مراسم عقد که تمام شد، فرهاد آرام به مادرش گفت تا اتاق را خلوت کنند، لیلا با لبخند سری تکان داد و بعد از مدتی لیلا و دخترهایش اتاق را خلوت کردند، قندیگل نگاهش به روی سفرهی عقد قفل شده بود و حرفی نمیزد، وقتی در اتاق بسته شد و آنها تنها ماندند، فرهاد از جا برخاست و به سمت پنجرهی بزرگ اتاق رفت که پردههایش کنار رفته بود و آنسوی پنجره چشم تمام دختربچهها و پسر بچههای فامیل برای دیدن عروس و داماد به شیشه چسبیده بود و لبخند به ل*ب همهشان بود، فرهاد پرده را گرفت و با یک حرکت و چنان محکم پرده را کشید تا جلوی دید بچهها را بپوشاند اما شاید کمی بیش از حد برای این کار خشونت به خرج داد که پرده با میلهاش از سقف کنده شد و خندهی ناگهانی و بلند و بیپروای قندیگل به هوا برخاست، فرهاد که گوشهی پرده در دستش مانده بود نگاهی از سر خشم به قندیگل انداخت و بعد غضب درون نگاهش را به جان کودکانی که آن سوی پنجره در حال خندیدن بودند ریخت تا آنها را با نگاهش تار و مار کند که گویا موفق هم شد که بچهها با عجله و ترس برای فرار از نگاهش از هم سبقت میگرفتند، پشت به پنجره و رو به قندیگل که در راس سفره و درست رو به روی او نشسته بود ایستاد و دستانش را در پناه جیبهایش برد و گفت:
- تا قبل از اینکه تو رو ببینم به پدر و مادرم گفته بودم از طایفه و عشیره زن نمیگیرم، اما تقدیر این بود دلبستهی دختری بشم که همعشیرهام بود و من هرگز ندیده بودمش، حتی اسمش رو نشنیده بودم، حالا این دختر زنمه اما میدونم که دوستم نداره.
قندیگل زهرخندی به ل*ب نشاند و گفت:
- نه، این درست نیست.
فرهاد امیدوارنه گفت:
- یعنی دوستم داری؟
قندیگل باز به تلخی خندهی زد، از جا برخاست و گفت:
- درستش این بود که بگی که ازت متنفرم.
فرهاد واخورد از این حرف قندیگل، اما خودش را نباخت و با همان غروری که مخصوص خودش بود گفت:
- اهمیتی نداره، مهم این بود که من میخواستمت و به دستت آوردم.
و به سمت در اتاق به راه افتاد اما قبل از خروج از اتاق باز به سمت قندیگل برگشت و گفت:
- میدونم زندگی پرماجرایی رو با تو خواهم داشت پس باید این رو در مورد من بدونی که آدم ماجراجویی هستم و عاشق هیجان.
و خندهی کوتاهی به ل*ب نشاند و از اتاق بیرون رفت، بعد از رفتنش قندیگل عصبی روی صندلی نشست و در حالی که دامن بلندش را چنگ انداخته بود با خود غرید:
- زندگیت رو با هیجان سیاه میکنم.
- تا قبل از اینکه تو رو ببینم به پدر و مادرم گفته بودم از طایفه و عشیره زن نمیگیرم، اما تقدیر این بود دلبستهی دختری بشم که همعشیرهام بود و من هرگز ندیده بودمش، حتی اسمش رو نشنیده بودم، حالا این دختر زنمه اما میدونم که دوستم نداره.
قندیگل زهرخندی به ل*ب نشاند و گفت:
- نه، این درست نیست.
فرهاد امیدوارنه گفت:
- یعنی دوستم داری؟
قندیگل باز به تلخی خندهی زد، از جا برخاست و گفت:
- درستش این بود که بگی که ازت متنفرم.
فرهاد واخورد از این حرف قندیگل، اما خودش را نباخت و با همان غروری که مخصوص خودش بود گفت:
- اهمیتی نداره، مهم این بود که من میخواستمت و به دستت آوردم.
و به سمت در اتاق به راه افتاد اما قبل از خروج از اتاق باز به سمت قندیگل برگشت و گفت:
- میدونم زندگی پرماجرایی رو با تو خواهم داشت پس باید این رو در مورد من بدونی که آدم ماجراجویی هستم و عاشق هیجان.
و خندهی کوتاهی به ل*ب نشاند و از اتاق بیرون رفت، بعد از رفتنش قندیگل عصبی روی صندلی نشست و در حالی که دامن بلندش را چنگ انداخته بود با خود غرید:
- زندگیت رو با هیجان سیاه میکنم.