نتایح جستجو

  1. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ کُنج عزلت | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    بروم به شهر و دیاری که خیابان‌هایش از تو یادگاری نداشته باشند. به سرم می‌زند به دریا بروم؛ اما یادم می‌افتد که تو در ساحل و دریا، خاطراتی بس نابود کننده در ذهنم ثبت کرده‌ای. در کویر با شن، اسمت را نوشتی. آه جگرسوزم، جگرم را صد پاره می‌کند! من چه نادانم و غافل! غافل از این‌که تو در دهلیزهای قلبم...
  2. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ کُنج عزلت | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    بی‌خوابی عجیب مزمن شده، دامنم را گرفته و رهایم نمی‌کند. برای خلاصی از دستش به خیابان‌های شهر پناه می‌برم؛ شهری که قدم به قدمش را با هم، به ثبت رساندیم. از چه فرار می‌کنم؟ تو در منی! هر کجا که چشم می‌اندازم نشانی از تو می‌بینم. چرا در این شهر شلوغ، گم نمی‌شوی!؟ گم شدن هم عالمی دارد. بگذار بار...
  3. پناه

    ✾ دفتر اپیزود ✎ روح زیبا | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    اپیزود یازدهم: کنج تنهایی. ماشین رو بردم کنار جاده، یه گوشه‌ی خلوت، همین‌جا، وسط این راهِ طولانی. خسته نبودم. نه از رانندگی، نه از سفر. خسته بودم از خودم، از این همه فکر، از این همه دویدن بی‌دلیل. نشستم، زُل زدم به افق، اون‌جایی که کوه‌ها خودشون رو لای مه قایم کرده بودن و بعد یه صدای آشنا تو...
  4. پناه

    ❤ تبریک تولد🎂 آقای نویسنده و معلم راشای🌟

    تولدتون مبارک.🌹
  5. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    مادر، زنی‌ست که با بی‌پناهی جنگید، اما هیچ‌گاه سلاح بر زمین نگذاشت. او گرسنگی را با لبخند رد کرد، درد را در آستین پنهان کرد، و مهر، همان مهر بی‌زوال را در لقمه‌ای ساده، در چای دم‌کرده‌‌ی عصرگاهی، در بوی پیاز داغِ ظهرهای تکراری، به کام ما ریخت. او برای خودش نماند. نه در آینه‌ها، نه در عکس‌ها، نه...
  6. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    مادر، آن واژه‌ی ساده نیست که در زبان جاری می‌شود؛ او تاریخ خاموشی‌ست که در دل هر خانه جریان دارد، افسانه‌ای بی‌هیاهو، بی‌شرح، اما زنده در عمق جان. مادر یعنی آغاز بی‌انتها؛ زنی که هیچ‌گاه برای خودش نبوده، بلکه همیشه در تمام معنا، «دیگری» بوده است. جسمش را بستر رشد ما کرد، جانش را سایه‌بان...
  7. پناه

    ✾ دفتر اپیزود ✎ روح زیبا | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    اپیزود دهم: قرار بی قضاوت. شب بود! از اون شبایی که نه باد داره، نه صدا، فقط سکوت می‌پیچه لابه‌لای ریگ‌ها، و آسمون، پر از نقطه‌نقطه‌ی نوره، نه واسه روشن کردن راه، واسه یادآوریِ این‌که چه‌قدر «دیدن» مهمه. روی شن‌ها نشستم. هیچ‌کس نبود. نه کسی که نگاه کنه، نه صدایی که حواس ببره. فقط من بودم و تو...
  8. پناه

    ✾ دفتر اپیزود ✎ روح زیبا | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    اپیزود نهم: سایه روشنِ آرامش. این‌جا ساکته، خیلی ساکت. فکر نمی‌کردم دوباره بیام. فکر نمی‌کردم بعد از اون جنگل صبحگاهی، جرأت کنم و بیام کوه، اما اومدم. نه دنبال جواب، نه دنبال معجزه، فقط واسه این‌که تو رو دوباره بشنوم. سکوت می‌کنم و دنبالت می‌گردم. - هنوز این‌جایی؟ یا فقط صدای توئه که توی ذهنم...
  9. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    گاهی با خود زمزمه می‌کنم: اگر روزی مادرم تنها برای لحظه‌ای از نقش بی‌وقفه‌ی «مادر بودن» کنار بکشد، جهان چه خواهد شد؟ اگر روزی بگوید: «خسته‌ام...». نه با لبخندِ مهربانِ همیشگی‌اش، بلکه با صدایی که خودخواهی در آن موج می‌زند. چه چیزی از هم خواهد پاشید؟ کسی می‌داند در تمام آن شب‌هایی که آسوده به...
  10. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    هیچ‌کس نمی‌پرسد که «مادر» کیست، وقتی «زن» بودنش خاموش می‌شود پشت حجم بی‌انتها‌ی وظیفه. او کسی‌ست که حتی وقتی خسته است، صدایش آرام می‌ماند تا مبادا لرزش حرف‌هایش، سقف امن خانه را بلرزاند. گاهی کنار پنجره می‌ایستد‌ نه برای دیدن خیابان، بلکه اشک‌هایش را، در پشت شیشه گم کند. او خودِ صبوری‌ست، بدون...
  11. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    در هزار توی روزمره‌گی‌های خاکستری، جایی میان اشک‌های پنهان و لبخندهای آشکار، مادر ایستاده است؛ ستونی بی‌صدا از مهر، شانه‌ای برای تمام دنیا، و نگاهی که فردا را در چشمان تو می‌جوید. دل‌خوشی‌های یک مادر، کوچک‌اند و بی‌صدا، اما ژرف‌اند و زلال. مثل نور آفتابی که از پنجره‌ی صبح، آرام می‌تابد بر گهواره...
  12. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    مادرم، زن شریفی‌ست که تمام غصه‌هایش را پشت لبخندهایش پنهان می‌کند، انگار بغض‌هایش را با نخ نامرئیِ صبر دوخته‌اند تا مبادا حتی سایه‌ای از اندوهش، روی ما تأثیر بگذارد. او هر شب، پیش از آن‌که خواب را مهمان چشم‌هایش کند، خواب آینده‌ی ما را می‌بیند؛ نه در رویا، بلکه در بیداریِ پر از اشتیاقی که خواب...
  13. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    گاهی صدای پایش را نمی‌شنوی، اما رد نگاهش تا همیشه روی جانت می‌ماند. مادرم، بانویی‌ست که تمام عمرش را با نخ‌های ناپیدای عشق، تاروپود وجود مرا بافته، بی‌آن‌که انتظاری طلب کند. او، ماهِ پنهانِ شب‌های بی‌ستاره‌ی من است؛ تنها زنی که میان گردبادِ روزگار، ایستاده و آرام، بی‌صدا می‌رقصد؛ رقصی...
  14. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    و ما؟ گاهی حتی صدایش را نمی‌شنویم. گاهی نمی‌بینیم چگونه میان هزار کار، قامتش خمیده‌تر شد، چگونه شب‌ها بی‌صدا گریست و صبح‌ها دوباره مثل آفتاب، گرم و درخشان برخاست. مادر، تجسمِ بی‌پایانِ مهر است. و عشقِ او، آن عشقی‌ست که در هیچ‌ جای جهان نخواهی یافت. که حتی اگر صد بار بی‌وفایی کنیم، او باز صد و...
  15. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    مادر، آسمانی‌ترین واژه است در کالبد انسان، ماه تمامِ شب‌های بی‌ستاره، دریایی که عمقش را نمی‌توان سنجید، و اگر بشکافی دلش را، جز عشق، جز ایثار، جز گذشت، هیچ‌چیز نخواهی یافت. او خودش را خرجِ ما می‌کند، نه کم‌کم، که تمام و کمال؛ مثل شمعی که شعله‌اش را هدیه می‌دهد، تا خانه گرم بماند. مثل خاکی که گل...
  16. پناه

    ✾ دفتر اپیزود ✎ روح زیبا | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    اپیزود هشتم: هم‌رفیق. صدای پرنده‌ها زودتر از من بیدار شده بود! یه نسیم ملایم از لا‌به‌لای شاخه‌ها رد میشد، همون‌جوری که یه رفیق قدیمی یواشکی میاد و دستت رو می‌گیره تا از خواب بیدارت کنه؛ نمی‌ترسوندت، تکونت نمیده، فقط با نرمی میگه: - پاشو... وقتشه! جنگل غرق سکوتِ نیمه‌روشن بود. نه تاریکی کامل،...
  17. پناه

    ✾ دفتر اپیزود ✎ روح زیبا | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    اپیزود هفتم: حرکات صامت. غروب داشت جون می‌داد؛ خورشید آخرین پرتوش رو مثل یه نخ طلایی کشید روی صورت آسمون و بعد، آروم محو شد توی ابهام. تو خیابون، صداها قاطی بودن. صدای بوق، پچ‌پچ عابرها، دویدن بچه‌ای دنبال بادکنکش، و صدای بلند یه زن که داشت با موبایل حرف میزد، اما همه‌ی اینا برام مثل یه فیلم...
  18. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    و چه شیرین است آن خستگیِ مادری. خستگی‌ای که نه در جان می‌نشیند، بلکه به گل‌برگ‌های محبت تبدیل می‌شود و از نگاهش، از لبخندش، از نوازش دستان پینه‌بسته‌اش می‌روید. مادر، آن روح بزرگ بی‌ادعاست که عشق را نه با کلام، بلکه با تکرارِ بی‌وقفه‌ی بودنش معنا می‌کند. در میان همهمه‌ی زندگی، او سکوتی‌ست پر از...
  19. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ ر*قص نامرئی| مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    مادر یعنی آن دستی که همیشه گرم است، حتی وقتی دلش‌ از سرمای گاه و ‌بی‌گاه سختی‌ها و مسؤلیت‌های بی‌شمار یخ بسته. یعنی صدای پاهایی که بی‌صدا در خانه می‌چرخد، اما همه‌چیز را سر پا نگه می‌دارد. یعنی کسی که خودش خسته‌ است، اما خستگی اعضای خانواده را با یک لیوان چای، با یک لقمه نان داغ، از تنشان بیرون...
  20. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    تاوان گذشته را داده‌ام؛ با اشک، با صبر، با شب‌هایی که تنها گذشت. اما همین تاوان، حس‌های خفته‌ی درونم را بیدار کرد. فهمیدم نجات، از خودِ من آغاز می‌شود، نه از آمدن کسی. دیگر چشم به راه نیستم، چون حالا امید را نه در نگاه تو، بلکه در قلب خودم باید پیدا کنم. من از دل تاریکی گذشتم، و حالا وقت آن است...
عقب
بالا