سانیا برای نخستینبار در آغـ.ـوش خواهر بزرگاش پناه برد و درحالیکه اشک میریخت گفت:
- مهنا من رو ببخش؛ ولی از من نخواه که فراموشش کنم. مهنا اخمی کرد.
- یعنی نمیخوای مورد بخشش خواهرت قرار بگیری؟ سانیا چشمهایش را محکم بست. دلش میخواست مهنا او را ببخشد؛ اما میخواست این حرف را از او نشنود.
- چرا؛...