×متوقف شده× قندی‌گل | م.صالحی | نویسنده راشای

قندی‌گل | م.صالحی | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مراسم عقد که تمام شد، فرهاد آرام به مادرش گفت تا اتاق را خلوت کنند، لیلا با لبخند سری تکان داد و بعد از مدتی لیلا و دخترهایش اتاق را خلوت کردند، قندی‌گل نگاهش به روی سفره‌ی عقد قفل شده بود و حرفی نمی‌زد، وقتی در اتاق بسته شد و آن‌ها تنها ماندند، فرهاد از جا برخاست و به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاق رفت که پرده‌هایش کنار رفته بود و آن‌سوی پنجره چشم‌ تمام دختربچه‌ها و پسر بچه‌های فامیل برای دیدن عروس و داماد به شیشه چسبیده بود و لبخند به ل*ب همه‌شان بود، فرهاد پرده را گرفت و با یک حرکت و چنان محکم پرده را کشید تا جلوی دید بچه‌ها را بپوشاند اما شاید کمی بیش از حد برای این کار خشونت به خرج داد که پرده با میله‌اش از سقف کنده شد و خنده‌ی ناگهانی و بلند و بی‌پروای قندی‌گل به هوا برخاست، فرهاد که گوشه‌ی پرده در دستش مانده بود نگاهی از سر خشم به قندی‌گل انداخت و بعد غضب درون نگاهش را به جان کودکانی که آن سوی پنجره در حال خندیدن بودند ریخت تا آن‌ها را با نگاهش تار و مار کند که گویا موفق هم شد که بچه‌ها با عجله و ترس برای فرار از نگاهش از هم سبقت می‌گرفتند، پشت به پنجره و رو به قندی‌گل که در راس سفره و درست رو به روی او نشسته بود ایستاد و دستانش را در پناه جیب‌هایش برد و گفت:
- تا قبل از این‌که تو رو ببینم به پدر و مادرم گفته بودم از طایفه و عشیره زن نمی‌گیرم، اما تقدیر این بود دلبسته‌ی دختری بشم که هم‌عشیره‌ام بود و من هرگز ندیده بودمش، حتی اسمش رو نشنیده بودم، حالا این دختر زنمه اما می‌دونم که دوستم نداره.
قندی‌گل زهرخندی به ل*ب نشاند و گفت:
- نه، این درست نیست.
فرهاد امیدوارنه گفت:
- یعنی دوستم داری؟
قندی‌گل باز به تلخی خنده‌ی زد، از جا برخاست و گفت:
- درستش این بود که بگی که ازت متنفرم.
فرهاد واخورد از این حرف قندی‌گل، اما خودش را نباخت و با همان غروری که مخصوص خودش بود گفت:
- اهمیتی نداره، مهم این بود که من می‌خواستمت و به دستت آوردم.
و به سمت در اتاق به راه افتاد اما قبل از خروج از اتاق باز به سمت قندی‌گل برگشت و گفت:
- می‌دونم زندگی پرماجرایی رو با تو خواهم داشت پس باید این رو در مورد من بدونی که آدم ماجراجویی هستم و عاشق هیجان.
و خنده‌ی کوتاهی به ل*ب نشاند و از اتاق بیرون رفت، بعد از رفتنش قندی‌گل عصبی روی صندلی نشست و در حالی که دامن بلندش را چنگ انداخته بود با خود غرید:
- زندگیت رو با هیجان سیاه می‌کنم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عروس را با همان رسم و رسوم کهن و قدیمی که هنوز هم پابرجا بود به خانه‌ی داماد آوردند. خانه‌ی داماد همان خانه‌ی بزرگ فیصل بود که قندی‌گل بالاجبار می‌بایست آنجا زندگی‌ می‌کرد و حق هیچ‌گونه اعتراضی نداشت و اگر سعی می‌کرد بر خلاف حرف فیصل حرفی بزند عواقب بدی در انتظارش بود ولی قندی دختری نبود که از خشم فیصل بترسد. او این ازدواج را پذیرفته بود تا برای مبارزه و ایستادن مقابل همچین قوانینی پا به خانه‌ی فیصل بگذارد.
دیر وقت بود که مراسم عروسی به اتمام رسید. قندی‌گل درون اتاقی که برای زندگیشان حاضر کرده بودند، روی تشک سفید دو نفره‌ی که برای عروس و داماد آراسته بودند نشسته بود و برخلاف هر عروس دیگری که در این شب با شوق و استرس انتظار شوهرش را می‌کشید، او نگاهش روی نقش و نگار قالی کف اتاق قفل شده بود و در دالان‌های ذهنش قدم می‌زد و برای آینده‌اش طرح و نقشه می‌کشید. با صدای بسته شدن در اتاق از درون ذهنش به داخل اتاق پرت شد ولی نگاهش به جانب فرهاد برنگشت. هر چند بوی عطر گران قیمت فرهاد شامه‌اش را نوازش داد و او را سر کیف آورد اما از وجود خودش درون اتاق چندان راضی نبود. فرهاد کتش را از تن به در آورد و هینطور که به سمت چوب لباسی چوبی گوشه‌ی اتاق می‌رفت گفت:
- به عمرم این‌قدر نرقصیده بودم.
این حرف را زد صرفاً برای این‌که سر صحبت را باز کند ولی قندی‌گل با زهرخندی که فرهاد متوجه آن شد جوابش را داد. فرهاد یک دستش را به چوب لباسی گرفت و با دست دیگرش جوراب‌هایش را از پا کند و همان‌جا انداخت و بعد به سمت قندی‌گل آمد. نزدیکش روی تشک نشست و با یک دست تور روی صورتش را پس زد و بعد از لحظاتی که چهره‌ی زیبایی قندی‌گل را که نگاهش را به زیر انداخته بود نظاره کرد گفت:
- خیلی دوست داشتم با کسی که می‌خوام ازدواج کنم مدتی در رابطه باشم و خوب بشناسمش. اما تو این‌جور دختری نبودی، همه‌ی شناخت من از تو مربوط به حرف دیگران، همه‌ی شناخت تو هم از من مربوط به حرف دیگران، شاید به اون بدی که دیگران از من برای تو ساختن نباشم.
قندی‌گل سر بلند کرد و نیش زهرگین نگاهش را به نگاه مهربان و مشتاق فرهاد فرو برد و با تلخی گفت:
- خیالت راحت به لطف ترسی که بزرگ عشیره به جون مردم ریخته کسی جرأت نداره از عزیزدردونه‌ی شیخ فیصل بد بگه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فرهاد با شنیدن حرفش خنده‌ای زد و دستش را جلو برد و با انگشت به آرامی گونه‌ی قندی‌گل را نوازش کرد و با لبخند مشتاقی که به ل*ب داشت گفت:
- خب چرا خودت سعی نمی‌کنی من رو بشناسی، قول می‌دم اگر من رو بشناسی عاشقم بشی.

قندی‌گل با زهرخندی دستش را پس زد و گفت:
- زهی خیال باطل.
این حرکت و حرف قندی‌گل اخم را به جای لبخند به صورت فرهاد نشاند و با غرور گفت:
- اصلاً چه اهمیتی داره، مهم این بود که من می‌خواستمت و به دستت آوردم.
و همین‌طور که به سمت قندی‌گل خیز برمی‌داشت تا او را به عقب بخواباند گفت:
- و امشب شب منه.
قندی‌گل که به عقب پرت شده بود به چشمان فرهاد که رویش خیمه زده بود خیره شد و گفت:
- شنیدم توی بازی حکم کسی رو دستت نیومده.
فرهاد نگاهش رنگ پرسش گرفت و با شیطنت گفت:
- نه تنها توی بازی حکم بلکه توی بازی عشق هم کسی رو دستم نیومده.
قندی‌گل با پوزخندی گفت:
- با من بازی‌ می‌کنی؟
فرهاد اما با شیطنت و منظور دیگری گفت:
- چرا که نه؟ امشب شب بازی عشق ماست.
قندی‌گل اخم به پیشانی نشاند و کف دو دستش را به سینه‌اش گذاشت و او را از خودش دور کرد و گفت:
- حکم، بازی کنیم؟
هر دو باز نشستند. فرهاد با شیطنت گفت:
- امشب دختر خوبی باشی، فردا با هم حکم بازی می‌کنیم.
قندی‌گل باز مُسرانه گفت:
- همین امشب بازی کنیم.
فرهاد لحظاتی فقط نگاهش کرد و بعد از جا برخاست و همین‌طور که به سمت درآور چوبی می‌رفت گفت:
- حالا که تو این‌طور می‌خوای من حرفی ندارم.
در کنار درآور به سمت قندی برگشت و گفت:
- اما بگو ببینم به برنده‌ی بازی چی ‌می‌رسه؟
قندی‌گل با لبخند زیبا و ابروی که با شیطنت بالا برد گفت:
- یک شب رویایی و عاشقانه البته اگر تو بردی و اگر من بردم خواسته‌ی من برآورده می‌شه.
فرهاد که بسته‌ی ورق را از کشوی دراور برداشته بود به سمتش برگشت و گفت:
- خواسته‌ت چیه؟
- وقتی بردم می‌گم.
فرهاد باز مقابلش نشست و با خنده‌ی پر تمسخری که در آن اطمینان هم موج می‌زد گفت:
- به این قسمت هیچ‌وقت نمی‌رسی عزیزم.
- شروع کن پسر شیخ فیصل
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فرهاد با اطمینان ورق‌هایش را بُر زد و بازی را شروع کردند. از همان ابتدا روی بالشتی لمیده بود و پیروزمندانه بازی می‌کرد؛ اما وقتی دو دست اول بازی را قندی‌گل برد با دقت و تمرکز بیشتری ادامه داد تا مقابل تازه عروسش مغلوب نشود.
ولی گویی بخت با او یار نبود دست سوم را هم که واگذار کرد صاف نشست و گفت:
- دختر، اهل بودی و نمی‌دونستم.
قندی‌گل تمام توجه‌اش را به بازی داده بود و بازی ادامه پیدا کرد تا بالاخره فرهاد مغلوب قندی‌گل شد و عصبی غرید:
- لعنت!
قندی‌گل لبخند پرمعنای را به فرهاد تحویل داد و گفت:
- حداقل یه دست می‌بردی پسر فیصل، زشت بود برای کسی که کسی رو دستش نیومده بود.
فرهاد که از این وضعیت هیچ رضایتی نداشت با ابروان گره کرده به سمتش هجوم برد. باز او را به عقب خواباند و رویش خیمه زد و گفت:
- این‌که خودم خواستم بهت ببازم دلیل نمی‌شه تو بازیکن قهاری باشی عروس‌ خانم.

اما قندی‌گل در جوابش گفت:

- بعد از باخت این رو نگی چی بگی پسر فیصل.
فرهاد عصبی اخمش را به جان قندی‌گل ریخت:
- زورت میاد بگی فرهاد، جانش رو واسه‌ت فاکتور می‌گیرم اما اسمم رو صدا کن دختر.
- یه چیز دیگه‌ی در موردت شنیدم، می‌گن حرفت حرفه؟

فرهاد که بی‌نهایت از دست تازه عروسش کلافه شده بود اما کنجکاوانه گفت:
- درست شنیدی، منظورت چیه؟
قندی‌گل با لبخند پر شیطنتی گفت:
- قرار شد اگر من بردم بعد از بازی بگم چی می‌خوام و تو برآورده‌ش کنی.
- خب زودتری بگو عروسکم که دیگه طاقت ندارم.
این را گفت و به سمتش خیز برداشت. قندی‌گل در حالی که سعی می‌کرد فرهاد را از خودش دور کند و زورش به او نمی‌رسید گفت:
- من می‌خوام امشب هیچ اتفاقی بین ما نیفته و تو از این اتاق بری بیرون.
فرهاد سر بلند کرد. ابروانش با خشم در هم شده بود و عصبانیتش را با تیر نگاهش به جان چشمان کهربایی قندی‌گل ریخت و گفت:
- می‌دونی که این‌کار رو نمی‌کنم.
لبخند پر تمسخری به ل*ب‌های جلا خورده‌ی قندی‌گل نشست و گفت:
- می‌دونستم این حرف هم درست مثل بقیه‌ی حرف‌های خوبی که در مورد پسر فیصل گفتن دروغه، پسر فیصل ته تهش یه زورگوِ مثل پدرش.
قندی این را گفت و صورتش را برگرداند تا نگاهش را از فرهاد گرفته باشد.
فرهاد که از عصبانیت به نقطه‌ی انفجار رسیده بود با خشم فک قندی‌گل را گرفت و صورتش را به جانب خودش برگرداند و گفت:
- امشب تو بردی قندی و من اون کاری رو می‌کنم که تو می‌خوای اما اگر با دلم راه اومده بودی همه‌ی عمرم با دلت راه می‌اومدم ولی حالا که می‌خوای بجنگی پس بچرخ تا بچرخیم.
این را گفت و از جا برخاست و از اتاق بیرون زد. قندی‌گل ماند و با لبخندی که از رضایت بر لبش بود
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فرهاد که از اتاق بیرون آمد به سمت پله‌های که به طبقه‌ی پایین می‌رفت به راه افتاد. خانه‌ی فیصل یک خانه‌ی بزرگ ال مانند دو طبقه بود که طبقه‌ی دوم کوچک‌تر از پایین بود چون برای آن تراسی در نظر گرفته بودند، در زاویه‌ی اِل پله‌های آجری بود که به حیاط وارد می‌شد. در زاویه‌ی دیگر خانه یک باغچه‌ به شکل اِل قرار داشت که به فاصله‌ی یکسانی درخت نخل کاشته شده بود و گویا همگی آن‌ها با هم قرار گذاشته بودند یک اندازه رشد کنند. همگی راست قامت و یکسان در خطی که زاویه‌اش می‌شکست در کنار هم بودند و در وسط این دو اِل یک حیاط بزرگ سنگ فرش شده‌ی بود که چهار تویوتا هایلوکس شاسی بلند دو به دو در کنار هم‌ و پشت یکدیگر پارک بود. این مدل ماشین در بین مردان عشیره خیلی طرفدار داشت برای همین اکثراً از این نوع ماشین داشتند. هرچند طبقه‌ی دوم خانه که اتاق پسرهای ازدواج کرده‌ی خانواده و همسرهایشان بود خلوت بود و کسی فرهاد را ندید که با اوقات تلخ پا از اتاق بیرون گذاشته بود اما داخل حیاط اعضای خانواده حضور داشتند و مشغول بگو بخند بودند. فرهاد میانه‌ی پله‌ها که رسید چشم چرخاند و وقتی پدرش را ندید نفس راحتی کشید و بقیه‌ی پله‌ها را پیمود و وارد حیاط شد. اولین نفری که او را دید برادرش فواد بود که با دیدن فرهاد از لبه‌ی تخت چوبی که توی ایوان خانه بود برخاست و چند قدمی پیش آمد و فرهاد را که داشت به سمت در حیاط می‌رفت صدا زد.
- آهای فرهاد.
فرهاد با صدای برادرش متوقف شد و به سمتش برگشت. حالا نگاه دو برادر دیگر و دامادها و خواهرهایش جلب او شده بود. فواد چند پله‌ی را که از کف حیاط به ایوان می‌رسید را پایین آمد و به فرهاد نزدیک‌تر شد و گفت:
- کجا می‌ری؟ امشب شبی نیست که بری قدم‌زنی کنار شَط.
فرهاد با اخم به چشمانش نگاه کرد و گفت:
- این موضوع رو خودم بهتر می‌دونم.
فائقه که به آن‌ها نزدیک شده بود و حرف‌هایشان را شنیده بود گفت:
- پس چرا الان پیش عروست نیستی؟
فرهاد اخمش را به فائقه سپرد و با تلخ‌زبانی گفت:
- این موضوع به خودم و عروسم مربوطه.
فائقه با تندی گفت:
- بی‌خود، این دختر باید بفهمه به خونه‌ی کی پا گذاشته هنوز نیومده تو روی شوهرش دراومده،‌ خودم باید شیرفهمش کنم.
این حرف را زد و خواست برود که فرهاد با شتاب بازویش را چنگ زد. فائقه به عقب برگشت و قبل از این‌که حرفی بزند، فرهاد با عصبانیت انگشت اشاره‌اش را به علامت تهدید به سمتش گرفت و غرید:
- بفهمم پا گذاشتی تو اتاقم و به قندی‌گل حرفی زدی، من می‌دونم و تو، شیر فهم شدی؟ حالا هم گورت رو گم کن و برو خونه‌ت. وگرنه کاری می‌کنم شوهرت بشه عزیز بابا و تو خار چشمش و اون موقعست که این حکومت تو به پایان می‌رسه. می‌دونی که می‌تونم.
برادر دیگرشان و پسر ارشد فیصل، فرحان به جمع چندنفره‌ی آن‌ها پیوست و گفت:
- توی این خونه هر زن و شوهری دعوا کنه، اختلاف و دعواشون به خودشون مربوط.
فائقه شاکیانه گفت:
- این دوتا چند ساعت نیست که زن و شوهر شدن، این اختلاف چه معنی می‌ده توی شب اول ازدواجشون؟
فرحان چنان با خشم فائقه را نگریست که فائقه پا عقب گذاشت و سر به زیر انداخت.
فرحان حرف می‌زد و حکم می‌کرد انگار که خود فیصل حرف زده بود و حکم داده بود. با همه‌ی این شباهت‌ها و تلخی چهره و خشونت در کلام اما گاهی نرم‌تر و منطقی‌تر از پدرش بود اما خب تلخی و بدخلقیش بر جنبه‌های خوب شخصیتش می‌چربید.
فائقه که پس رفت، فرحان جلو آمد و دست راستش را به شانه‌ی فرهاد نشاند و گفت:
- از این جمع هیچکی به پدر حرفی نمی‌زنه، اما هر کجا رفتی قبل از طلوع آفتاب خونه باش.
فرهاد سری تکان داد و به سمت تویوتای مشکی رنگ رفت و پشت رل نشست و دنده عقب از در بزرگ خانه که خالد پیرمرد پادویی خانه باز کرده بود بیرون رفت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در تمام این مدت که این بگو مگو در حیاط در جریان بود همسر دوم فرحان، بدرقه که زن جوان و زیبای بود از طبقه دوم آن‌ها را نگاه می‌کرد. در گوشه‌ای تاریک ایستاده بود و دختر جوانش مروه هم پشت سرش ایستاده بود و از ورای شانه مادرش پایین را می‌پاید. وقتی فرهاد از خانه بیرون زد، مروه زیر گوش مادر نجوا کرد:
- زن‌عمو آشوب به پا می‌کنه!
بدریه نیشخندی زد و گفت: اونم چه آشوبی، برو توی اتاقت دخترکم.
- چشم مامان.
مروه این را گفت و رفت. بدریه به سوی اتاق فرهاد رفت. ضرباتی به در زد. خیلی طول نکشید که در با شتاب باز شد و قندی‌گل غرید: چی شد برگشتی پسر فیصل؟
بدریه با لبخند مهربانی گفت: فکر می‌کنی پسرای فیصل آدمای هستن که در بزنن؟
قندی‌گل او را در مراسم عروسی دیده بود اما نمی‌شناختش. فقط داشت نگاهش می‌کرد که بدریه با لبخند مهربانی گفت: بدریه هستم. زن فرحان. البته زن دومش. اون‌قدری که دخترای فیصل میونه‌دار بودن توی عروسی نوبت به ما عروسا نرسید که حتی با هم آشنا بشیم.
قندی‌گل گفت:
- صفیه زن اولش و جلوه زن فواد می‌شناختم. اما شما رو هیچ‌وقت ندیدم. شما همون عروسش هستید که به جای خون‌بها گرفتنش.
بدریه سری تکان داد و گفت:
- خودمم، حکایت من و تو شبیه به هم با کمی تفاوت. خواستم بهت بگم اینجا احساس تنهایی نکنی. کاری داشتی به من بگو. هر چی باشه هیجده ساله دارم توی این خونه زندگی‌ می‌کنم بیشتر از تو می‌شناسمشون.
قندی‌گل محبتش را پذیرفت شاید هم به این خاطر که هردو به اجبار به آن خانه آمده بودند با او احساس همدردی می‌کرد. بدریه با شنیدن صدای پاهای که از پله‌ها بالا می‌آمد گفت: بهتره برم. فعلاً.
قندی‌گل به داخل اتاق برگشت و در را بست و بدریه به سوی اتاقش می‌رفت که صدای فرحان را شنید: بدریه!
بدریه ایستاد و با کمی استرس به سویش برگشت. صفیه همسر اولش هم با او بود با یک قدم عقب‌تر از شوهرش پیش می‌آمد‌. فرحان که نزدیک بدریه شد ایستاد. بدون اینکه به سمت صفیه بازگردد خطاب به او گفت:
- امشب میرم پیش بدریه، برو به اتاقت صفیه!
صفیه بدون هیچ اعتراضی چشمی گفت و همان مسیر را برگشت و در انتهای دیگر طبقه وارد اتاقی شد. فرحان به راه افتاد و بدریه به دنبالش روان شد. وارد اتاقی بزرگی شدند که حسابی شیک و به روز چیده شده بود و یک تخت زیبای دو نفره و کمد و میزتوالتی که داخل اتاق بود از گران قیمت‌ترین‌ها بود. قالی کف اتاق هم یک قالی دستبافت زیبا از کاشان بود. بدریه در را پشت سر بست و گفت:
- فرهاد نباید اجازه بده صدای دعواهاشون بلند بشه.
فرحان لبه تخت نشست و روی بالش که کنار دستش بود لم افتاد و در جواب همسرش گفت:
- فرهاد جنم جمع کردن این زن نداره.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    راشای رمان اجتماعی رمان عاشقانه رمان قندی گل رمان معمایی سایت و انجمن راشای م.صالحی
  • عقب
    بالا