×متوقف شده× تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای
نریمان از بالا نگاهی سراسر شوق و دلتنگی به نیاز انداخت. دست دور شانه‌اش برد و او را به خود چسباند و برای لحظه‌ای رفع دلتنگی کرد‌.
- ایشون ستاره‌ی سهیل زندگی من هستن.
سپس به دوستانش اشاره کرد:
- این دوستان هم، همکار و رفیقام هستن.
نیاز خوشبختمی پراند و دست نریمان را از دور شانه‌اش باز کرد و قدمی فاصله گرفت. معذب نبود؛ اما دوست نداشت جلوی چشمان کسی که نسبت‌شان را نمی‌دانست به او بچسبد حتی اگر نسبت خواهر و برادری باشد، مخصوصاً با تیرهایی که از چشمان سامیار به سمتش پرتاب میشد، حس خوبی دریافت نمی‌کرد.
امیرمهدی، نریمان و سامیار را زیر نظر گرفت از چیزی سر در نیاورد، فقط فهمید که این میان مسئله‌ای غیرعادی وجود دارد. نریمان زبان گشود:
- این روزها سرمون خیلی شلوغ بود گفتم بیاییم یه دوری بزنیم که ماشینت رو دیدم.
- مزاحم دور زدنتون نمیشم... باید برم خونه دیرم میشه، نمی‌خوام خاتون نگران بشه.
اول طعنه و بعد فرار از رفتارش می‌بارید. نریمان دست پیش برد و نیاز را به سمت خود برگرداند.
- خاتون نوه‌ی دیگه‌ای غیر از تو نداره که این‌قدر نگرانشی؟
نیاز از جبهه‌گیری نریمان عصبی شد. آدمی نبود که بگذارد جواب در دلش بماند و آزارش دهد بنابراین با چاشنی عصبانیت جواب را در کاسه‌ی نریمان گذاشت.
- چرا داره! یه پر و پا قرصش رو داره که وقت و بی‌وقت، روز و شب اون‌جاست.
نریمان که حدس میزد کدام نوه را می‌گوید به آنی چهره‌اش رنگ عصبانیت به خود گرفت و سعی در پنهان کردنش داشت.
- وقتی روز میاد از خونه می‌زنم بیرون، وقتی شب میاد این‌قدر توی اتاقم می‌مونم تا گور محترمش رو گم کنه.
هاله‌ای از نگرانی در کنار عصبانیت چهره نریمان را پوشاند و صدایش در گلو خفه شد:
- انگار ما حرف نگفته زیاد داریم.
- داریم؛ ولی تحمل شنیدن حرف‌های همدیگه‌ رو نداریم.
نریمان مانند پسر بچه‌ای تخس سر تکان داد.
- من دارم.
نیاز، آب روی عصبانیت درونش پاشید. عذاب وجدان را برای برادرش نمی‌خرید هرگز!
- حرف‌هام خیلی تلخه.
- دردت به سرم تلخی‌اش رو به جون می‌خرم.
طوری مظلومانه حرفش را ادا کرد که دل هر سه به حالش سوخت. دست جلو برد و طره‌ای از موهای پریشان نیاز را که روی شانه افتاده بود به عقب راند. با ملاطفت و حسی برادرانه که با دیدن نیاز به قلیان افتاده بود گفت:
- منتظرم باش. امشب میام پیشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نیاز، سری از گفته‌ی نریمان و برداشت دوستانش به پایین انداخت. چرا او را به دوستانش معرفی نمی‌کرد و قال قضیه را نمی‌‌کَند؟ این رفتار را از برادرش بعید می‌دانست؛ حتماً نریمان چیزی می‌دانست و این‌گونه بهتر بود. نفس عمیقی کشید و با صدای بسته شدن درب ماشین به خود آمد.
- اون وقت میگی کجایی؟
- پیش تو.
نیاز پوزخندی زد.
- پوست کلفت شدی یا دروغ‌گو؟
رفتار نیاز تعجب را برای نریمان به ارمغان آورد؛ با شک سوالش را پرسید:
- از چی دلخوری؟
نیاز دلخوری و حرف‌های سه ماهه را به جان برادر ریخت. تقصیر خودش بود؛ نمی‌گذاشت بروند و تنهایی سنگ‌هایشان را وا بکنند و گله و شکایت‌ها را بشکافند. پیله کرده بود به همین مکان و همین لحظه. با لحنی آرام که دلخوری از سر تا پایش می‌بارید، جواب برادر را در طبق گذاشت و نثارش کرد.
- از این‌که سه ماهه از من خبر نمی‌گیری، بعد در عرض ۵ دقیقه تصمیم می‌گیری بیای پیشم... از این‌که دو شب پیش منتظرت بودم؛ چشمم به در خشک شد ولی جای تو پسر داییت اومد.
نریمان عصبی غرید:
- یاشار؟
و نیاز بدون توجه به او ادامه داد:
- از این‌که تو خبری از من نمی‌گیری، اون وقت هر هفته زنگ می‌زنی به هم‌خونه‌ایم.
طعنه داشت کلامش:
- نغمه خانوم.
نریمان مستأصل بود از جواب.
- به جان تو که برام عزیزی زنگ می‌زنم بهش حالت رو بپرسم.
صدای پوزخند نیاز تقدیم نریمان شد.
- مسخره‌ست نریمان. به نغمه زنگ می‌زنی که حال من رو بپرسی؟
دو قدم سمت ماشینش برنداشته برمی‌گردد و سینه به سینه‌ی برادر سر بالا می‌اندازد.
- امشب هم نیا، چون آمادگی پذیرایی از تو رو ندارم. نغمه هم نیست، رفته مسافرت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
کف دستش را به منظور گرفتن چیزی سمت نریمان باز کرد.
- کلید آپارتمانت رو بده که از دست یاشار یه مدت آروم بگیرم.
نریمان مغموم، سر به زیر افکند و پوزخند دیگری از جانب خواهر را به جان خرید.
- چیه؟‌ اجازه نداری آقای مهندس؟ وقتی که نگین با روناک دعواش میشه، آپارتمانت میشه هتل پنج ستاره براش، حالا که نوبت به من رسیده سر می‌ندازی پایین که یعنی جوابت منفیه؟ نگین اجازه داره بیاد خونه‌ات، من اجازه ندارم؟... کی منعت کرده آقای مهندس؟
نریمان به جان می‌خرید تمام طعنه‌ها و تلخی‌هایش را، ولی متأسف بود برای فروش خانه.
- فروختمش... متأسفم... برای خرید یه دفتر بزرگتر به پولش احتیاج داشتم.
دختری نبود که بغض را نشان کسی دهد حتی اگر آن شخص برادرش باشد ولی فروریخت از خبر فروش خانه.
- باور نمی‌کنم که پسر نادرخان لنگ یه قرون دو هزار پول مونده باشه که خونه‌اش رو بفروشه... اصلاً باشه قبول، پول کم داشتی، ولی اون شریک به درد نخورت کی قراره به درد بخوره که تو یه کف دست جا رو ازم دریغ کردی؟
حرف می‌زد و از عصبانیت می‌لرزید و سر نریمان بیشتر به سینه فرو می‌رفت.
توجه اندک عابرین را به خود جلب کرده بودند؛ ولی انگار برای‌شان مهم نبود چون رفتن‌شان همان و شاید سه ماه دیگر همدیگر را ملاقات کردن همان.
صدای‌شان آن‌قدری بلند بود که سامیار و امیرمهدی به‌راحتی می‌توانستند متوجه‌شان شوند.
برافروختگی نیاز از یک سو و سرافکندگی نریمان از سوی دیگر، خنجری میشد به جان سامیار و امیرمهدی را بیشتر در بهت فرو می‌برد. به خود اجازه‌ی دخالت نمی‌دادند زیرا نریمان هرگز درباره‌ی این دختر با آن‌ها گفت‌وگویی نداشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نیاز صدایش را پایین آورد. نفس عمیقی کشید و انرژی تحلیل رفته‌اش رخ نمایاند. ضعف تمام جانش را گرفت. یارای ایستادن روی پا را نداشت. به همین خاطر پشتش را به درب عقب ماشین خود تکیه داد و نفسی دیگر چاق کرد.
با دستی لرزان زیپ کیفش را باز و با ناتوانی قرصی از آن بیرون کشید. قرص را به دهان گذاشت و نریمان را از حالات خود شوکه و متعجب کرد. رنگ و رویش هر لحظه پریده‌تر میشد و نفس‌هایش بریده‌تر.
نریمان با گام‌هایی بلند و دستپاچه، درب ماشین خود را باز کرد و بطری آب را از داشبورد برداشت و آن را سمت نیاز گرفت.
- یه کم آب بخور... چته تو؟
ترسیده بود و مضطرب.
- چرا این‌جوری شدی؟... ببرمت دکتر؟
نیاز چشمان رو به افولش را باز کرد. جرعه‌ای آب نوشید و سرش را به طرفین تکان داد و با ته‌مانده‌ی انرژی‌اش گفت:
- خوبم... الان بهترم.
لبش را با زبان تر کرد.
- شر یاشار رو از سرم کم کن. برادری کن برام؛ بزار این روزهای آخر نفس راحت بکشم.
و شلیک! حرف آخر نیاز گلوله‌ای بود که به قلب و روح نریمان نشست و از پا درش آورد. رنگ و روی پریده و لاغری مفرطش را به چشم دیده و اهمیت نداده بود و حالا خواهر، دم از مرگ می‌زد. مگر میشد؟ مگر امکان داشت؟ به چه دلیل؟ با چه بیماری و مرضی؟ هزاران چرا و مگر در ذهنش ردیف شد. نیاز حرف می‌زد و نریمان فرو می‌ریخت. نیاز می‌گفت و نریمان کمرش شکسته‌تر میشد. آن‌قدر گفت و شنودها ادامه داشت و سامیار و امیرمهدی در بهت به آن دو نظاره‌گر بودند که نریمان دست نیاز را گرفت و به سمت صندلی شاگرد برد و سوارش کرد. بغض امانش را بریده بود ولی به آن مجال شکستن نداد. به سمت ماشین خود آمد سوار شده و به سمت امیرمهدی برگشت. چشمان غرق در خون و صدای غرق در بغضش بر کسی پوشیده نبود.
- آدرس میده برسونش خونه.
امیرمهدی سریع و بدون معطلی پیاده شد و در حال رفتن جواب داد:
- خیالت تخت داداش خودم مراقبشم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
قبل از این‌که امیر سوار ماشین نیاز شود، نریمان ماشین خود را روشن کرد و دستی را کشید و لاستیک‌هایش روی آسفالت خط انداخت. با سرعت سرسام‌آوری رانندگی می‌کرد و حرف‌های نیاز در گوشش زنگ می‌خورد. سامیار جرأت کلمه‌ای حرف را نداشت. این رفتار و حرکات از نریمان همیشه خنده‌رو و عاقل و آرام، بعید به نظر می‌رسید؛ و هرچه بود به آن دختر مربوط میشد که برای دوستش عزیز و ارزشمند است.
از شنیدن خبری که به جانش ریخته، در حال فرو پاشیدن و گر گرفتن بود. صدای چند بوق و بعد پسری جوان در اتاقک ماشین پیچید. نریمان در حالی که لایی می‌کشید و فحش و بوق ناسزا را به جان می‌خرید جواب داد:
- الو.
- الو نریمان خودتی؟ چه عجب پسرعمه؟! ... گاو یا گوسفند؟ حق انتخاب داری برای قربونی.
و بعد خود به نطق قرائش خندید.
نریمان متبحرانه صدایش را آرام نشان داد:
- کجایی یاشار؟
- خونه.
- پنج مین دیگه پایین باش.
قطع کرد و سامیار که دسته‌ی بالای سرش را از سرعت بالای ماشین چسبیده بود، دلش گواه بد از این ماجرا می‌داد. حدود پنج دقیقه‌ی بعد، با شدت ترمزی که گرفته شد به جلو پرتاب شدند.
آن سمت خیابان، کنار درب ورودی برج بزرگی، پسری تقریباً سی ساله دست در جیب ایستاده بود. سامیار به محض دیدنش او را شناخت. پارسال او را در مراسم ختم گلاره بانو، مادر نریمان، در مقبره‌ی خانوادگی دیده بود. نریمان به سرعت پیاده شد؛ درب ماشین را نبسته به سمت یاشار شتافت و دست دراز شده‌ی او را برای سلام نادیده گرفت و سیلی محکمی در گوشش نواخت.
نگهبان برج و سامیار به سمت‌شان شتافتند. گویا آن دو، هیچ‌کدام برای ادامه‌ی کتک‌کاری میلی نداشتند. همان یک سیلی کمی از درد قلب نریمان را مرهم شده بود انگار.
یاشار خون کنار لبش را با انگشت شست گرفت و نگهبان را متقاعد کرد که دعوایی در کار نیست و فقط یک بحث خانوادگی کوچک است. سامیار برای احتیاط دست نریمان را در دست گرفت که خطای دیگری انجام ندهد. یاشار لبخندی عمیق بر ل*ب نشاند و رو کرد به نریمان.
- عجب ضربه دستی داری پسرعمه. فکر کنم پرده‌ی گوشم پاره شد.
انگشت اشاره‌ی دست راست را در گوش برد و کمی آن را ماساژ داد. نریمان با صدایی که رگه‌هایی از عصبانیت داشت غرید:
- دیگه دور و برش نبینمت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
یاشار خونسردتر از قبل با همان چاشنی لبخند ادامه داد:
- کی راپورت من رو داده؟
- خودش.
نریمان نفس‌نفس می‌زد و یاشار درک می‌کرد این همه سردرگمی و عصبانیت را.
- پس می‌تونم امیدوار باشم که بهم فکر می‌کنه.
- امیدوار نباش چون خودش خواسته که شرت رو از سرش کم کنم... ببین یاشار، هنوز این‌قدر بی‌غیرت نشدم که بپلکی دور و برش و من بی‌خیال طی کنم، حالیته؟
یاشار قدمی جلو آمد. دست بلند کرد و گرد و خاک فرضی را از شانه‌ی نریمان زدود.
- پسرعمه‌ی باغیرت، مطمئنی همه چیز رو بهت گفته؟
سامیار گوش تیز کرد و نریمان چشم باریک.
- دِ نگفته دیگه.
بعد محتاطانه ادامه داد:
- ماه پیش براش خواستگار اومد.
نریمان از تعجب نیم قدمی عقب گذاشت و دست یاشار از شانه‌اش کنده شد.
- توی تولد نغمه، پسر عموش که البته خرش هم خیلی میره، از نیاز خوشش اومد.
نریمان ناراضی از بردن نام نیاز، پوفی کشید و سامیار با خود فکر کرد، چرا در این مدت نام دختر از زبان دوستش جاری نشده بود. یاشار ادامه داد:
- دو هفته‌ی تمام، پسره اومد و رفت.
آخر سر نیاز گفت:
- من تا نریمان از سفر نیاد هیچ کاری نمی‌کنم؛ بعد کاشف به عمل اومد آقا نریمان اصلاً مسافرت نبوده.
یاشار با دقت و با احتیاط نگاهش را از نریمان به سامیار سوق داد. نمی‌دانست باید این حرف‌ها را بازگو کند یا نه؛ اما دل را به دریا زد و زبان گشود:
- همون روزها از باشگاه زنگ زدن بهم که حالش بد شده.
چه اتفاق‌ها افتاده بود و نریمان بی‌خبر! چرا این خبرها تمام نمی‌شد؟ کاش تمام امروز را می‌خوابید بیدار که میشد، این‌ها همه کابوس بودند. سپس نفسی چاق می‌کرد، لیوانی آب می‌خورد و با دویدن، اعصابش را آرام می‌کرد؛ اما حالا مانند سرمی که به رگ وصل است قطره‌قطره، عذاب به جانش می‌ریزند.
هوا تاریک شده و ابرها با هم، سرِ مجادله داشتند، درست مثل هوای دل و خواسته‌ی قلبی‌اش. چرا یک نفر یاشار را خفه نمی‌کرد؟
- اول فکر کردم از روی اسب افتاده طوری شده، ولی وقتی رسیدم برده بودنش بیمارستان. نغمه می‌گفت هر چه‌قدر بهت زنگ زدن جواب ندادی.
یادش به روزی افتاد که گوشی‌اش زنگ خورد. نام نیاز روی صفحه افتاده بود. تا خواست جواب بدهد با یکی از کارگران ساختمانی برخورد کرد و گوشی از شش طبقه به پایین سقوط کرده و متلاشی شده بود. بعد از آن، درگیری کارگران ذهنش را به کلی از تماس نیاز منحرف کرده بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
به سرزنش کردن خود پرداخت، هر چند دیر شده بود؛ اما کمی آرامَش می‌کرد. نم‌نم باران در حال خیس کردن‌شان بود و آن‌ها انگار متوجه نمی‌شدند.
- دارم دنبال کلیه می‌گردم براش.
سامیار نگاه حیرانش را از نریمان به یاشار سوق داد. چهره‌اش تأسف را فریاد می‌زد. چشمانش هم‌رنگ چشمان عسلی‌رنگ نریمان بود؛ اما پوستش اندکی از نریمان تیره‌تر. قدش پنج یا شش سانتی کوتاه‌تر بود و اندامش لاغرتر؛ اما در کل خوب و جذاب به نظر می‌رسید. به پای نریمان نمی‌رسید اما جذاب بود، پس چگونه نظر نیاز را جلب نکرده بود؟
سری از پریشان‌ احوالی تکان داد به خود مسلط شد و گفت:
- بهتره یه‌کم به خودتون فرصت بدین. الان وقتش نیست آقا یاشار، نریمان به‌هم ریخته‌ست شما هم هی خبر رو خبر می‌ریزی واسش؟ زمان خوبی رو برای سرزنش‌های زیر‌زیرکی انتخاب نکردی جناب. اومدیم بگیم دور و برش نباش، پس نباش... اجازه بده خودشون مشکلات‌شون رو حل کنن... من و شما وصله‌ی ناجوریم بین‌شون. اگه هم نیاز به کلیه باشه، شما خودت رو توی زحمت ننداز... نادرخان سپیده نزده واسه عزیزِ دلِ پسرش کلیه که هیچ، قلب جور می‌کنه.
دهان بازمانده‌ی یاشار از تعجب را نادیده گرفت و نریمان در هپروت وامانده را به سمت ماشین برد. سوارش کرد. درب را بست و خودش پشت فرمان نشست و آسفالت را به خطی عمیق میهمان کرد.
سامیار رانندگی می‌کرد و زیر چشمی هم احوال پریشان دوستش را زیر نظر می‌گرفت. این دختر یک‌هو از کجا پیدا و مثل صاعقه وسط روز خوب‌شان نازل شد؟ چهره‌اش آشنا بود و صدایش آشناتر.
ماشین در سکوت مطلق فرو رفته بود و نریمان صدای شکستن خود و صدای تنهایی خواهرش را می‌شنید، آن‌قدر صدای شکستن مهلک و کشنده بود که او را به مرز جنون می‌رساند. می‌خواست تنها باشد. می‌خواست خود را بابت این جهالت مجازات کند. دلش همانند زمان کودکی دویدن دنبال نیاز را طلب می‌کرد. آن‌قدر بدود تا خسته شود و به بهانه بستنی، نیاز را از دویدن باز دارد.
با رد شدن از دست‌انداز، افکارش از گذشته‌ها کنده و جلب سامیار شد. رفیق همیشه همراهش. درست است که از خیلی چیزها خبر نداشت، اما در رفاقت، مرام و معرفت برایش خرج می‌کرد. چشمان دردمندش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. باز گذشته در هوای بارانی حالش، غوطه‌ور شد. زمانی که مادر زنده بود، وقتی که خاتون آلزایمر نداشت و مثل فرشته‌ها برای‌شان شعر می‌خواند و قصه می‌گفت و دست پر مهر به سرشان می‌کشید. از جیب جلیقه‌ی قدیمی‌اش که همیشه پر از تنقلات بود، کشمش و نخودچی در می‌آورد و مشتی از آن را نصیب همه می‌کرد و لبخند مهمان ل*ب‌شان میشد.
افسوس و صد افسوس که از آن روزها خبری نیست. مادر فوت کرده و خاتون هیچ‌کس را به یاد نمی‌آورد. نیاز از آن‌ها دور است و نگین، جای خالی او را به خوبی پر کرده، آن‌قدری خوب که سه ماه تمام از خواهرش غافل بماند، دقیقاً زمانی که بحرانی‌ترین شرایط جوانی‌اش را طی می‌کند. آهی از سر ناچاری کشید. دلش می‌خواست خود را مجازات کند. چگونه؟ نمی‌داند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
با توقف ماشین به خود آمد. چشمانش را باز کرد و نگاهی به دور و اطراف انداخت، وقتی متوجه پاساژی شد که همیشه از آن خرید می‌کند نگاه گنگش را به سامیار دوخت. سامیار هم که متوجه‌ سردرگمی دوستش شد لبخندی بر ل*ب نشاند و با سر و ابرو به پاساژ اشاره کرد:
- اول برو مطابق سلیقه‌اش یه چیز خوب براش بگیر، بعد برو پیش آرش، سفارش یه باکس گل دادم، اون رو هم با خودت ببر... گفتی شب میری پیشش دیگه؟!
به هوای تاریک بیرون اشاره کرد و ادامه داد:
- الان هم که شب شده... برو از دلش در بیار... بهش نمی‌اومد آدم پرتوقعی باشه... یادم میاد هر تابستون میومد خونه‌تون.
نریمان منتظر همین لحظه بود که سامی موضوع را پیش بکشد:
- آره.
- از کی برات این‌قدر مهم شده؟!
- از وقتی به دنیا اومد.
جواب‌های کوتاهش، نشان از بی‌میلی به ادامه‌ی صحبت می‌داد و سامی به خوبی متوجه این قضیه شد؛ ولی باز هم پرسید:
- کاری که می‌کنی درسته؟
نریمان به طرف سامیار برگشت در چهره‌اش دقیق شد. با تأخیر جواب داد:
- درسته... باید بهش بیشتر توجه کنم... بیشتر پیشش باشم.
سامیار ابرویی بالا انداخت:
- همین بیشتر پیشش بودن کار دستت نده؟
نریمان، کنجکاوی سامیار را عادی قلمداد نکرد و تصمیم گرفت ذهن او را از موضوع اصلی منحرف کند:
- ما به هم محرم هستیم.
سامیار نفهمید چرا ولی به آنی از محرم بودن آن دو ناخشنود گشت و غمی در چشمانش لانه کرد. این حس ناشناخته برایش ناخوشایند بود. نمی‌دانست نریمان چرا موضوع به این مهمی را از او مخفی کرده است. ناباورانه پرسید:
- خانواده‌ات؟
- پدرم و نیاز با هم یه مشکلاتی دارن.
و بدون حرفی دیگر از ماشین پیاده شد و با این حرکت به سامی فهماند که دخالت زیادی جایز نیست.
سامیار که در حس‌های متضاد خود دست و پا می‌زد در جایش بی‌تحرک ماند. نه پای رفتن داشت و نه دل ماندن. نمی‌دانست خوش‌حال است یا ناراحت؛ اما هرچه بود مانند موش آب کشیده به خانه بازگشت. بدون توجه به افراد خانه به اتاقش پناه برد.
گرچه آن شب سرمای شدیدی خورد، ولی نه به خاطر سرماخوردگی، بلکه به خاطر غم عمیق چشمان نیاز نتوانست تا صبح دقیقه‌ای بیاساید. توجیهی برای خیانت خود به تنها دوستش نداشت فقط به یک چیز متمرکز بود و آن چیزی نبود جز نیاز.
همان دختری که هر وقت به خانه همسایه می‌آمد، کوهیار و کامیار (برادرانش) مدام از او حرف می‌زدند. نردبان همیشه به دیوار آویزان بود و آماده به خدمت؛ مانند سربازی که در حال پست دادن است. یا کوهیار روی آن بود یا کامیار. از آن طرف نریمان بود و نیاز و گاهی نگین؛ ولی خودش هرگز قاطی آن بچه‌بازی‌ها نمی‌شد.
حال چه شده بود که تمام افکارش به یک نفر ختم می‌شدند؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
***
سراسیمه از پله‌های ویلا به بالا می‌دوید. لباس‌خوابِ سفید و بلندی بر تن داشت و موهای مواجش پریشان بودند. صدای نفس‌های تند و نامنظمی که در سرش می‌پیچید، باعث حالت تهوع میشد؛ اما نمی‌توانست بایستد. چند باری سکندری خورد؛ ولی باید خود را به اتاقش می‌رساند. در سالن طبقه‌ی بالا پایش به عسلی مبل برخورد کرد و درد تا مغز استخوانش را سوزاند؛ اما به آن مجالی برای توقف نداد و به سمت اتاقش دوید. کلید را در قفل چرخاند و باز هم پشت پیانوی سفید سنگر گرفت. همانند دختر بچه‌ها، پاهایش را بــــغـ.ـــل زده و جنین‌وار به دور خود پیچید. سرش را در یقه فرو برده بود و التماس خدا را می‌کرد که مادرش سر برسد. عرق سرد به جانش نشسته بود. با چشمان بسته در دل هرچه دعا به یاد داشت را زمزمه می‌کرد.
سنگینی نفس‌هایش و تپش قلب بالا، امکان تصمیم‌گیری درست را به او نمی‌داد. در حال زمزمه‌ی زیرلبی بود و با خود مجادله داشت که یک آن، چشمانش از ترس از حدقه بیرون زد، با شتاب و بدون رحم. لرزش بدنش متوقف شد و در جا یخ زد انگار.
نفس گرمی که به گوشش برخورد می‌کرد دلیل تمام واکنش‌های غریزی‌اش بودند. به خود جرأت داد و سرش را سمت نفس گرم چرخاند؛ آرام و هراسان. با دیدن چهره‌ی غرق در خنده‌ی کریهی، فریادی از دل برآورد.
مشوش و هراسان از خواب پرید؛ خواب که نه کابوس! از کابوسش به بیرون پرتاب شده بود. عرق از سر و رویش می‌بارید. موهای بلند و مشکی‌اش به شقیقه و پیشانی چسبیده بودند. چشمان تب‌دارش هنوز ترس را فریاد می‌زدند.
سعی کرد به خود مسلط شود، هر دو دست را بلند کرده و موهایش را از صورت به سمت پشت، با انگشتانش شانه زد. آهی بلند کشید و نگاهش را به لباس تنش دوخت. در کابوسی که دیده بود، همین لباس را بر تن داشت. پتو را از رویش کنار زد، تا بیشتر از این دیوانه نشده. باید خود را مشغول کند و ذهنش را از این موضوع منحرف دارد.
چشمی در اتاق چرخاند و تشک مخصوص «میسی» که کنار پنجره بود را خالی یافت، حتماً باز به کنار نغمه رفته و خود را مهمان مکمل‌های خوش‌مزه‌ی او کرده است. چشمش به میز کار افتاد. میز رسم* که زمان زیادی بود به کارش نمی‌آمد. توجه‌اش به راپیدهایی* که نریمان برایش آورده بود، جلب شد. کاغذهای کالک* هم کنارش قرار داشت. گزینه مناسبی برای فرار از فکرهای نیمه‌شب به شمار می‌رفت.
از تخت پایین آمد و مستقیم به سمت میز رفت، روی صندلی مخصوص نشست و کالک را روی میز فیکس کرد. قلم به دست گرفت و تمام هنرش را به نمایش گذاشت. ر*قص قلم روی کاغذ تنها چیزی بود که از این دنیا و آدمیان به ظاهر محترم، جدایش می‌کرد. دلش برای کار و علایقی که داشت، تنگ شده بود. می‌توانست یک تشکر جانانه از نریمان بابت این رحمت ِ به ظاهر زحمت، به عمل آورد.
در دنیای خودش غرق بود و زمین را برای ساعاتی ترک کرده بود که به خود آمد. نغمه دست روی شانه‌اش گذاشته بود و صدایش می‌زد:
- کجایی دختر؟ دو ساعته دارم صدات می‌کنم!


*میز رسم: میز نقشه کشی و طراحی.
*راپید: راپیدوگراف یا قلم فنی نوعی از قلم است که برای ترسیم خطوط با عرض مشخص در مهندسی و هنر گرافیک به کار می‌رود.
*کالک: نوعی کاغذ که با داشتن اندکی ماتی و کدری، نور را از خود عبور می‌دهد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
به سمت نغمه برگشت و او را از نظر گذراند. همانند دخترکان شش‌ساله، موهایش را خرگوشی بسته بود و تاپ و شلوارک عروسکی‌ای که به تن داشت، به اندام نحیفش خوش نشسته بود. پوست گندمی و قد کوتاهش از او ملوسکی زیبا و نازنازی ساخته بود. نغمه که توجه نیاز را دید، مانند ر*قص باله دست راستش را به سمت بالا گرفت، روی انگشت شست پا بلند شد و دوری طنازانه زد که با لباس تنش همخوانی نداشت که ل*ب‌های هر دو را به لبخندی مهمان کرد:
- چیه زل زدی بهم؟... مورد پسند واقع شدم علیا حضرت؟
سپس قری به گردن انداخت.
نیاز از روی صندلی بلند شد و به شوخی موهای نغمه را کشید و خود را به روی تخت نرم و اعیانی‌اش پرتاب کرد و خنکای مطبوعی را مهمان پوست ملتهبش داشت. نغمه هم که تظاهر به درد داشت موهای لطیفش را ناز کرد و غرید:
- دردم اومد بی‌چشم و رویِ چشم دریده... خیر سرم اومدم بگم خبر دست اول دارم برات، اون وقت این‌جوری ازم استقبال می‌کنی؟
با قهری نمادین صورتش را به سمت مخالف چرخاند و ل*ب‌ولوچه‌اش را آویزان کرد. نیاز که خوب به اداهای دوستش واقف بود دست را اهرم زیر سر کرد و سرش را روی آن گذاشت و لبخندش را عمق بخشید.
- خب حالا قهر نکن جوجو، قیافه‌ات رو چپ‌وچول می‌کنی، نمیگی بنده خدایی که دو ماهه جلوی در منتظرِ یه گوشه چشمته از دست‌مون در میره؟
نغمه با ذوقی کودکانه ‌دست‌هایش را به هم کوبید و با شوق گفت:
- دور این بنده خدا بگردم... کجاست؟ چرا من ازش خبر ندارم؟ الهی نغمه فداش بشه.
و بعد دوبار با ادا و اصول به سینه زد و بعد به اداهایش با صدای بلند خندید که خنده‌ی نیاز را هم به دنبال داشت. نیاز که از خنده فارغ شد، روی تخت نشست و مشغول باز کردن گره‌های موهایش گشت. در حین این کار با نگاه نافذش چشمان نغمه را هدف گرفت.
- میسی کجاست؟
نغمه خود را روی زمین ولو کرد و زانوهایش را بــــغـ.ـــل زد.
- با خاتون رفتن پیاده‌روی... اونو بی‌خیال نیاز، راستش من یه مقدار می‌ترسم.
نیاز که حدس زد موضوع جدی‌ست نزدیک‌تر آمد و در دو قدمی نغمه روی زمین در مقابلش نشست و به او چشم دوخت تا خود زبان بگشاید. نغمه بعد از اندکی مجادله کردن با خود و زمزمه‌های درونی، دل را به دریا زد و به نیاز خیره شد، و در حالی که سردرگمی و نگرانی چهره‌اش را پوشانده بود گفت:
- ببین نیاز، بیا بی‌خیال این برادر و خواهراش بشیم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن راشای تنافر رمان اجتماعی رمان تنافر رمان عاشقانه سایت و انجمن راشای مینا مرادی
  • عقب
    بالا