نریمان از بالا نگاهی سراسر شوق و دلتنگی به نیاز انداخت. دست دور شانهاش برد و او را به خود چسباند و برای لحظهای رفع دلتنگی کرد.
- ایشون ستارهی سهیل زندگی من هستن.
سپس به دوستانش اشاره کرد:
- این دوستان هم، همکار و رفیقام هستن.
نیاز خوشبختمی پراند و دست نریمان را از دور شانهاش باز کرد و قدمی فاصله گرفت. معذب نبود؛ اما دوست نداشت جلوی چشمان کسی که نسبتشان را نمیدانست به او بچسبد حتی اگر نسبت خواهر و برادری باشد، مخصوصاً با تیرهایی که از چشمان سامیار به سمتش پرتاب میشد، حس خوبی دریافت نمیکرد.
امیرمهدی، نریمان و سامیار را زیر نظر گرفت از چیزی سر در نیاورد، فقط فهمید که این میان مسئلهای غیرعادی وجود دارد. نریمان زبان گشود:
- این روزها سرمون خیلی شلوغ بود گفتم بیاییم یه دوری بزنیم که...
- ایشون ستارهی سهیل زندگی من هستن.
سپس به دوستانش اشاره کرد:
- این دوستان هم، همکار و رفیقام هستن.
نیاز خوشبختمی پراند و دست نریمان را از دور شانهاش باز کرد و قدمی فاصله گرفت. معذب نبود؛ اما دوست نداشت جلوی چشمان کسی که نسبتشان را نمیدانست به او بچسبد حتی اگر نسبت خواهر و برادری باشد، مخصوصاً با تیرهایی که از چشمان سامیار به سمتش پرتاب میشد، حس خوبی دریافت نمیکرد.
امیرمهدی، نریمان و سامیار را زیر نظر گرفت از چیزی سر در نیاورد، فقط فهمید که این میان مسئلهای غیرعادی وجود دارد. نریمان زبان گشود:
- این روزها سرمون خیلی شلوغ بود گفتم بیاییم یه دوری بزنیم که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.