نتایح جستجو

  1. پناه

    ✾ دفتر اپیزود ✎ روح زیبا | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    اپیزود اول: روح زیبا همه‌مون روزهایی داریم که احساس می‌کنیم، همه‌چیز برامون سنگین شده، دنیا سنگینی می‌کنه، حتی انگار خودمون دیگه اون آدم قبلی نیستیم. حالا چه از یه شکست بزرگ، چه از یک دعوا یا حتی از درگیری‌های ذهنی خودمون، همون لحظاتی که به خودمون شک می‌کنیم و به این فکر می‌کنیم که آیا هنوز...
  2. پناه

    ✾ دفتر اپیزود ✎ روح زیبا | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    به نام خدا عنوان: روح زیبا ژانر: عاشقانه، تراژدی نوع اثر: اپیزود نویسنده: مینا مرادی خلاصه: مینای عزیزم! امیدوارم این نوشته برات حس خوبی ایجاد کنه. این یادآوری به خودم و به تو بود که زیبایی واقعی از درون میاد و هیچ چیزی نمی‌تونه اون رو از بین ببره.
  3. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    تاوان انتظار، دل سردی است که هر روز سنگین‌تر می‌شود. ایستاده‌ای در دوردست، در حالی که تنها تماشایم می‌کنی، نه به سوی من می‌آیی و نه از من می‌روی. این فاصله‌ی بی‌پایان، گویی برای همیشه میان من و تو کشیده شده است. مدت‌هاست در سایه‌ی امید به تو نگاه کرده‌ام، ولی اکنون دیگر منتظر نمی‌مانم...
  4. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    تنها شدم، نه به‌دلیل آنکه در این جهان جایی برایم نمانده، بلکه به‌خاطر این‌که هر لحظه، خود را از دل زندگی بیرون کشیدم و در انتظار چیزی گم شدم که هرگز نیامد. انتظار، همچون دودی است که در هوا پیچ می‌خورد، بی‌آنکه بدانیم چه زمانی فرو خواهد نشست. در این فاصله‌ی پر از سکوت، تنها صدای تپش قلب است که به...
  5. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    گاهی آدم‌ها مجبورند تاوان انتخاب‌هایشان را بدهند، حتی وقتی که هیچ‌چیز از آن انتخاب‌ها در دسترس نیست. زندگی مثل یک جاده‌ی پر پیچ‌وخم است؛ در ابتدا روشن و پر از امید، اما هر قدم که برمی‌داری، می‌بینی که در دل تاریکی گم می‌کنی. سرگشته‌ای، نه می‌دانی از کجا آمده‌ای و نه به کجا می‌روی. در این...
  6. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    گاهی تاوان عشق، تنها سکوت است؛ سکوتی که در دل شب، همواره بر دوش روح سنگینی می‌کند. تنهایی، همچون شمعی فروزان، در تاریکی وجودم می‌سوزد و نوری از یادها و خاطرات را به نمایش می‌گذارد. در این مسیر بی‌پایان، هر لحظه که از یاد می‌رود، یاد تو بیشتر در ذهنم حک می‌شود؛ تویی که به مثابه‌ی بارانی در فصل...
  7. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    تا به حال شده بغضی به بزرگی یک سیب در گلویت گیر کرده باشد؟ سنگینی یک کوه را روی دوشت احساس کرده‌ای؟ شده قدم‌هایت را سنگین برداری تا به مقصد نرسی؟ این وصف حال من است. منِ بی‌تو! منی که هر لحظه یک چیز را بهانه می‌کنم تا خاطراتت را مرور، و به خود‍ِ مریض‌حالم یادآوری کنم. خاطراتی که مرا تا مرز...
  8. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    نیاز ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه‌ی حرف نغمه ماند. - من بیشتر از یک سال این دختر بیچاره رو بازی دادم که ازش اطلاعات بگیرم. گناه داره! - خب!؟ - خب به جمالت! میگم روحیه‌ی دختره حساسه. می‌ترسم افسرده مفسرده شه دردسر شه برام. نیاز چانه‌ای بالا انداخت و با کلافگی دستی به پیشانی کشید. - نترس...
  9. پناه

    ▧ عمومی ▧ اشعار بانو {فروغ فرخزاد}

    بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم بگذار پُر شَوَم از قطره های کوچک باران از قلب های رشد نکرده از حجم کودکان به دنیا نیامده بگذار پُر شَوَم شاید که عشق من گهواره ی تولد عیسای دیگری باشد من از نهایت شب حرف می‌زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می‌زنم اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان...
  10. پناه

    ▧ عمومی ▧ اشعار بانو {فروغ فرخزاد}

    دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است همه گفتند : مبارک باشد دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی...
  11. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    به سمت نغمه برگشت و او را از نظر گذراند. همانند دخترکان شش‌ساله، موهایش را خرگوشی بسته بود و تاپ و شلوارک عروسکی‌ای که به تن داشت، به اندام نحیفش خوش نشسته بود. پوست گندمی و قد کوتاهش از او ملوسکی زیبا و نازنازی ساخته بود. نغمه که توجه نیاز را دید، مانند ر*قص باله دست راستش را به سمت بالا گرفت،...
  12. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    *** سراسیمه از پله‌های ویلا به بالا می‌دوید. لباس‌خوابِ سفید و بلندی بر تن داشت و موهای مواجش پریشان بودند. صدای نفس‌های تند و نامنظمی که در سرش می‌پیچید، باعث حالت تهوع میشد؛ اما نمی‌توانست بایستد. چند باری سکندری خورد؛ ولی باید خود را به اتاقش می‌رساند. در سالن طبقه‌ی بالا پایش به عسلی مبل...
  13. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    با توقف ماشین به خود آمد. چشمانش را باز کرد و نگاهی به دور و اطراف انداخت، وقتی متوجه پاساژی شد که همیشه از آن خرید می‌کند نگاه گنگش را به سامیار دوخت. سامیار هم که متوجه‌ سردرگمی دوستش شد لبخندی بر ل*ب نشاند و با سر و ابرو به پاساژ اشاره کرد: - اول برو مطابق سلیقه‌اش یه چیز خوب براش بگیر، بعد...
  14. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    چیزی روی قلبم سنگینی می‌کند. احساس ناخوشایندی دارم. احساس پوچی، بی‌تعادلی، عدم. و میان این سه، «عدم» پتکی شده و در همان نقطه‌ی سنگین کوبیده می‌شود. آری! قلبم تاوان نبودنت را می‌پردازد.
  15. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    من و تو ترکیب دل‌چسبی از عشق را به نمایش گذاشته‌ایم. خونی که در شریان‌های اصلی این عشق جاری‌ست، گران‌بهاترین مایه‌ی زلال دنیاست، که حتی یک قطره‌اش هم، جانی تازه به پاییز دلم می‌دهد و به بهار مبدلش می‌گرداند. من همانند نت‌های موسیقیِ نوشته شده در دفترم، و تو نوازنده‌ی آن نت. نت تا نواخته نشود که...
  16. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    جاده‌ها همیشه برای رفتن نیستند. گاهی باید راه رفته را بازگردی و خاطره بازی کنی. تک‌تکِ صفحه‌های دفتر ِخاطرات ِذهنت را ورق بزنی و رنگی‌ها را جدا و خاکستری‌هایش را هم جدا ردیف کنی، تا ببینی در کدامین صفحه، پای دلت لغزیده و خطایی به نام عشق را مرتکب شده‌ای. آری! عشق! بزرگ‌ترين خطای دل‌های عاشق است.
  17. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    در این برهوتِ عاشق‌کُش، چشم به راه نشسته‌ام. چشم به راهِ دستی گرم، لبخندی پهن و شانه‌ای وسیع، به وسعت تمام تنهایی‌هایم، به وسعت تمام بغض‌های فرو خورده‌ام، و به وسعت قلب دردمندم. دستی گرم و حمایت‌گر باشد، تا زمانی که زمین خوردم، دستم را بگیرد. بلندم کند و زانوان خاکی‌ام را بتکاند، و لبخندی به...
  18. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    به سرزنش کردن خود پرداخت، هر چند دیر شده بود؛ اما کمی آرامَش می‌کرد. نم‌نم باران در حال خیس کردن‌شان بود و آن‌ها انگار متوجه نمی‌شدند. - دارم دنبال کلیه می‌گردم براش. سامیار نگاه حیرانش را از نریمان به یاشار سوق داد. چهره‌اش تأسف را فریاد می‌زد. چشمانش هم‌رنگ چشمان عسلی‌رنگ نریمان بود؛ اما پوستش...
  19. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    یاشار خونسردتر از قبل با همان چاشنی لبخند ادامه داد: - کی راپورت من رو داده؟ - خودش. نریمان نفس‌نفس می‌زد و یاشار درک می‌کرد این همه سردرگمی و عصبانیت را. - پس می‌تونم امیدوار باشم که بهم فکر می‌کنه. - امیدوار نباش چون خودش خواسته که شرت رو از سرش کم کنم... ببین یاشار، هنوز این‌قدر بی‌غیرت نشدم...
  20. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    قبل از این‌که امیر سوار ماشین نیاز شود، نریمان ماشین خود را روشن کرد و دستی را کشید و لاستیک‌هایش روی آسفالت خط انداخت. با سرعت سرسام‌آوری رانندگی می‌کرد و حرف‌های نیاز در گوشش زنگ می‌خورد. سامیار جرأت کلمه‌ای حرف را نداشت. این رفتار و حرکات از نریمان همیشه خنده‌رو و عاقل و آرام، بعید به نظر...
عقب
بالا