نتایح جستجو

  1. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    مهنا با شوک و همان چشم‌های گشادشده‌اش، به سانیا خیره شد. آهسته‌آهسته با درک اوضاع حال، خشمگین شد و به سمت سانیا هجوم برد. یقه‌ی مانتوی کرمی‌رنگِ سانیا را گرفت و خروشید: - برای همین اومده بودی از من معذرت بخوای؟ با دست‌های صاف و کشیده‌اش، مُشتی حواله‌ی صورت سپیدمانندِ سانیا کرد و گفت: - حرف بزن...
  2. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    سانیا برای نخستین‌بار در آغـ.ـوش خواهر بزرگ‌اش پناه برد و درحالی‌که اشک می‌ریخت گفت: - مهنا من رو ببخش؛ ولی از من نخواه که فراموشش کنم. مهنا اخمی کرد. - یعنی نمی‌خوای مورد بخشش خواهرت قرار بگیری؟ سانیا چشم‌هایش را محکم بست. دلش می‌خواست مهنا او را ببخشد؛ اما می‌خواست این حرف را از او نشنود. - چرا؛...
  3. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    مهنا دست به سینه جدی گفت: - شیما بسه، ولم کن! شیما با اخم و عصبانیت گفت: - غلط می‌کنی نری! در اتاق با شتاب باز می‌شود. سانیا با اخم‌های تنیده‌اش به مهنا خیره می‌شود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره می‌شود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه می‌کند. - چیه؟ تعجب کردی؟ سانیا این حرف را با کنایه زده بود...
  4. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    مهنا از حرف‌های خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت می‌کرد، بی‌خیال به صورت مهنا نگاه می‌کرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینی‌اش از...
  5. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    مهنا پلکی زد و گفت: - خلاصه، کم‌کم عاشقش شدم و به خاطر اون رفتم کنکور پزشکی دادم؛ اما کسی خبر نداشت که من فقط به خاطر شهاب کنکور پزشکی دادم. سرش را پایین انداخت. - شیما رفیقم که از همون کلاس دهم تا الآن باهام بوده و شاهد تمام تنهایی‌هام هست، سعی کرده من رو از شهاب دور کنه تا بلکه من به خاطر عشق...
  6. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    (فصل چهارم) مهنا دست‌هایش را به یک‌دیگر قفل کرد و نیز گفت: - خب خانم مرادی من وقتی که بیست‌ساله بودم و می‌خواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولین‌بار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم. خانم مرادی...
  7. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقاب‌ها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد: - دخترها بیاین کمک! مهسا، دختر عمه‌هایش و همین‌طور دخترعمویش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه حرکت...
  8. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگ‌اش ایستاد. - صبرکن! بغض روانه‌ی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معده‌اش هم برسد و دردی در ناحیه‌ی معده‌اش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بیخیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت: - من...
  9. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    نگاهش به عکس بالای آینه افتاد. تابلوی مادربزرگش بود. با بغض گفت: - قصدت از حرفی که شش سال پیش زد چی بود مادربزرگ؟ این‌که من... همسر شهاب میشم؟ پوزخندی زد. - حرفت اشتباه از آب در اومد مادربزرگ. من لایق کسایی که دوست‌شون دارم نیستم! لایق من همون مرگ و مسخره کردن هست مادربزرگ. بین گریه خندید. -...
  10. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    چشم‌های خمارش را به چشم‌های سانیا معطوف کرد و آن‌گاه گفت: - نظر خودت چیه؟ تو می‌تونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟ خدا می‌داند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور می‌کرد؛ اینکه او یک چیزی از خواهر بزرگش کم دارد، حسادت و کینه بود... . مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت: - گاهی اوقات فکر...
  11. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    مهنا بین حرف‌هایش پرید: - عشق، شاید مسخره به‌نظر بیاد، شاید به‌جای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهان‌مون رو تغییر بدیم؛ اما عشق می‌تونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه. سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همان‌طور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت...
  12. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. جلو آمد و سپس دست‌هایش را روی شانه‌ی چپ مهنا گذاشت. - می‌تونی شهاب رو فراموش کنی؟ سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد. - اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم؛ اما دلم باز هم به سمتش میره...
  13. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    (فصل سوم) فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابه‌لای برگ‌هایی به رنگ زرد و کمی سرخ‌آتشین، از آن سو به سوی دیگری به ر*قص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوصاً این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل‌ خود می‌نوشت. برای عشقی که در تب‌اش...
  14. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج می‌زد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهره‌اش مشهود بود، گفت: - خانم دکتر منو ببخشید. من نمی‌دونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من...
  15. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    مهنا یادش نمی‌آمد که این فرد را عمل کرده باشد. اکبر فروغی را در ذهن‌اش تجسم کرد. اما کسی به این اسم را عمل جراحی نکرده بود. یک‌ آن از شدت دردِ کمرش آخی گفت. شیما با چشمانی گرد شده به مهنا خیره شد و دست زن پرخاشگر را از دستش رها کرد و به طرف دوستش دوید. چشم‌های مهنا بر روی هم افتاده بود و شیما او...
  16. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    مینا دست‌هایش را زیر چانه‌اش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت: - باشه. کلمه‌ای که گفتید رو من قبول دارم. با انگشتش خودش را نشانه گرفت. - اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمی‌فهمم. مهنا نگاهی پر از حرف‌هایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و...
  17. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    درحالی که قاشقش را پر از برنج می‌کرد، به مادرش گفت: - مامان، مهسا گفت که قراره فردا بیاد خونه‌مون تا درباره این دختره سانیا صحبت کنه. با گفتن اسم سانیا اخمی در پیشانی مادرش جا خوش می‌کند. - مهنا... ازت خواهش می‌کنم دیگه این اسم رو به زبونت نیار، باشه؟ تعجب را می‌شد از چشمان مهنا خواند. - برای چی...
  18. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    مهنا بیشتر تعجب کرد. - منظورتون چیه؟ خطی در کنج ل*ب شهاب شکل گرفت. - میشه بعداً این سوال رو بپرسی؟ مهنا پلکی زد و نگاهش را از او دَرید. - باشه. و اما شهابی ماند که چگونه سه ماه را تحمل نماید درحالی که گذشته مهنا را به خوبی می‌دانست. سانیا خیلی در حق مهنا بدی کرده بود. به خوبی به یاد داشت که مهنا...
  19. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    سانیا با عصبانیت درونی، وارد خانه عمارت شد و درش را محکم بست. مهنا دستانش را محکم روی میله‌ی کفگیر گذاشت و شروع به هم‌زدن دیگِ حلیم شد. در دلش دعا کرد. برای همه؛ حتی برای خودش که داشت در عشقش می‌سوخت. برای شیما و مهسا هم دعا کرد و کفگیر را به شیما داد. شیما لبخند معناداری برایش زد و با سَر به...
  20. Nargess86

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

    به تندی اشک‌هایش را پاک کرد. به کسی که در را باز کرده بود خیره شد. باز هم دو یاورش آمده بودند؛ شیما و مهسا. شیما نگاهش را به چشمان قرمز رنگ رفیقش انداخت. با دلخوری نگاهش کرد و جلو آمد. موهایش را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد: - بیشعور! نفهم! گاو... چقدر بگم این‌قدر خر بازی در نیار؟ هان؟ مهنا جیغ...
عقب
بالا