و با لبخندی گفت:
- مبارکت باشه پسرم. قندی بله رو گفت.
لبخند صورتش را باز کرد. لیلا باز دستی به صورت کشیده‌ی پسرش کشید و گفت:
- مادر فدات بشه، چه زود بزرگ شدی.
مادرش را در آغـ.ـوش کشید و گفت:
- سرت سلامت مادر.
و بعد خودش را عقب کشید و گفت:
- روز و ساعت خطبه رو مشخص کردن. کی بریم برای مراسم صداق؟
لیلا خنده‌اش کمی بلند شد:
- پسر دل نگه دار. ان‌شاءالله توی همین هفته می‌ریم برای مراسم خطبه.
فرهاد به سمت تنها پنجره‌ی اتاقش برگشت. گویی که از چیزی ناراحت شده بود. لبه‌ی پنجره نشست و گفت:
- کاش دلش با دلم صاف بشه. می‌دونم به اجبار قبول کرده.
لیلا در را پشت سرش بست و به فرهاد نزدیک شد.
- چی بگم والا به خاطر ترسی که فرحان توی دل مردم نشونده، این دختر ترسیده. ولی بعد که ببینه تو زمین تا آسمون با فرحان فرق داری دلش باهات نرم می‌شه.
چشمان قهوه‌ای و درشت فرهاد رنگ امید گرفت و به مادرش نگاه کرد. لیلا با ناز موهای سیاه موج‌دار پسرش که روی پیشانی‌اش ریخته بود نوازش کرد و گفت:
- پسرم فرق داره با برادراش، می‌دونم به یه ماه نکشیده قندی‌گل عاشقت می‌شه.
فرهاد دست مادرش را گرفت و بـــ.ـــوسـ.ــه‌ی بر آن زد.

***
مراسم خواستگاری که اعراب خوزستان به آن خطبه می‌گفتند در خانه‌ی پدربزرگ پدری قندی‌گل که به مراتب بزرگ‌تر از خانه‌ی خودشان بود برگزار شد. شیخ‌فیصل با غرور در بالای مجلس در کنار پیرمرد سیدی که با خود آورده بودند نشسته بود. همه‌ی مردان دشداشه‌ی سفید عربی به تن داشتند و به زبان عربی صحبت می‌کردند. بحث و گفتگو در مورد میزان صداق یا همان مهریه بود. شیخ فیصل که این عروس را در خور شان خانواده‌ی خود نمی‌دانست می‌خواست با گرفتن مهریه‌ی کم این را به خانواده‌ی هاشم یادآور شود ولی پدربزرگ قندی‌گل کوتاه نمی‌آمد. با این‌که اعتبارش در میان عشیره به اندازه‌ی شیخ فیصل نبود اما در حال حاضر میدان‌دار این مراسم او بود. نوه‌ی او قرار بود عروس شیخ فیصل شود و او با همین میزان می‌خواست برای خود اعتبار بخرد و مهریه‌ی کم این اعتبار را به او نمی‌داد.
مردان دو خانواده در سرسرای بزرگی درست رو به روی هم نشسته بودند. درست مثل یک صف‌آرایی برای یک مبارزه. فرهاد در کنار برادر بزرگش فرحان نشسته بود و نگاهش فقط به نقش و نگارهای قالی بود اما درون سرش غوغایی بر پا بود. او اصلاً از این بحث و جدل‌ها راضی نبود و می‌خواست هر چه زودتر این ماجرا تمام شود. آرام نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت ده شب بود. درست از ساعت شش بعدازظهر که آمده بودند این بحث ادامه داشت.

فرحان که نمونه‌ی جوان‌تر پدرش شیخ فیصل بود و از گوشه‌ی چشم مرتب فرهاد را می‌پایید کمی به سمتش خم شد و آرام به زبان فارسی اما لهجه‌ی غلیظ عربیش گفت:
- اخوی تازه این اول ماجراست.
نگاه پرسشگرش به چشمان فرحان نشست. فرحان لبخندی پر معنی تحویلش داد و باز آرام گفت:
- نمی‌دونم پدر توی تو چی دیده که تا این حد دوستت داره. این دختر رو اگر من می‌خواستم شاید خونم رو می‌ریخت اما هرگز راضی به این وصلت نمی‌شد. نگاش کن اصلاً از این‌که این‌جاست راضی نیست.
نگاه فرهاد به سوی پدرش کشیده شد. یک دستش را سر زانویش انداخته بود و در همان دست دانه‌های تسبیحی کوتاه را می‌چرخاند.شکم برآمده‌اش در پس آن دشداشه‌ی سفید به شدت فراخ هم نمایان بود. ابروان پرپشت و سیاهش از غیض در هم بود و گاهی دستی به محاسنش می‌کشید و حرفی می‌زد. اما بیشتر از هر چیزی از زیر نگاهش پدربزرگ و پدر قندی‌گل را از نظر می‌گذراند و خشم و غضبش را که نمی‌توانست بروز دهد با نگاه بر سرشان می‌ریخت.

مراسم‌های خواستگاری با همه‌ی آداب و رسوم عشیره برگزار ‌شد. هر چیزی که شیخ‌فیصل می‌خواست باید همان می‌شد و مراسم‌ها یکی پس از دیگری طی می‌شد. قندی‌گل به ظاهر خوشحال اما در واقع غمگین همه‌ی آن‌ها را طی می‌کرد. مراسم خطبه که طی شد به سرش زده بود که خودکشی کند. خودش را به زیر زمین خانه رساند. همیشه زیرزمین خانه‌شان پر بود از سبدهای که درونشان یک مار سمی بود. مارگیری حرفه‌ی پدرش بود و تا حدودی از این راه درآمد کسب می‌کرد. بعضی از آن مارها از وقتی از تخم سر بیرون آورده بودند آن‌جا زندگی می‌کردند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قندی‌گل هم به واسطه‌ی پدرش با دنیای این موجودات خوش خط و خال آشنا شده بود و آشنای این حیوانات بود. گاهی با آن‌ها درد و دل می‌کرد و برایشان نامی می‌گذاشت.

پله‌های آجری را پایین رفت و در فلزی را باز کرد. وارد زیر زمین که شد کلید برقی که کنار در روی دیوار آجری بود فشرد. نوری نارنجیِ لامپ درون زیرزمین پخش شد. چشم چرخاند و سبدهای حصیری که درون هر کدامشان یک مار سمی بود نگاه کرد. از میان سبدها گذشت. دامن نفنوف آبی رنگی که به تن داشت کمی بالا گرفت و مقابل سبدی روی زمین نشست. سبد را پیش کشید و در سبد را برداشت. لبخندی روی لبش نشست و گفت:

- چطوری دلربا؟

ماری سمی با سری مثلث شکل، از نوع سمی‌ترین مارها درون این سبد بود. ماری که او نام دلربا بر او نهاده بود می‌توانست قاتل انسان باشد. چه کسی فکرش را می‌کرد چنین ماری اهلی باشد. مار از داخل سبد بیرون خزید و خودش را روی پای قندی‌گل کشید تا برای دختری که از او محبت دیده بود دلبری کند.

آرام دست روی پولک‌های بدنش کشید و گفت:

- کارم دستت گیره دلربا.

خواست کاری کند که دلربا او را نیش بزند اما این مار وفادارتر از این بود که این کار را بکند. قندی‌گل خودش هم می‌دانست این مار این کار را نخواهد کرد از ابتدای زندگیش با او بزرگ شده بود. نیش‌های مار را که چک کرد فهمید به تازگی زهرش را گرفته‌اند. کلافه پوفی کشید و مار را به سوی سبدش راند و به سمت سبد دیگری رفت. این مار غریبه و به تازگی صید پدرش شده بود. پس برای یک انتقام‌گیری از کسی که آزادیش را ربوده بود انگیزه‌اش را داشت. تا خواست در سبد را بردارد در زیر زمین توسط مادرش با شتاب باز شد و صدایش زد:

- قندی.

سمیه دست روی قلبش گذاشت و همانجا دم در لبه‌ی پله نشست. اشک روی صورتش دوید و گفت:

- چیکار می‌خوای بکنی؟

با دیدن اشک‌های مادرش از کاری که می‌خواست بکند شرمگین شد. سمیه از جا برخاست. جنگی و با توپ پر خودش را به دخترش رساند. مادری که از زیر زمین خانه‌اش و ساکنینش ناراضی بود و سال‌ها به اجبار تحملشان کرده بود. چون رسم نبود در عشیره زنی شوهرش را به خاطر کارهایش بازخواست کند یا اظهار ناخشنودی کند.

مچ دست قندی‌گل را چنگ زد و همینطور که به سمت بیرون می‌کشیدش گفت:

- هر وقت به سرت زد خودت رو بکشی اول بیا من رو بکش بعد خودت رو بکش.

او را از زیر زمین بیرون کشید و درش را قفل زد. مستاصل لبه‌ی حوضی که خالی بود و کف آن از بی‌آبی و داغی که هر روز خورشید بر تنش گذاشته بود و ترک خورده بود نشست:

- شیخ فیصل باید بفهمه همیشه نمی‌تونه با زورگویی کاراش رو پیش ببره.

سمیه خنده‌ی عصبی زد و گفت:

- تو خودت رو بکشی فکر می‌کنی شیخ فیصل خیلی غصه می‌خوره. به هفته نمی‌کشه در یکی دیگه از خونه‌های این عشیره رو می‌زنه که برای عزیز دردونه‌ش زن بگیره.

عصبی دامن نفنوفش را چنگ زد. نگاه کهرباییش میخ موزاییک‌های کهنه‌ی کف حیاط مانده بود. سمیه که دخترش را از یک مرگ حتمی نجات داده بود هنوز عصبی بود اما با دیدن غصه‌ی قندی نزدیکش ل*ب حوض نشست و گفت:

- می‌خوای از زورگویی‌های فیصل انتقام بگیری، خب این راهش نیست دخترم.

نگاهش از موزاییک‌ها کنده شد و در نگاه پریشان و زیبای مادرش نشست. چشم‌هایش را از مادرش به ارث برده بود. این زیبایی منحصر به فرد فقط در چشمان این مادر و دختر بود.

- پس چطوری باید انتقام بگیرم؟

سمیه دستان کشیده‌ی دخترش را میان دستان خودش گرفت و گفت:

- پسرش رو جلد خودت کن. سلاح یه زن سلاح عشوه و نازه. فرهاد خاطرت رو می‌خواد. خاطرت رو می‌خواد که جلوی پدرش دراومده. وگرنه شیخ فیصل هزار بار به دوست و آشنا گفته. دختر هاشم مارگیر کجا لایق پسر من بود. فرهاد می‌خواست که این افتخار نصیب خونواده‌ی هاشم مارگیر شده.

با شنیدن این حرف‌ها عصبانی‌تر شد. چشمانش رنگ خشم گرفت و گفت:

- از همین حرف‌هاش متنفرم.

مادرش هم با کینه گفت:

- پس بهش ثابت کن دختر هاشم مارگیر کیه؟

سمیه سرش را نزدیک گوش دخترش برد. انگار که می‌ترسید حتی این حوض ترک خورده هم گوش داشته باشد و صدایش را بشنود. ل*ب‌های خشکیده‌اش کنار گوش قندی نجوا کرد:

- برای جنگیدن همیشه لازم نیست خودت بری به میدون، پسرش رو بفرست به جنگش.

این را گفت و دست دخترش را آرام فشرد. قندی‌گل با این‌که از شیخ فیصل متنفر بود اما فهمید متنفرتر از او مادرش است و چه کینه‌ای شتری داشت از شیخ‌فیصل.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فرهاد پسر شیخ‌فیصل بود، پسر مردی که بزرگ عشیره بود. عزیزدردانه‌ی فیصل پس می‌بایست عروسیش با هر کسی فرق داشته باشد همانطوری که برای بقیه‌ی پسرهایش سنگ تمام گذاشته بود. هدیه پشت هدیه بود که از طرف خانواده‌ی داماد برای خانواده‌ی عروس فرستاده می‌شد البته که در این امر فرهاد نقش پررنگی داشت و ولیمه‌ها بود که بویش همه‌ی روستا را برمی‌داشت و کسی نبود که در روستا مهمان سفره‌ی فیصل نباشد. خانه‌اش هم بزرگ‌ترین خانه‌ای روستا بود. برای مردها توی ایوان و حیاط سفره پهن می‌شد و برای زن‌ها داخل مهمانخانه‌ی بزرگ خانه، هر چقدر مادر فرهاد خوشحال بود و به جنب و جوش افتاده بود تا همه چیز بهترین باشد هووهایش اما گوشه‌ی نشسته بودند و فقط خود را با بادبزن‌های حصیری باد می‌زدند و زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کردند پچ‌پچ‌های که می‌دانستند اگر بلند شود فیصل دمار از روزگارشان درمی‌آورد. با همه‌ی ترسی که از فیصل داشتند اما باز هم بدجنسی‌های خود را گاهاً بروز می‌دادند هر چقدر لیلا مادر فرهاد زن فهمیده و مهربانی بود و هرگز نخواست جواب بدجنسی‌های هووهایش را با بدجنسی بدهد اما دخترهایش فائقه و فاضله این‌گونه نبودند. همان دخترهای که قندی‌گل از آن‌ها بیزار بود و می‌دانست با آن‌ها جنگ‌های مفصلی خواهد داشت.
روز آخر مهمانی‌ها بود، روز عروسی و به خانه‌ی بخت رفتن.
عروسی از خانه‌ی هاشم شروع می‌شد و بعد به خانه‌ی فیصل ختم می‌شد.
دلش می‌خواست برای روز عروسیش لباس سفید عروس بپوشد. صبح روزی که همه در خانه‌ی مادر قندی گل برای آراستن عروس جمع شده بودند، خواسته‌اش را مطرح کرد و لباس سفیدی که به کرایه گرفته بود نشان داد. لیلا برایش کل کشید و او را در آغـ.ـوش کشید. موافقت مادرشوهرش همه‌ی قوم و خویش قندی‌گل را خوشحال کرد. چون برای این چیزها خانم‌ها تصمیم می‌گرفتند اما فائقه اولین تیرش را زد و با مخالفتش قندی‌گل را زهری و خشمگین کرد. لباس محلی زیبایی که برای عروس گرفته بودند نشان داد و گفت:
- برادرم یه شهر رو زیر پا گذاشته تا این لباس برای عروسش بخره. حالا نمی‌شه که نپوشی.
قندی اما خشمگین و در حالی که سعی می‌کرد احترامشان را نگه دارد گفت:
- برادرت باید نظر منم می‌پرسید. من برده‌ش نیستم که هر انتخابی کرد تنم کنم.
اما گویی برای نگه داشتن احترام چندان هم موفق نبود.
قندی‌گل برایشان دلیل می‌آورد و از دیگر دختران عشیره که روز عروسیشان لباس سفید عروسی پوشیده بودند مثال می‌آورد. اما فائقه همه‌ی حرف‌هایش را شنید چشمان ریزش را که سعی کرده بود به کمک سیاهی سورمه درشت‌تر نشان دهد در نگاه قندی‌گل نشاند و گفت:
- عروس شیخ‌فیصل فرق داره با بقیه‌ی دخترهای عشیره. باید پایبند رسم و رسوم عشیره باشه. در ثانی نمی‌دونی هم بدون زنی که حرف رو حرف شوهرش بیاره زن نیست.
قندی‌گل که خون خونش را می‌خورد. چشمانش را از خشم دراند و گفت:
- فقط عروس شیخ فیصل باید پایبند رسم و رسوم باشه، چرا خودتون لباس سفید پوشیدید شب عروسیتون و مراسم عروسیتون توی تالار توی شهر گرفتید. در ثانی پس الان فهمیدم که دخترهای شیخ فیصل هم زن نیستن که حرف آوردن رو حرف شوهرشون و شدن حکایت روز و شب مردم عشیره.
حرف قندی‌گل درست بود به خاطر یک دعوای که فائقه با شوهرش داشت و سیلی به صورت شوهرش زده بود تا مدت‌ها حرف سر زبان مردم بود. فائقه خونش به جوشش افتاد و از روی زمین برخاست. لباس نفنوف آراسته و پر زرق برق قرمزی که گران‌تر از لباس عروس خریده بود تا برتری خودش را به رخ بکشد از روی غضب تکاند و رو در روی قندی گل که با لباس سفید ایستاده بود قرار گرفت. چنگی به لباس سفید زد و گفت:
- بمیرمم نمی‌ذارم این لباس رو تنت کنی.
قندی‌گل با حرص دستش را از لباس کند و خواست حرفی بزند که خاله‌اش میان کلامش پرید و گفت:
- قندی جان، خاله بیا بریم توی اتاق باهات حرف دارم.
زنان فامیل قندی‌گل از دست قندی حرص می‌خوردند و از سمیه که با لبخند نظاره‌گر این بگو مگو بود می‌خواستند حرفی بزند و جلوی یک دعوای حتمی را بگیرد. هر چقدر سمیه بی‌خیال بود لیلا حرص می‌خورد برای همین به دخترش توپید:
- تمومش کن فائقه. الان به فرهاد زنگ می‌زنم بیاد حسابت رو برسه.
اما فائقه توجهی به مادرش نکرد و مشغول جر و بحث با قندی‌گل بود.
لیلا موبایل ساده و دکمه‌ایش را از جیب لباسش بیرون کشید و شماره‌ی پسرش را گرفت. موضوع را به فرهاد گفت. فرهاد راضی بود به خواست قندی‌گل اما فائقه برای اینکه حرف حرف خودش شود به دور از چشم مادرش به پدرش زنگ زد و ماجرا را گفت. شیخ‌فیصل هم مثل فائقه به دنبال بهانه‌ی بود تا سرکشی این دختر را سرکوب کند. هنوز قندی‌گل که از موافقت فرهاد خوشحال بود و لباس سفیدش را نپوشیده بود که باز موبایل لیلا زنگ خورد. این بار همسرش شیخ‌فیصل بود. زنگ زده بود تا حکم دهد. عروسش باید همان لباسی را می‌پوشید که فرهاد خریده بود و لیلا چاره‌ای نداشت جز اطاعت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
لیلا موضوع را اول با خواهرش در میان گذاشت تا او عنوان کند. اما خودش را به فائقه رساند و همینطور که نیشگونی از دستش می‌گرفت زیر گوشش غرید:
- فرهاد به وقتش حسابت رو می‌رسه دختره‌ی چش سفید. از کی تا حالا خبرچین پدرت شدی؟
فائقه بازویش را از دست مادرش بیرون کشید و همینطور که بازویش را می‌مالید آرام گفت:
- این گربه رو باید همینجا دم حجله سر برید وگرنه فردا روزی برای پسرت بد می‌شه.
و صدایش را بالا برد و خطاب به قندی‌گل گفت:
- عروس خانوم، پدرشوهر گفتن باید لباسی که داماد خریده بپوشی.
این حرفش مثل پتکی به سر قندی‌گل نشست و نخواست پا پس بکشد برای همین در جوابش گفت:
- از کی تا حالا شیخ فیصل خودش را قاطی کارهای زنونه می‌کنه، اف نداره واسه‌ش؟
این حرف را گفت و بلا گفت. این جنگ زبانی فقط گیس و گیس‌کشی و کتک کاری کم داشت که با این حرف قندی تکمیل شد. فائقه و فاضله و البته دیگر دختران شیخ فیصل به قصد به دهان زدن قندی‌گل برای توهین به پدرشان به سمتش هجوم بردند و البته زنان فامیل قندی‌گل هم ساکت ننشستند. سمیه دخترش را داخل اتاقی انداخت و در را رویش بست. سینه سپر کرده مقابل در ایستاد و بر سر زنانی که خون عربیشان به جوش آمده بود فریاد زد:
- دستتون به دخترم بخوره، خون به پا می‌کنم.
لیلا چاره‌ی نداشت جز اینکه دست به دامن فرهاد شود. از میان آن ولوله و دعوا و جر و بحث‌ها بیرون زد و خود را به حیاط رساند. به محض این‌که فرهاد گوشیش را جواب داد با هول و ولا گفت:
- فرهاد پسرم خودت رو برسون. این خواهر خیر ندیده‌ات دعوا به پا کرده.
فرهاد تا خبر را از مادرش گرفت به بهانه‌ی خود را از میان جمع مردان مهمان که در خانه‌ی پدربزرگ قندی‌گل بودند بیرون زد و خود را به خانه‌ی هاشم رساند. فاصله خیلی دور نبود برای همین لیلا می‌ترسید سر و صدای این دعوا به آن خانه برسد. جلوی در به انتظار پسرش بود. فرهاد کت و شلوار شیک و گران قیمتی به تن داشت و کراوات نیز زده بود لباسی بر خلاف رسم و رسوم عشیره. تا به مادرش رسید گفت:
- چی شده مادر؟
- ریختن سر قندی می‌خوان کتکش بزنن.
فرهاد لحظه‌ای صبر نکرد و وارد خانه شد. سه پله‌ی حیاط را با یک قدم بلند طی کرد و در ورودی را که با شتاب کند و خود را داخل انداخت عده‌ای از زنان که شیله از سرشان افتاده بود جیغ کشیدند و دعوا را رها کرده و سعی در پوشیدن شیله و عبایه کردند و فرهاد را از این ورود ناگهانیش سرزنش می‌کردند.
فقط نگاه فرهاد برای خواهرهایش کافی بود تا عقب بروند. سمیه که صورتش از چنگ زدن یکی از زنان زخم بود و شیله‌ی روی سرش کشیده شده بود در حالی که آن را مرتب می‌کرد گفت:
- دخترم هنوز عروستون نشده و خواهراتون قصد خونش رو کردن. عروستون بشه حتمی سر می‌برن بچه‌م رو.

قندی‌گل که داخل اتاق بود مشتی به در کوبید و فریاد زد:

- مادر در رو باز کن. چی شده؟ چی می‌خواهید از جونمون از خدا بی‌خبرها.

فرهاد به سمت اتاق به راه افتاد. سمیه دستانش را دو سمت در چهارچوب گذاشته بود و به در چسبیده بود. همه‌ی زن‌ها عقب رفتند اما سمیه همچنان ایستاده بود و چشم به فرهاد دوخته بود. فرهاد جلو رفت و گفت:

- باید باهاش حرف بزنم.


دستان سمیه از چهارچوب در افتاد. گویی آن نگاه کار خودش را کرد و سمیه را هم ترساند. فرهاد کلید را چرخاند و در را باز کرد. تا در باز شد قندی‌گل که قصد بیرون آمدن داشت با دیدن هیکل مردانه‌ی فرهاد در چهارچوب پا عقب گذاشت. سعی کرد از ورای شانه‌اش بیرون را نگاه کند برای همین خودش را روی پنجه‌ی پا کشید. اما فرهاد پا درون اتاق گذاشت و در را پشت سرش بست. قندی‌گل وسط اتاقش رو در رویش با صورتی خیس از اشک ایستاده بود. وقتی به خودش آمد سریع به فرهاد پشت کرد و اشک‌هایش را گرفت و گفت:

- هان پسر فیصل، چی می‌خواهی؟ اومدی برای کمک به خواهرات. خب پس شروع کن، کمربند بکش.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فرهاد به پشت در تکیه زد و گفت:
- می‌شکنم دستی که بخواد روی تو بلند بشه.
قندی‌گل با توپی پر به سمتش برگشت و گفت:
- رسم و رسوم عشیره فقط برای عروس فیصل، پس چرا پسر فیصل کت و شلوار پوشیده، دشداشه و خاچیه و چفیه و عقالت کو؟
و نزدیکش شد و کراوات فرهاد را گرفت و نگاهی که آتش به جان فرهاد می‌زد در نگاه فرهاد نشاند و گفت:
- این کراوات کجای رسم و رسوم عشیره است که من تا به حال ندیدمش. عرب اروپایی ما رو باش.
لبخند به ل*ب فرهاد نشست و گفت:
- منم دوست دارم تو رو توی لباس سفید عروس ببینم. به مادرم گفتم حرفی ندارم. هر لباسی که خودش دوست داره بپوشه ولی فائقه فتنه به پا کرد.
نیش‌خندی به ل*ب قندی نشست و جوابش را داد:
- تموم خانواده‌ی شیخ فیصل فتنه هستن. هر کدومشون به یه رنگی.
فرهاد آرامشش را حفظ کرد و گفت:
- می‌دونم خاطری پیشت ندارم که عزیز باشه یا نه؟ اما با دلم راه بیا. بپوش اون لباسی که نمی‌خواهی، بذار این غائله ختم به خیر بشه.
قندی‌گل از او دور شد و گفت:
- ختم به خیر؟ خیر رو وقتی به حکم‌اجبار عروسی به پا کردید سر بریدید. می‌پوشم اون لباسی که نمی‌خوام چون این شوهر رو نمی‌خوام و اصلاً برام اهمیتی نداره شب عروسی با این نخواستن چی به تنم باشه که هر چی به تنم باشه برای من فرقی نداره با لباس عزا.
فرهاد سر به زیر انداخت و دستانش را از خشم مشت کرد. خشمی که نمی‌خواست بروزش بدهد. به سمت در چرخید اما قبل از بیرون رفتن گفت:
- قندی قسم می‌خورم عاشقم بشی.
قندی‌گل فقط تلخ‌خندی تحویلش داد و فرهاد از اتاق بیرون رفت. باز نگاهش روی زنان فامیلش چرخید و گفت:
- دیگه صدای بلند نشه و دعوای نباشه. شیر فهم شدید؟
خاله‌اش با مهربانی گفت:
- خیالت جمع فرهاد جان، برو پسرم.

فرهاد سری تکان داد و رفت. نزدیک در ورودی فائقه با موبایل توی دستش با لبخند پر نیشی منتظرش بود. مقابلش که رسید ایستاد و خشمش را به نگاه خواهرش دوخت و گفت:

- درستت می‌کنم.


وسری پر تهدید برایش تکان داد و از خانه بیرون زد. حالا باید جواب پدرش را می‌داد چون فائقه خبرها را به گوشش رسانده بود. اما او می‌دانست پدرش هر چقدر فائقه را دوست داشته باشد او را بیشتر دوست دارد.
***

وقتی خودش را درون لباس محلی زیبایی عروسی درون آینه دید لبخندی روی لبش جا خوش کرد. به قدری زیبا شده بود که خودش هم از خودش خوشش آمده بود. ابروان پر پشتش اصلاح شده بود و بالای چشمان کهرباییش خط شکسته‌ی زیبای را ترسیم کرده بود. با دیدن خودش به فرهاد حق می‌داد که عاشقش شده باشد. چشمانش در قاب سورمه‌ی سیاه خواستنی‌تر شده بود. به آینه‌ی قدی توی اتاقش نزدیک شد و آرام طوری که زن آرایشگر پیر که برای آراستن او آمده بود متوجه نشود با خود زمزمه کرد:

- با همین چشم‌هام می‌کشمت فرهاد‌.

خنده‌ی موذیانه روی لبش جا خوش کرد. با صدای ضرباتی که به در اتاقش نواخته می‌شد قلبش به تپش افتاد و به سمت در برگشت. حس اعدامی را داشت که آمده بودند تا او را برای اعدام ببرند.

فائقه وارد اتاق شد، عجیب این زن زبانش زهر داشت، زهری بدتر از زهر مارهای پدرش.

- عروس خانم آماده‌‌ان؟

یک جمله‌ی ساده بیشتر نبود اما قندی‌گل بعد از آن همه دعوا می‌دانست این زهر کلام برای چیست.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قندی‌گل فقط نگاهش کرد. فائقه هم رو در رویش ایستاد و نگاهش را به چشمان کهربایی او دوخت و گفت:

- با همین چشم‌ها دل و دین برادرم رو بردی؟

زن آرایشگر نزدیکشان شد و گفت:

- انگاری آسمون خداست تو چشماش، چشمی قشنگ‌تر از چشم‌های این دختر ندیدم.

فائقه اما گویی از تعریف زن آرایشگر خوشش نیامد که گفت:

- اما تا دلت بخواد من دیدم صبورا خانم.

دست قندی‌گل را گرفت و با کشیدن دستش گفت:
- بریم عروس خانوم.
قندی‌گل دستش را از دست فائقه بیرون کشید. لیلا که تازه وارد اتاق شده بود و شاهد این جدل بود جلو رفت و گفت:
- عروسم رو خودم می‌برم.
و مهربان دست قندی را گرفت و گفت:
- بریم عزیزم.
قندی‌گل با دست آزادش شال توری که نوارهای دست دوز زیبایی داشت روی سر کشید و تا مقابل چشمانش پایین آورد و بدون هیچ حرفی با فائقه همراه شد. با بیرون رفتنشان از اتاق صدای کِل کشیدن‌ها و کف و دَف همراه با هم به هوا برخواست. قندی‌گل با مشایعت زن‌ها به پای سفره عقد کوچک اما زیبایی که زن‌های فامیل درون اتاقی دیگر چیده بودند رفت. داماد را خواهر دیگرش فاضله به پای سفره‌ی عقد آورد و در کنار قندی‌گل نشاند. تا در کنار هم نشستند هر دو از گوشه‌ی چشم به دیگری نگاه کرد که نگاهشان در هم نشست. قندی‌گل با تلخی نگاهش را گرفت اما فرهاد مدت بیشتری نگاهش کرد. حالا نه تنها آن چشمان و ل*ب‌ها بلکه شیفته‌ی آن ابروان که چون خطی شکسته بالای چشمانش بود شد و تیزی آن چون خنجری به قلبش فرو رفت. قندی‌گل به این فکر می‌کرد چطور پسر مغرور فیصل را که با همه‌ی جواب‌های رد او پا پس نکشیده بود و حتی حاضر بود با زور و ارعاب او را به دست بیاورد توی مشت بگیرد و توسط همین پسر انتقام سختی از فیصل و قانون‌های ظالمانه‌ی عشیره بگیرد و فرهاد به این فکر می‌کرد چطور دل این دختر سرکش را به دست بیاورد. قندی‌گل درون فکر و خیالات خودش بود که دومین ضربه را از فائقه خورد با نیشگونی که از دستش گرفت و با خنده‌ی ساختگی زیر گوشش گفت:
- فکر نکن قراره برای تو چهار بار خطبه رو بخونن.
نگاهش به سمت او برگشت و با چشمان کهربایی‌اش خشم را به جان فائقه ریخت و آرام گفت:
- پنج بارش هم می‌بینی.
سکوت قندی‌گل باعث شد تا عاقد برای بار چهارم شروع کند به خواندن خطبه‌ی عقد، فرهاد زیر چشمی نگاهش می‌کرد و کمی نگران به نظر می‌رسید. قبل از این‌که قندی‌گل را در مغازه‌ی موبایل فروشی ببیند او را نمی‌شناخت اما وقتی او را شناخته بود در مورد او همه چیز را پرسیده بود. او را به اندازه‌ی همه‌ی آن سال‌های که نمی‌شناخت شناخته بود. می‌دانست قندی‌گل دختر بی‌پروا و جسور و غیرقابل پیش‌بینی است. دختری که سرسختانه مخالف این ازدواج بود و به یک‌باره موافقت خودش را اعلام کرد و مطمئن بود به حتم نقشه‌های در سر دارد و او از این می‌ترسید که موقع عقد بلوا به پا کند.
عاقد برای بار چهارم هم خواند، اما قندی‌گل همچنان ساکت بود. حالا فقط این فرهاد نبود که نگران به نظر می‌رسید، بلکه نگرانی به چهره‌ی همه افتاده بود و همه با هم آرام می‌گفتند قندی‌گل چرا بله را نمی‌گوید.
اخمی که به پیشانی فرهاد نشسته بود غلیظ‌تر شد کمی به سمت قندی‌گل خم شد و آرام بر سرش غرید:
- چرا ساکتی؟
نگاه تند قندی‌گل به جانبش برگشت و در نگاه پر خشم فرهاد نشست و با صدای آرام جوابش را داد:
- بگو یه‌بار دیگه بخونه.
فرهاد بدون اینکه نگاهش را از نگاه قندی که از پس آن تور آبی رنگ نگاهش می‌کرد برگیرد صدایش را بلند کرد و گفت:
- یه بار دیگه بخونید.
فائقه که پشت سرشان درست ما بین عروس و داماد ایستاده بود گفت:
- چهار بار خوندن... .
اما وقتی نگاه فرهاد و قندی همزمان به سمتش برگشت و زهر به جانش ریخت تا بقیه‌ی حرفش در دهانش بماسد و سکوت کند. فرهاد و قندی‌گل هر دو صاف نشستند و عاقد برای بار پنجم شروع به خواندن خطبه کرد. خطبه که تمام شد همه منتظر قندی‌گل بودند که قندی زبان گشود و گفت:
- به حکمِ اجبار عشیره، بله!
قندی‌گل با بله گفتنش به عشیره، شیخ فیصل و شوهرش فرهاد که متعجب و با خشم نگاهش می‌کرد اعلان جنگ داده بود.
قندی‌گل بله را گفت اما با بله گفتنش بلوایی بین جمعیت انداخت. هر کسی که صدای او را شنیده بود سر در گوش بــــغـ.ـــل دستی‌اش برده بود و با هم از این موضوع می‌گفتند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    راشای رمان اجتماعی رمان عاشقانه رمان قندی گل رمان معمایی سایت و انجمن راشای م.صالحی
  • عقب
    بالا