♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
تلازم
◀ نام نویسنده
سیده نرگس مرادی خانقاه
◀نام ناظر
Zara
◀ ژانر / سبک
عاشقانه.
مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد.
- سانیا کیه؟
مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندی کشید و با اخم گفت:
- بعداً خودت متوجه میشی.
مهسا شانه‌اش را بالا داد و با گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید می‌فهمید که نقشه‌ی سانیا برایش چه چیزی است؟ می‌گویند صبر قدرت است و به این حرف ایمان داشت.
لبخندی زد؛ اما باز غم و اندوه به سراغش آمد و لبخندش محو شد. خوشی‌هایش چه زود تمام می‌شد و این برایش خاطره‌ای بد به حساب می‌آمد. نگاهش به آینه روبه‌رویش افتاد. می‌خواست چه‌کار کند؟ موهایش را قیچی کند؟ چشمانش را بست و بلند فکرش را گفت:
- خدایا منو ببخش.
بعد به طرف تختش حرکت کرد و روی آن دراز کشید و به سقف خیره ماند. کم‌کم خودش را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک قطره اشک از چشمانش سُر خورد و افتاد روی فرمان ماشین:
- منم شوکه شدم؛ ولی رفتم خونه. مهسا اومد و گفت که اون نامزدش کسی نیست جز... .
حرفش را ادامه نداد و به شیمایی خیره شد که با دهان باز و کنجکاو به او نگاه می‌کرد.
شیما چشمانش را ریز و بعد سرش را کج کرد:
- جز... .
چشمانش را بست. حالش بد میشد اگر بخواهد این کلمه را بگوید. آرام و غم‌آلود گفت:
- سانیا!
شیما یک لحظه گوشش نشنید؛ اما بعد به طور تقریبی فریاد زد:
- چی؟
نفس عصبی‌اش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت.
ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
ماشین ایستاد که شیما با نگرانی ظاهری و درونی گفت:
- مطمئنی می‌خوای بیای بیمارستان؟
چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد:
- آره. حالا بیا بریم که خیلی دیر شده.
از قیافه‌ای که سانیا به خود گرفته...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شیما و مهنا دست هم‌دیگر را گرفته بودند و داشتند وارد سالن می‌شدند که با قیافه برزخی سانیا روبه‌رو شدند.
مهنا صورتش را با تعجب برانگیخت و به شیمایی که با نیشخند به سانیا زل زده بود، نگاه می‌کرد. جنگ و جدال بین سانیا و شیما تمامی نداشت و این کابوسی بود که مهنا گرفتارش شده بود. نفس عمیقی کشید و خواست به طرف اتاقش برود که سانیا مچ دستش را در بر گرفت. با تعجب به چهره‌ی سانیا نگاهی انداخت:
- چیکار می‌کنی؟ تو که شهاب رو برای خودت کردی، بس نیست زجر و آزار اونم با من؟
با نفرت به مهنایی زل زد که با چشمان نَمی از اشک به او خیره شده بود. پوزخندی زد و دستش را مانند رعد و برق پایین انداخت و در گوشش زمزمه کرد:
- نه؛ هنوز تموم نشده خانم دکتر عاشق!
و با قدم‌های بلندش به سمت اتاقش راه افتاد. حس کرد دستش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به تندی اشک‌هایش را پاک کرد. به کسی که در را باز کرده بود خیره شد. باز هم دو یاورش آمده بودند؛ شیما و مهسا. شیما نگاهش را به چشمان قرمز رنگ رفیقش انداخت. با دلخوری نگاهش کرد و جلو آمد. موهایش را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد:
- بیشعور! نفهم! گاو... چقدر بگم این‌قدر خر بازی در نیار؟ هان؟
مهنا جیغ جیغش به راهش افتاد:
- آی‌آی... اونایی که گفتی خودتی! چرا وسط احساسات من پارازیت می‌ندازی؟ هان؟ گاو جونم؟
بیشتر موهایش را کشید که مهسا شروع کرد به خندیدن:
- آفرین بیشتر بکش دلم خنک بشه. دختره‌ی زرشک! حالا واسه ما گریه می‌کنه.
مهنا با انگشت اشاره‌اش در حالی که جیغ می‌زد، برایش تکان داد و گفت:
- مهسا کماندو دستم بهت برسه با دستای خودم خفه‌ت می‌کنم.
مهسا با حرص جیغی زد و گفت:
- شیما، بیشتر بکش دلم خنک...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سانیا با عصبانیت درونی، وارد خانه عمارت شد و درش را محکم بست.
مهنا دستانش را محکم روی میله‌ی کفگیر گذاشت و شروع به هم‌زدن دیگِ حلیم شد. در دلش دعا کرد. برای همه؛ حتی برای خودش که داشت در عشقش می‌سوخت. برای شیما و مهسا هم دعا کرد و کفگیر را به شیما داد.
شیما لبخند معناداری برایش زد و با سَر به شهابی که خیره‌ی مهنا بود، اشاره کرد. مهنا نگاهش روی شهاب ثابت ماند. با حس آن‌که شهاب همسر سانیا است، سرش پایین انداخت و گفت:
- شیما تو نمیای؟ من می‌خوام برم خونه عمه.
شیما نگاهش را به شهاب دوخت که هنوز به مهنا خیره بود. لبخندی زد و با مهسا نگاهش را رد و بدل کرد. مهسا نگاهش را به شهاب و مهنا داد. او هم لبخندی زد و در گوش شیما گفت:
- بیا بریم.
شیما و مهسا که رفتند، مهنا ماند با شهابی که خیره به دختر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مهنا بیشتر تعجب کرد.
- منظورتون چیه؟
خطی در کنج ل*ب شهاب شکل گرفت.
- میشه بعداً این سوال رو بپرسی؟
مهنا پلکی زد و نگاهش را از او دَرید.
- باشه.
و اما شهابی ماند که چگونه سه ماه را تحمل نماید درحالی که گذشته مهنا را به خوبی می‌دانست. سانیا خیلی در حق مهنا بدی کرده بود. به خوبی به یاد داشت که مهنا چقدر دست سانیا را می‌گرفت و با او بازی می‌کرد تا خواهرش سانیا که لوس و نُنُر بود، با او قهر نکند. حالا بود که گذشته‌اش با سانیا گویا خوب نبوده ‌است.
شهاب پای چپش را به پایین کمی متمایل کرد. وقتی به خودش آمد که دیگر مهنا از پیشش رفته بود. شانزده سال سن داشت که عاشق شد؛ عاشق دخترعموی ساکت و باحیایش.
روزی که زن‌ عمو‌مجیدش را که سانیا را با نفرت نگاه می‌کرد را هیچ‌وقت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
درحالی که قاشقش را پر از برنج می‌کرد، به مادرش گفت:
- مامان، مهسا گفت که قراره فردا بیاد خونه‌مون تا درباره این دختره سانیا صحبت کنه.
با گفتن اسم سانیا اخمی در پیشانی مادرش جا خوش می‌کند.
- مهنا... ازت خواهش می‌کنم دیگه این اسم رو به زبونت نیار، باشه؟
تعجب را می‌شد از چشمان مهنا خواند.
- برای چی این اسم رو گفتم حس تنفر بهتون دست داد؟
به مادرش دقیق شد تا ببیند واکنشش در برابر حس و حالاتش چیست. غم در چشمان مادرش مشهود شد.
- سانیا، یک موجود پلیدیه. مهنا، ازت خواهش می‌کنم باهاش صحبت نکن، باشه؟
باز هم مهنا یکه خورد.
- مامان میشه بپرسم چرا از این دختر متنفری؟
اسم سانیا را نگفت تا بلکه مادرش از دستش عصبانی نشود. چقدر دوست داشت بیشتر درباره سانیا بداند؛ اما گرچه نمی‌توانست.
نمی‌توانست برای...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مینا دست‌هایش را زیر چانه‌اش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت:
- باشه. کلمه‌ای که گفتید رو من قبول دارم.
با انگشتش خودش را نشانه گرفت.
- اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمی‌فهمم.
مهنا نگاهی پر از حرف‌هایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و بچگی‌هایش افتاد که به مادرش همین جمله را گفته بود.
- آفرین مینا خانم. ولی این ارزش هم یه روزی از دست میره. ما آدم‌ها این ارزش رو با خودمون به گور می‌بریم یعنی اینکه گاهی اوقات حسودی می‌کنیم، یا اینکه از هم‌دیگه کینه‌ به دل می‌گیریم. دروغ هم به هم‌دیگه میگیم، جزئی از اونه. انتقام هم همین‌طور.
شیما به نیم‌رخ‌اش نگاه کرد و آن‌گاه لبخند گرم و محبت‌آمیزی به او زد. شیما می‌توانست به جای مهنا، خودش سخنرانی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مهنا یادش نمی‌آمد که این فرد را عمل کرده باشد. اکبر فروغی را در ذهن‌اش تجسم کرد. اما کسی به این اسم را عمل جراحی نکرده بود. یک‌ آن از شدت دردِ کمرش آخی گفت.
شیما با چشمانی گرد شده به مهنا خیره شد و دست زن پرخاشگر را از دستش رها کرد و به طرف دوستش دوید. چشم‌های مهنا بر روی هم افتاده بود و شیما او را مکرر تکان می‌داد و اسم‌ او را با فریاد صدا می‌زد.
شیما: مهنا چشم‌هاتو باز کن.
جیغی گوش‌خراشی سَر داد:
- مهنا!
دیگر جیغش تبدیل به هق‌هق شده بود و با گریه اسم او را صدا می‌زد. کف دستِ مهنا جلو آمد و با صدایی که از آن درد مشخص بود گفت:
- من خوبم.
زن پرخاشگر هول شده بود و قلبش سراسر تند می‌زد. همان‌جا ایستاده بود و به صحنه‌ی روبه‌رویی‌اش خیره مانده بود. همهمه‌ای ایجاد شده بود و همه‌ی بیماران، دور...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج می‌زد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهره‌اش مشهود بود، گفت:
- خانم دکتر منو ببخشید. من نمی‌دونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من گفت که شما برادر منو عمل کردید. منم ساده و زود باور کردم.
مهنا لبخند مهربان و تبسمی به او زد و گفت:
- اشکالی نداره. برای همه این‌جور چیزها پیش میاد.
خانم فروغی دست‌هایش را درهم گره کرد و به چهره‌ی مهنا خیره شد. دختر روبه‌رویی‌اش چهره‌ای گرد و سفیدمانندی داشت و ابروهایی پهن و پرپشت، بینی گوشتی و باریک. ناگهان فکری در ذهن‌اش خطور نمود. می‌توانست او را برای پسرش خواستگاری کند. همچین دختری برای پسرش،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا