نریمان از بالا نگاهی سراسر شوق و دلتنگی به نیاز انداخت. دست دور شانهاش برد و او را به خود چسباند و برای لحظهای رفع دلتنگی کرد.
- ایشون ستارهی سهیل زندگی من هستن.
سپس به دوستانش اشاره کرد:
- این دوستان هم، همکار و رفیقام هستن.
نیاز خوشبختمی پراند و دست نریمان را از دور شانهاش باز کرد و قدمی فاصله گرفت. معذب نبود؛ اما دوست نداشت جلوی چشمان کسی که نسبتشان را نمیدانست به او بچسبد حتی اگر نسبت خواهر و برادری باشد، مخصوصاً با تیرهایی که از چشمان سامیار به سمتش پرتاب میشد، حس خوبی دریافت نمیکرد.
امیرمهدی، نریمان و سامیار را زیر نظر گرفت از چیزی سر در نیاورد، فقط فهمید که این میان مسئلهای غیرعادی وجود دارد. نریمان زبان گشود:
- این روزها سرمون خیلی شلوغ بود گفتم بیاییم یه دوری بزنیم که ماشینت رو دیدم.
- مزاحم دور زدنتون نمیشم... باید برم خونه دیرم میشه، نمیخوام خاتون نگران بشه.
اول طعنه و بعد فرار از رفتارش میبارید. نریمان دست پیش برد و نیاز را به سمت خود برگرداند.
- خاتون نوهی دیگهای غیر از تو نداره که اینقدر نگرانشی؟
نیاز از جبههگیری نریمان عصبی شد. آدمی نبود که بگذارد جواب در دلش بماند و آزارش دهد بنابراین با چاشنی عصبانیت جواب را در کاسهی نریمان گذاشت.
- چرا داره! یه پر و پا قرصش رو داره که وقت و بیوقت، روز و شب اونجاست.
نریمان که حدس میزد کدام نوه را میگوید به آنی چهرهاش رنگ عصبانیت به خود گرفت و سعی در پنهان کردنش داشت.
- وقتی روز میاد از خونه میزنم بیرون، وقتی شب میاد اینقدر توی اتاقم میمونم تا گور محترمش رو گم کنه.
هالهای از نگرانی در کنار عصبانیت چهره نریمان را پوشاند و صدایش در گلو خفه شد:
- انگار ما حرف نگفته زیاد داریم.
- داریم؛ ولی تحمل شنیدن حرفهای همدیگه رو نداریم.
نریمان مانند پسر بچهای تخس سر تکان داد.
- من دارم.
نیاز، آب روی عصبانیت درونش پاشید. عذاب وجدان را برای برادرش نمیخرید هرگز!
- حرفهام خیلی تلخه.
- دردت به سرم تلخیاش رو به جون میخرم.
طوری مظلومانه حرفش را ادا کرد که دل هر سه به حالش سوخت. دست جلو برد و طرهای از موهای پریشان نیاز را که روی شانه افتاده بود به عقب راند. با ملاطفت و حسی برادرانه که با دیدن نیاز به قلیان افتاده بود گفت:
- منتظرم باش. امشب میام پیشت.
- ایشون ستارهی سهیل زندگی من هستن.
سپس به دوستانش اشاره کرد:
- این دوستان هم، همکار و رفیقام هستن.
نیاز خوشبختمی پراند و دست نریمان را از دور شانهاش باز کرد و قدمی فاصله گرفت. معذب نبود؛ اما دوست نداشت جلوی چشمان کسی که نسبتشان را نمیدانست به او بچسبد حتی اگر نسبت خواهر و برادری باشد، مخصوصاً با تیرهایی که از چشمان سامیار به سمتش پرتاب میشد، حس خوبی دریافت نمیکرد.
امیرمهدی، نریمان و سامیار را زیر نظر گرفت از چیزی سر در نیاورد، فقط فهمید که این میان مسئلهای غیرعادی وجود دارد. نریمان زبان گشود:
- این روزها سرمون خیلی شلوغ بود گفتم بیاییم یه دوری بزنیم که ماشینت رو دیدم.
- مزاحم دور زدنتون نمیشم... باید برم خونه دیرم میشه، نمیخوام خاتون نگران بشه.
اول طعنه و بعد فرار از رفتارش میبارید. نریمان دست پیش برد و نیاز را به سمت خود برگرداند.
- خاتون نوهی دیگهای غیر از تو نداره که اینقدر نگرانشی؟
نیاز از جبههگیری نریمان عصبی شد. آدمی نبود که بگذارد جواب در دلش بماند و آزارش دهد بنابراین با چاشنی عصبانیت جواب را در کاسهی نریمان گذاشت.
- چرا داره! یه پر و پا قرصش رو داره که وقت و بیوقت، روز و شب اونجاست.
نریمان که حدس میزد کدام نوه را میگوید به آنی چهرهاش رنگ عصبانیت به خود گرفت و سعی در پنهان کردنش داشت.
- وقتی روز میاد از خونه میزنم بیرون، وقتی شب میاد اینقدر توی اتاقم میمونم تا گور محترمش رو گم کنه.
هالهای از نگرانی در کنار عصبانیت چهره نریمان را پوشاند و صدایش در گلو خفه شد:
- انگار ما حرف نگفته زیاد داریم.
- داریم؛ ولی تحمل شنیدن حرفهای همدیگه رو نداریم.
نریمان مانند پسر بچهای تخس سر تکان داد.
- من دارم.
نیاز، آب روی عصبانیت درونش پاشید. عذاب وجدان را برای برادرش نمیخرید هرگز!
- حرفهام خیلی تلخه.
- دردت به سرم تلخیاش رو به جون میخرم.
طوری مظلومانه حرفش را ادا کرد که دل هر سه به حالش سوخت. دست جلو برد و طرهای از موهای پریشان نیاز را که روی شانه افتاده بود به عقب راند. با ملاطفت و حسی برادرانه که با دیدن نیاز به قلیان افتاده بود گفت:
- منتظرم باش. امشب میام پیشت.