❀ رمان در حال ترجمه ✎ آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای
◀ نام رمان
آن سوی دریا
◀ نام مترجم
ملیکا قائمی
◀ نام نویسنده
L.H. Cosway

TifanI

مدیر ارشد اجرایی + مدیر واحد دیزاین
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
⚜ تیم آنالیز ⚜
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-10
نوشته‌ها
330
پسندها
2,254
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
تو قلبت
عنوان: آن سوی دریا: یک عاشقانه مدرن گوتیک
عنوان اصلی : Beyond the Sea: A Modern Gothic Romance

نویسنده: L.H. Cosway
مترجم: تیفانی
ناظر: @shagha79

خلاصه:
روی صخره‌ای تنها کنار دریای پهناور، خانه‌ای قرار دارد.
در آن خانه دختری زندگی می‌کند، و در دل آن دختر، رویایی جریان دارد.
به‌زودی آزاد می‌شود؛ آزاد مثل ماهی‌هایی که زیر آب شنا می‌کنند.
اما تا آن روز، صبورانه منتظر است و بی‌صدا زندگی می‌کند. هر حرکتش زیر سایه‌ی نامادری‌ای بی‌رحم و بی‌احساس است.
امید به آزادی، تنها چیزی‌ست که دارد.
آن‌قدر نزدیک که انگار می‌تواند طعمش را بچشد.
اما وقتی برادر کوچکتر و سال‌ها دورمانده‌ی نامادری به آن خانه می‌آید، با خود رازی را می‌آورد که دل دختر را به سمت خودش می‌کشاند.
او نمی‌داند گاهی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل یک

پدرم تمام عمرش بر این باور بود که نفرین شده است.
این باور از زمانی شکل گرفت که در ده‌سالگی، مادرش به سرطان مبتلا شد. او به خدا قول داد که اگر او مادرش را از این بیماری وحشتناک نجات دهد، کشیش خواهد شد. مادرش بهبود یافت و سرنوشت پدرم در آن لحظه رقم خورد.
اما وقتی شانزده ساله بود، با مادرم آشنا شد و آن قول را به فراموشی سپرد.
آن‌ها عاشق یکدیگر شدند و یک سال بعد، مادرم باردار شد و دقیقا نه ماه بعد، مادرم به‌خاطر عوارض زایمان جانش را از دست داد.
پس از آن، سرطان مادر پدرم دوباره برگشت و این بار دیگر نتوانست با آن مقابله کند.
این دو مرگ قلب پدرم را شکاند و او اعتقاد داشت که این‌ها مجازات خداوند به‌خاطر نپذیرفتن کشیشی بوده است. در سال‌های بعد، آن‌طور که در زندگی‌اش پیش می‌رفت، تنها...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
وی خوب می‌دانست که من پولی برای رفتن به خیاطی فولی ندارم. همان اندک پولی که گهگاه می‌داد، فقط کفاف خوراکم را می‌داد. و البته، من لاغرترین دختر دنیا نبودم، اما تنگی لباس مدرسه‌ام ربطی به اضافه‌وزن نداشت. دلیلش ساده بود: چهار سال بود که همان یونیفرم را می‌پوشیدم.
بدن دختر در هجده‌سالگی با بدن چهارده‌سالگی‌اش یکی نیست. این تنگی لباس برایم خجالت‌آور بود، چون ظاهر من زمین تا آسمان با وی فرق داشت. سینه‌اش صاف بود، باسنش باریک، اندامی مثل مانکن‌های کت‌واک.
وقتی سوپم گرم شد، ظرف و کتاب‌هایم را برداشتم، به اتاقم رفتم و در را بستم. اتاقم در طبقه‌ی همکف قرار داشت؛ کوچک‌ترین اتاق خانه، که درواقع اصلاً اتاق نبود، بیشتر شبیه انباری متروکه‌ای بود که وی سعی کرده بود با کمی رنگ و پرده، آن را به عنوان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- یادت نره اتاق مهمون رو تمیز کنی، استلا.
صدای وی توی راهرو پیچید و اخمی روی صورتم نشست. واقعاً فراموش کرده بودم. درست لحظه‌ای که داشتم به خواب می‌رفتم. هنوز با لباس فرم مدرسه بودم و کتابی زیر چانه‌ام گذاشته بودم.
با بی‌حوصلگی از جا بلند شدم، چشم‌هامو با نوک انگشت مالیدم و رفتم تا وسایل نظافت را بردارم.
در انتهایی‌ترین بخش طبقه‌ی بالا، وارد اتاق مهمان شدم و چراغ را روشن کردم. اتاق بزرگ بود، با سقف‌های بلند. پرده‌ها کنار زده شده بودن و منظره‌ی تاریک دریا از پشت پنجره نمایان بود. یاد خواب ان زن افتادم که به سمت صخره دویده و خودش را به دل دریا انداخته بود. لرز کوچکی در تنم دوید.
بوی کهنگی می‌امد. مثل همه‌ی اتاق‌های این خانه. پنجره را باز کردم تا هوای سرد شب وارد شود. صدای موج‌هایی که به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- خب، بچه‌ها، لطفاً کتاباتون رو باز کنین صفحه‌ی پنجاه. امروز قراره با شعر قرون وسطی آشنا بشیم.
چند نفر ناله‌ی اعتراض کردند. گوشه‌های ل*ب خواهر دوروتی بالا رفت، و با خودم فکر کردم نکند یه رگه‌ی سادیسمی در وجودش دارد.
آن روز عصر، در مسیر برگشت به خانه، کنار ساحل قدم می‌زدم و چند عدد صدف زیبا که چشمم رت گرفت، جمع کردم. صدف‌های براق و صدفی‌رنگ مورد علاقه‌م بودند. بعضی وقت‌هاا که حوصله‌ام سر می‌رفت، از آن‌ها جواهر یا چیزهای تزئینی درست می‌کردم و خب، وقتی آدم هجده ساله‌ای باشی که در یک خانه‌ی تقریباً دویست ساله زندگی می‌کند، بدون موبایل و اینترنت، این اتفاق زیاد می‌افتد. واقعاً کلکسیون جالبی از ساخته‌هایم داشتم.
یک چیز براق دیگر در نور ملایم غروب، جلوی خونه برق زد و توجهم را جلب کرد. معمولاً از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- از آشنایی باهات خوشحالم، استلا.
گفت و همان‌طور که وی با قدم‌های تند به سمت تاکسی می‌رفت؛ نگاهش دوباره روی من نشست.
- من نوحم.
با بی‌فکری پرسیدم:
- مثل نوح و کشتی نوح؟
اوه، چرا این رو گفتم اصلاً؟
لبخندی زد، اما باز هم در آن چیزی کم بود؛ گرمایی که هیچ‌وقت در لبخندش نبود.
- آره، فقط من وقتم رو صرف نجات حیونا نمی‌کردم.
وی با خنده‌ای بلند سوار تاکسی شد، انگار این شوخی بی‌مزه، بامزه‌ترین حرفی بود که توی عمرش شنیده. من همان‌طور مات و مبهوت ایستاده بودم، در حالی که نوح هم برگشت و به او پیوست.
- وی رفته بیرون. خوبه که امشب خونه فقط مال خودمونه،
این را آرام به سیلویا گفتم، همان‌طور که نوار سوندش را با احتیاط عوض می‌کردم. نگاهم را با چشمان سبز و دانایش پاسخ داد. چشمانی که در چهره‌ی وی و نوح هم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
- جواب نده. برو بخواب.
- بذار بمونه، وی.
نوح مداخله کرد و من ناخودآگاه اخم کردم. بوی الکل از نفسش دوباره به مشامم خورد.
در حالی که می‌ایستادم، زیر ل*ب گفتم:
- به‌هرحال باید سیلویا رو برای خواب آماده کنم.
نوح بالاخره نگاهش را از من گرفت و با شنیدن نام مادرش، نگاهش را به او دوخت. حرفی نزد، اما تمرکزش سیلویا را معذب کرد. چیزی در چهره‌اش تغییر کرد... نه، این فقط معذب بودن نبود؛ شبیه ترس بود. چی بود این؟ چرا از پسرش می‌ترسید؟
دست‌هایم را روی دسته‌های ویلچر گذاشتم تا او را از اتاق بیرون ببرم، اما وی با سیگاری از گوشه‌ی لبش آویزان، دستم را کنار زد،
- ولش کن. خودم بعداً می‌برمش.
با شک پرسیدم:
- خودت؟
از وقتی که اینجا زندگی می‌کردم، حتی یک‌بار هم ندیده بودم وی مادرش را برای خواب آماده کند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- واقعاً؟
صدای مردانه‌ای در فضا پیچید و وقتی سر بلند کردم، نوح را دیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. شلوار جین مشکی و تی‌شرتی به همان رنگ به تن داشت؛ پاهایش بــ*ره*نه بود و موهای آشفته‌اش طوری می‌نمود که انگار تازه از خواب بیدار شده.
محکم ایستادم و گفتم:
- آره، واقعاً.
بعد با خشم ادامه دادم:
- و تو هم بهتر از اون نیستی. چطور تونستی همچین ظلمی در حق مادرت بکنی؟ با این وضع، روزها درد می‌کشه، اونم با بیماری‌ای که از قبل زندگیش رو به جهنم تبدیل کرده.
نوح مدتی طولانی بی‌حرکت نگاهم کرد. نگاهش برای لحظه‌ای به سیلویا چرخید، سپس دوباره به من برگشت. سایه‌ای تاریک از چهره‌اش گذشت، اما به‌سرعت محو شد، انگار هرگز آن‌جا نبوده. وقتی بالاخره ل*ب باز کرد، بی‌توجه به سؤالم فقط گفت:
- صبح‌ها پرانرژی‌ای.
با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
گفتم:
- هنوز جواب سوالمو ندادی. چرا برگشتی خونه؟
با لحنی رمزآلود، طوری که انگار کلید در دست اوست اما در را باز نمی‌کند، گفت:
- چون وقتش رسیده بود.
نگاهش کردم.
- خب، این دقیقاً هیچ چیز به من نمی‌گه.
لبخند کم‌جانی گوشه‌ی ل*ب‌هایش نشست؛ چیزی بین طعنه و دل‌بستگی. پرسیدم:
- شغلت چیه؟
امیدوار بودم پاسخ واضحی بدهد و شاید هم تردیدهای درونم را خاموش کند. راستش را بخواهی، ظاهرش بیشتر شبیه خلاف‌کارها بود. یا دست‌کم چیزی در همان نزدیکی. یکی از ابروهای تیره‌اش اندکی بالا پرید.
- لوکیشن‌یابم، برای فیلم‌ها.
لقمه‌ی تُست را جویدم.
- واقعاً؟
پوزخند زد، گویی ساده‌لوح‌تر از آنم که فکر می‌کرد.
- نه.
نگاهش به نشان روی یونیفرمم افتاد.
- از لورتو خوشت میاد؟
نگاهم را دزدیدم و با مکثی کوتاه گفتم:
- هم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
( فصل دو)

آویف، در حالی‌که کنارم قدم برمی‌داشت و چشمانش مثل دو ماه کامل می‌درخشیدند؛ گفت:
- مامانم می‌گه دیشب وی با یه پسربچه خوش‌تیپ اومده بود بار، کلی نوشیدنی سفارش داد و نزدیک دویست یورو خرج کرد.
مادر آویف مدیریت بار اوهیرز را در شهر به‌عهده داشت؛ همان باری که به مت اوهیر، پدرِ سالی اوهیرِ منفور، تعلق داشت. با این حال، خرج کردن وی برایم تعجب‌برانگیز نبود؛ او همیشه دستش به نوشیدنی‌های بالای قفسه می‌رفت و خوب بلد بود چطور لیوان پشت لیوان سر بکشد.
- اون پسر، پسربچه‌ی بازیچه نبود. برادرشه. اسمش نوحه.
- نمی‌دونستم برادری داره.
شانه‌ام را بالا انداختم.
- منم نمی‌دونستم. یه‌دفعه اینو گفت. الانم تو خونه‌ست و معلومه که تمیز کردن و آماده‌ کردن اتاق مهمون افتاد به دوش من.
- تو باید دست از این...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا